معرفی محمدحسين ناجی؛ ابوذر شهدای دزفول
کد خبر: 2560103
تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱۳۹۲ - ۰۳:۰۳

معرفی محمدحسين ناجی؛ ابوذر شهدای دزفول

در اين نوشتار به معرفی يكی ديگر از شهدای مسجد امام حسن عسگری(ع) دزفول می‌پردازيم. اين نوشته حاصل تحقيقات ميدانی از گفته‌های مادر و هم‌رزمان شهيد است.

حسين در سال ۳۷ به دنيا آمد. از همان اولش خانواده ما مقيد به دين و ديانت بود. پدرش روحانی و روحانی زاده بود. حسين در شرايطی چشم به جهان گشود كه پدر زحمتكش او با اجاره‌نشينی و دشواری‌های امرار معاش مواجه بود و حسين نان حلال چنين پدری را خورد و قد كشيد. در سن ۳ سالگی به بيماری تشنج مبتلا شد كه در اثر آن تا سر حد مرگ رفت. ليكن اراده خدا بر اين بود كه حيات اين كودك ادامه يابد تا بعد‌ها يكی از مجاهدان مبارز و عاشقان امام خمينی رضوان‌الله عليه باشد.
مادر شهيد می‌گويد: در سن هفت سالگی به دبستان دولتی رازی دزفول رفت. كلاس اول و دوم ابتدايی را به خوبی پشت سر گذاشت، اما به كلاس سوم ابتدايی كه رسيد از همان روزهای آغازين سال تحصيلی، از رفتن به مدرسه رويگردان شد و رغبتی به آن نشان نمی‌داد. كم كم كار به جايی رسيد كه او را با دعوا به مدرسه می‌بردم و گاهی در اثر سماجت بيش از حد حسين مجبور می‌شدم او را به مستخدم مدرسه بسپارم تا اين به ظاهر طفل گريز پای فرار نكند. دو سه ماهی اين وضعيت او ادامه يافت و من كه ديگر از اين رفتار حسين خسته شده بودم، روزی از همان روزها حسين را با محبت نزد خويش فرا خواندم و در كمال ملايمت مادرش از او پرسيد، حسين جان چرا به مدرسه نمی‌روی؟ چرا فرار می‌كنی و برای مدرسه رفتن اين همه مرا اذيت می‌كنی؟ مگر دوست نداری درس بخوانی و با سواد شوی؟ كه اين كودك نه ساله در جوابم گفت: مادر جان وقتی قيافه خانم معلم را كه بی‌حجاب سر كلاسمان می‌آيد می‌بينم وحشت می‌كنم. از او بدم می‌آيد و تحمل ديدن اين خانم بی‌حجاب را ندارم.
اصلا انتظار چنين پاسخی را از او نداشتم. تازه متوجه شدم كه اين حرف‌های حسين كودكانه نبوده بلكه از باطن پاك و روح بلند اين كودك برخاسته است. ديگر جوابی نداشتم. برای آنكه حسين را از عذاب رفتن به آن مدرسه و درس دور كنم، بلافاصله او را از مدرسه روزانه ترك دادم و از آن زمان به بعد بود كه حسين با وجود سن كم به جهت مشغول شدن و دوری از بيكاری، در يك مغازه ميوه فروشی كه از دوستان پدرش بود مشغول به كار شد و چند سالی را به همين منوال گذراند. در اين مدت به لحاظ اينكه صاحب مغازه ميوه فروشی، حسين را شاگردی امين و دست پاك می‌شناخت او را در كمال اعتماد قبول كرده و گاهی نيز علاوه بر مغازه، كليد خانه و زندگی خويش را هم به او می‌سپرد.
همان سال‌ها بود كه حسين با مدرسه علميه آيت‌الله نبوی دزفول آشنا شد و شروع به فراگيری مقدمات و صرف و نحو عربی كرد و رفته رفته، يكی از شاگردان آن مدرسه شد. اما روح تشنه حسين با مدرسه علميه اقناع نمی‌شد. در سن ۱۴ سالگی به فكر عزيمت به شهر مقدس قم افتاد و عليرغم نوجوانی و سن پايين و با وجود دغدغه‌های ما، به هر سختی كه بود تدارك هجرت به قم را فراهم كرد و در مدرسه فيضيه اين شهر مشغول به تحصيل علوم حوزوی شد. در همان زمان بود كه ضمن تحصيل در حوزه، در مدرسه بزرگسالان نيز ثبت نام كردو به تحصيل دروس قبلی خويش ادامه داد و دوره ابتدايی و راهنمايی را به اتمام رساند.
در آن سال‌ها به دليل بضاعت مالی كمی كه داشتيم ماهيانه فقط ۲۰۰ تومان به حسين كمك می‌كرديم كه بالطبع پول زيادی برای او نبود، اما با اين وجود هرگاه به دزفول می‌آمد تعداد زيادی كتاب‌های مذهبی خريداری كرده با خود می‌آورد و به رغم وجود جو اختناق رژيم طاغوت و با تمام سختی‌های موجود، كتاب‌ها را به دست دوستان و آشنايان می‌رساند و آنان را دعوت به مطالعه آن كتابها می‌كرد. يعنی در آن دوره زندگی‌اش، حسين ۱۶-۱۵ساله تبديل به معلمی روشنگر شده بود كه ارشاد و بيداری جوانان فاميل و دوستان خويش را با شدت هرچه تمام‌‌تر در برنامه داشت. اصلا حسين در دوره طلبگی به آنچنان بلوغی از علم و اخلاق رسيده بود كه سرآمد دوستان و رفقايش بود و تبديل به يك معلم اخلاق برای آنان شده بود؛ به گونه‌ای كه هر زمان، فرصتی يافت می‌شد كه حسين بين دوستان و آشنايان باشد بلافاصله فرصت را غنيمت شمرده و به ارشاد و آگاهی دادن آنان در زمينه‌های دينی، اعتقادی، و گاه سياسی می‌پرداخت و برای اين نيت از كمترين فرصتها چه در مسجد و يا در خانه و يا حتی در گردش و تفريح استفاده می‌كرد.
محمدحسين استعداد و رشد قابل توجهی هم در دروس حوزوی داشته اما انگار در يك دوره‌ای هم مجبور به ترك حوزه شد. حسين در مدت نزديك به سه سال كه در قم اقامت داشت موفق به گذراندن بخش قابل توجهی از دروس حوزه شد كه مدت يك سال از آن دوران را با حجت‌‌الاسلام سيد كاظم دانش كه بعداً در انفجار تروريستی حزب جمهوری اسلامی به همراه شهيد دكتر بهشتی به شهادت رسيد هم‌حجره بود، اما وقتی حسين به سن ۱۸ سالگی رسيد مجبور به ترك حوزه شد و به لحاظ اجبار رژيم وقت به خدمت سربازی رفت. در سال‌های ۵۶ و۵۷ در پايگاه چهارم شكاری دزفول به خدمت گرفته شد و در اين دوره هم كه حسين پس از دوره طلبگی و انجام خودسازی‌های معنوی بسيار كه در جوار حرم حضرت معصومه(س) در وجود خويش ساخته و پرداخته بود از او سربازی مومن و پايبند به اخلاق و سيره اسلامی ساخته بود، تا جايی كه در آن دوران خفقان با وجود محدوديت‌های شديد امنيتی در پايگاه شكاری دزفول اقدام به برگزاری جلسه قرائت قرآن می‌كرد كه در اين رابطه نيز يك بار زندانی و شكنجه شد و همين باعث می‌شد مرتباً به عنوان يك بچه مذهبی تحت نظر مسئولان و فرماندهان يگان خويش قرار داشته و اين دوره را نيز با دشواری‌های خاص و بعضاً در بازداشت و شكنجه بگذراند… سرانجام حسين در ماه‌های آخر انقلاب اسلامی و در پی صدور فرمان تاريخی حضرت امام خمينی(ره) مبنی بر پيوستن ارتش به انقلاب و مردم، از محل خدمتش خارج شد.
حسين دوران سربازی‌اش را به مدت ۱۸ماه در زمان طاغوت و در اوج انقلاب در پايگاه وحدتی دزفول گذراند. در دوران خدمت در ماه رمضان روزه می‌گرفت و آن‌طور كه بعدها دوستانش برايم گفتند به جرم روزه داری در هوای گرم دزفول به روی آسفالت داغ تابستان ساعتها او را سينه خيز می‌برده‌اند. حسين به گوشتی كه درغذای پادگان بود چون نسبت به ذبح اسلامی آن شك داشت لب نمی‌زد و فقط نان يا برنج آنها را به همراه هندوانه، خربزه يا اندك كشمشی كه من برايش می‌بردم می‌خورد.
بعد از پيروزی انقلاب اسلامی كه حسين فرصت را برای خدمت مناسب می‌ديد به همراه چند تن از دوستانش به تشكيل حزب جمهوری اسلامی در دزفول مشغول شد. اما بعد از مدتی در ارديبهشت‌ماه سال ۵۸ بنا به دستور حضرت امام(ره) مبنی بر تشكيل سپاه پاسداران حزب را رها كرد و با همكاری گروهی از ياران و همرزمانش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در شهرستان دزفول تأسيس كرد‌. در آن زمان حسين در سمت مسئوليت پذيرش سپاه با دقت و همت خيلی زيادی برای شناسايی و ورود نيروهای زبده و از هر حيث مطمئن به مجموعه سپاه پرداخت و موفق به گردآوری و جذب عده‌ای از ياران خالص و انقلابی برای سپاه شد.
بعد از مدتی حسين ستاد ذخيره سپاه را تشكيل داد كه كاملا با ايده خودش سازماندهی می‌كرد. می‌خواست كه نيرو‌های متقاضی ورود به سپاه بعد از آن كه در اين ستاد آموزشهای لازم و آمادگی كامل جهت ورود به سپاه را ديدند در مجموعه كادر سپاه وارد سپاه شوند كه ديگر بعد از شهادتش ستاد شهيد ناجی نام گرفت. حسين طی سال‌های ۵۹ و ۶۰ در مأموريت‌های كوتاه به جبهه می‌رفت اما به لحاظ سخت‌گيری‌های مسئولان و فرماندهان از حضورش در عمليات‌ها جلوگيری می‌شد و اين ممانعت‌ها خيلی اذيتش می‌كرد. در نهايت هم صبرش تمام شد و جهت شركت در عمليات فتح‌المبين در قالب نيروی بسيجی از پايگاه مقاومت مسجد وليعصر(عج) دزفول عازم جبهه شد و بعد از اينكه مدتی قبل از عمليات، در خمين آموزش‌های رزمی و تاكتيكی مورد نياز را ديد، همان برنامه‌های خودسازی معنوی‌اش را ادامه داد.
بالاخره هم در عمليات فتح‌المبين شركت كرد و در مرحله اول عمليات از ناحيه دست و پای راست مجروح شد ولی با وجود اصرار همرزمان از اعزام به پشت جبهه خودداری كرده و گفته بود: برادران! مگر خون من از خون آقا ابوالفضل العباس(ع) رنگين‌تر است كه برگردم و به جهاد ادامه ندهم؟! بالاخره هم در مراحل بعدی عمليات در تاريخ 7 فروردين سال 61 در محور عملياتی سايت ۵ و در حين عمليات شهيد شد.
يكی از هم‌رزمان شهيد می‌گويد: يك بار همراه با شهيد حسين ناجی به كوه رفته بوديم چند تن ديگر از برادران همراهمان بودند كه دو سه روز به طول انجاميد. در آن چند روز وقت نماز كه می‌شد، نماز را به جماعت می‌خوانديم و حسين با شور و شوق خاصی آماده برگزاری نماز می‌شد. بعضی وقتها در بين روز صدای بلند گريه‌ای از دور ما را متوجه خود می‌ساخت. وقتی به دنبال صدا می‌رفتيم، می‌ديديم حسين جای خلوتی در لابلای صخره‌ها پيدا كرده و مشغول خواندن دعاهای مفاتيح و راز و نياز با خدا و مولای خويش است.
وی ادامه داد: بسيار بصيرت بالايی داشت. به عنوان مثال؛ در بحبوحه جريانات سياسی سال58 زمانی كه بنا بود اولين انتخابات رياست جمهوری اسلامی برگزار شود، روزی كه بنی صدر آمده بود دزفول برای سخنرانی انتخاباتی، قبل از رفتن به استاديوم شهيد مجديان برای حضور و سخنرانی در جمع مردم در محل سابق روابط عمومی سپاه دزفول و در بين پاسداران حضور يافت. آن زمان بنی‌صدر در بين نيروهای مذهبی هم توانسته بود پايگاه‌های متعددی برای خود ايجاد نمايد. هركسی از او و مواضعش در مورد مسائل مختلف سؤالاتی می‌پرسيد. حسين با نهايت صراحت با لحن خاصی از او پرسيد آيا راست است كه شما ولايت فقيه را قبول نداريد!؟ آخرالامر موقعی كه بنی‌صدر آماده رفتن به محل سخنرانی خود بود، حسين با صراحت تمام رو كرد به او گفت: آقای بنی‌صدر! بنده نه خودم به شما رأی می‌دهم، نه اجازه خواهم داد يك نفر از رفقا و نزديكانم به نفع شما رأی بدهد! بنی‌صدر در كمال تعجب و ناباوری بدون اينكه حرفی برای گفتن داشته باشد محل را ترك كرد و رفت.
همرزم شهيد می‌گويد: آرزومند شهادت بود. بعد از مرحله اول عمليات فتح‌المبين برای ديدن مجدد حسين، گروهان آنها را پيدا كردم و به نزد او رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی ديدم بازوی حسين باندپيچی شده است. از او پرسيدم چی شده است و او در جواب گفت چيزی نيست. بعد ادامه داد، مثل اينكه همه ما زنده هستيم و هيچكدام شهيد نشده‌ايم! با توجه به اينكه قبلا نيز حسين در اين مورد با من صحبت كرده بود فهميدم كه منظورش چيست. اما پس از شهادت حسين در مرحله دوم عمليات فتح‌المبين گويی اين شجره طيبه، با خون پاك حسين پايه‌گذاری شد و در عمليات‌های مختلف شهدای زيادی از نزديكان و آشنايان به اين فيض عظمی نايل شدند.
همرزم شهيد ادامه می‌دهد: حسين انسان پركار و دقيقی بود. تمام طول روز را كار می‌كرد و به تمام معنا خستگی را اصلا نمی‌شناخت. هر لحظه برای او غنيمت بود. من بی‌اغراق خوابيدن حسين را نديدم. آن شب وقتی همه رزمندگان جز نگهبان و پاسبخش ستاد خواب بودند. انتظار داشتم حسين وارد نماز‌خانه شود چون نماز شب را از نيمه‌های شب شروع می‌كرد و نزديكی‌های صبح تمام می‌كرد. اتفاق افتاده بود كه پاسی از شب گذشته ستاد را ترك كند ولی اينكه كی می‌رود و چه می‌كند حساس نشده بودم اما شب كه پرسيد با من ميای گفتم: كجا؟ گفت: با هم می‌رويم. درخواست يا دستور ايشان را بی‌چون وچرا انجام می‌دادم. طهارت روح و صداقت در گفتار و عمل او چيزی برای احتياط در من باقی نگذاشته بود. آن شب باهم سوار ماشين شديم و ايشان مثل هميشه ضبط صوت و نوار دعايش را با خود آورد. قدری كه رفتيم به ايشان گفتم بالاخره كجا بريم؟ گفت: شهيد آباد.
وی ادامه داد: هوا معتدل بود و نسيمی لذت‌بخش می‌وزيد. سكوت شب در يك شهر جنگ‌زده را تصور كنيد. بالاخره به شهيد آباد رسيديم ماشين را كنار مزار شهدا قرار دادم و بيرون آمديم. بعد از قرائت فاتحه برای شهدا ضبط صوت را روشن كرد و دعا را هم می‌شنيد و هم زمزمه می‌كرد. معمولا خيلی زود اشك‌هايش جاری می‌شد. خيلی رقيق‌القلب بود؛ من هنوز در فكر انتخاب محل بودم و فكر می‌كردم تجديد بيعت با شهدا يا به‌دليل شهدای تازه رفته دليل اين انتخاب بود. ولی در يك لحظه نگاهم به شرق جايی كه هر از چند گاهی به آنجا خيره می‌شد افتاد؛ صحنه برايم حيرت انگيز بود. آن زمان روبه‌روی شهيدآباد كوره‌های آهك پزی بود. حسين وقتی نگاه می‌كرد گويی خود را در اين آتش سوزان در حال سوختن و گداختن می‌ديد و چنان ضجه می‌زد كه من آن شب احساس كردم حسين را سالم برنمی گردانم.
هم‌رزم شهيد ادامه داد: شايد اين لحظات بيش از ساعتی طول نكشيد و بالاخره دو طرف نوار دعا تمام شد و كم كم حسين آرام گرفت و با هم سوار شديم و برگشتيم و من به سمت رختخواب و حسين هم به سمت نمازخانه رفتيم و در حاليكه زمزمه نماز شب حسين را می‌شنيدم خوابيدم.
وی می‌گويد: يكی از خصوصيات اخلاقی شهيد ناجی اين بود كه مبلغی به من می‌داد می‌گفت، بچه‌های ذخيره سپاه تعدادی‌‌شون بضاعت مالی ندارن تو بايد بدون اينكه كسی بفهمه بری پيداشون كنی و در خفا بهشون پول بدی و اگر هم نپذيرفت ببری به خانواده‌اش بدهی.
از اين موارد بسيار بود كه كسانی را تأمين مالی كرديم كه به هيچ عنوان حاضر نبودند اظهار بكنند و ما اينها را با مبلغ ناچيزی كمك مالی می‌كرديم. اينها همه درس‌های تربيتی بود. يكی از تربيت يافته‌های شهيد حسين ناجی مرحوم دكتر كابلی بود. من باز چون ناظر اين صحنه بودم بگويم حسين چه كسانی را تربيت كرد. دكتر كابلی متخصص جراحی شده بود. پيرزنی آمده بود عمل جراحی داشت. پيرزن پرسيد، چقدر هزينه‌ام می‌شود، دكتر گفت كه ۱۰ هزار تومن. گفت ندارم. دكتر كابلی گفته بود چقدر داری؟ پيرزن گفته بود كه ۲۰۰ تومن. دكتر كابلی هم گفته بود، كافيه همين رو بده! يكی از پزشكان كه آنجا بود گفت: يا مزد تمام يا منت تمام. ۲۰۰ تومن چيه كه گرفتی؟ حالا كه نداره و برای تو پول نميشه می‌دادی بره. دكتر گفته بود: من نمی‌خواهم اين زن احساس كنه بهش ترحم كردم. بايد وقتی از پيش من می‌رود احساس كند كه مزد من را داده و سرافراز باشه نه اينكه احساس حقارت بكنه اين ۲۰۰ تومن هم برای آن می‌ارزه، هم برای من.
وی اذعان كرد: حسين نيروهای اينطوری تربيت كرد؛ مثلاً ما در ذخيره سپاه افرادی داشتيم كه با قرآن به سبك مشاعره آيات را تلاوت می‌كردند و همينطوری جلسات ذخيره سپاه جلسات معنوی بود؛ حتی ما در چهره بچه‌ها می‌ديديم كه چه كسی شهيد می‌شود. ما بعضا حلاليت می‌طلبيديم، می‌گفتيم كه شما داری شهيد می‌شويد!
همرزم شهيد می‌گويد: حسين به دليل نيازی كه سپاه به او داشت نمی‌گذاشتند برود برای عمليات. خيلی التماس می‌كرد كه برود و راهش نمی‌دادند. بالاخره به هر شكلی بود مسئولان را متقاعد كرد در عمليات فتح‌المبين شركت كرد. نزديك عمليات من ايشان را در شهيدآباد ملاقات كردم. مثل همه دوستان ديگر كه حسين را دوست داشتند و می‌خواستند بماند من هم به او گفتم: حسين تو شهيد می‌شوی، نرو سپاه به تو نياز دارد و حالا هم كه جنگ تمام نشده تا عمليات بعد. گفت: شما ظاهر را می‌بينيد و باطن من يك چيز و ظاهرم يك چيز. گفتم: حسين شهيد می‌شوی.
ايشان من را در آغوش گرفت. گفتم: من رضايت نمی‌دهم مگر اينكه يك قولی از تو بگيرم. گفت: بفرما. گفتم: حالا كه اينجا من را محكم گرفتی، آنجا هم بگيری چون شما شهيد می‌شوی. ايشان بعد از يك چند لحظه‌ای گفت: می‌خواهم به تو وصيت كنم. آمديم جايی كه خلوت‌تر بود. گفت: من شهيد می‌شوم اما چند تا وصيت دارم. گفتم: بفرما. گفت: من هر مشكلی داشتم آقا سبزقبا حل كرده و نيازی نيست كه بروی حرم، آنجا حاجتت را بگويی، سر چهارراه هم كه بگويی حل می‌كند. گفت: من سفارش اين آقا را می‌كنم. به دوستانم بگو كه اين سيد با كرامتيه بهش توسل كنيد مشكلاتتان حل می‌شود. گفتم: مطلب بعد؟ گفت: من دستم از دنيا كوتاه می‌شود. نماز و قرآن می‌خوانيد به نيت من بخوانيد. گفتم: و ديگر؟ گفت: ديگر چيزی ندارم. گفتم: حالا كه دستم در دست شماست چنين قولی می‌دهی؟ گفت: حتماً اگر چنين اجازه‌ای به من دادند من حتماً اين كار را می‌كنم.
حسين رفت و در عمليات شهيد شد. بعدا من اين واقعه را برای پدرش تعريف كردم گفت: چيز زيادی نگفته! گفتم: چطور چيز زيادی نگفته؟! گفت: چون كس ديگر هم آمده داستان اينجوری تعريف كرده اما قدری تفاوت داره. گفته اگر به من اجازه دادند كه شفاعت بكنم اگر به قيمت اين باشد كه خودم بروم جهنم ولی دوستانم بروند به بهشت اين كار را می‌كنم!
حسين غير از دين و ولايت، مردم را هم خيلی دوست داشت و بسيار مردمدار بود. حواسش به اخلاقيات افراد بود و روی اخلاقيات كار می‌كرد، نگاه به وضع معيشتی‌شان می‌كرد و گره‌گشايشان بود و از نظر انضباط كاری بسيار پر كار بود و اين را القا می‌كرد به همه. اهل، غيبت و دروغ و ريا نبود. بسيار در تصميم‌گيری‌ها محكم بود. دوست داشت افرادی كه با او بودند، همه به جايی برسند. برای پيشرفت هيچ‌كس محدوديت ايجاد نمی‌كرد.
روزی كه نوبت دسته ما بود تا برای شناسايی منطقه برود. عصر آن روز بچه‌ها را پايين ديدگاه نشانده بودند تا به ترتيب برای ديدن مواضع دشمن برويم. آن لحظه نيز شهيد حسين ناجی از ياد خدا غافل نبود و از اين فرصت كوتاه استفاده كرده، با آب بارانی كه در آنجا جمع شده بود تجديد وضو كرده مشغول عبادت شد.
captcha