یادداشتی به مناسبت تولد بانوی مترجم قرآن/
اين عطر شگفت از كجاست؟!
گروه ادب ــ شاعر به كرامت «قلمی» كه در دست گرفته بود خيره شد، در هالهای از اشک و اشتياق، چشم در چشم روشنی قرآن دوخت و با شوقی زايدالوصف عطر شگفت سوره رسالتمدار «قلم» را در بهارستان جانش ريخت.
به گزارش خبرنگار ایکنا؛ امروز بیست و هفتم آبان ماه، سالروز تولد طاهره صفارزاده، مترجم قرآن کریم، است. رضا اسماعیلی که پژوهشهایی را درباره این بانوی شاعر و مترجم انجام داده، یادداشتی را به همین مناسبت به چهره ماندگار ادبیات و مترجم فرهیخته قرآن تقدیم کرده است. در ادامه این یادداشت از نظر مخاطبان میگذرد؛«برخیزبرخیزبرخیزچشمت چو باز شددیگر مخوابکه خواب تو را باز میبرددر تیره راه خواب (۱)شاعر، دل شده و بیقرار قامت برافراشت. به سمت روشنی پنجره رفت، بر نازکای قلب پنجره دست کشید، و آفتاب را به خانه دعوت کرد.شاعر قامت برافراشت. با زلال روشنی وضو گرفت و در محضر نورانی صبح، بر راز سر به مُهر قرآن بوسه زد و «بیداری» را به تلاوت نشست: «بسمالله الرحمن الرحیم... ذلک الکتب لاریب فیه هدی للمتقین... به نام خداوند بخشایشگر مهربان، این کتاب بی هیچ شک راهنمای پرهیزگاران است...» (۲)شاعر قرآن را بست. نیتی از دلش گذشت، و دوباره گشود. چشمش به روشنی این آیه روشن شد: «ن والقلم و ما یسطرون... سوگند به قلم و آنچه که مینویسد...» (۳)شاعر بر صورت مهربانی آیه دست کشید و پیش از آنکه ادامه آیه را به تلاوت بنشیند، کمی مکث کرد و به کرامت «قلمی» که در دست گرفته بود خیره شد. سپس باردیگر در هالهای از اشک و اشتیاق، چشم در چشم روشنی قرآن دوخت و با شوقی زایدالوصف، عطر شگفت این سوره رسالتمدار را در بهارستان جانش ریخت: «ن والقلم و مایسطرون... سوگند به قلم و آنچه که مینویسد، که تو به فضل پروردگارت دیوانه نیستی و به راستی، تو راست پاداش بینهایت، و تو راست خلقی بزرگ...» (۴)وقتی صوت دلانگیز قرآن در ملکوت جانش پیچید، دانههای گرم و بلورین اشک ـ با نوازشی خیس ـ گونههایش را متبرک کرد. شاعر خواند و خواند و خواند... ناگهان، رعشهای بر جانش نازل شد و انگشتانش شروع به لرزیدن کرد. او به گُنگی خواب دیده، میمانست که حقیقت این سوره را از روزنه «شهود» در هالهای از نور و شعور میدید، ولی مانند کسی که لکنت گرفته است، از بیانش سخت عاجز بود. او در دالان مکاشفهای عجیب راه میسپرد، مکاشفهای از جنس وحی، مقدس و دوستداشتنی؛ اما زبانش با دلش همنوا نبود و از بیان آنچه میدید، عاجز! ندایی از «ناکجا» دائم در گوش جانش زمزمه میکرد که:تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویگوش نامحرم نباشد جای پیغام سروشآری، برای راه یافتن به «حَرَم» باید «مَحَرم» شد. شاعر دلشکسته، دستها را به طرف آسمان بلند کرد و با زبان اشک و نیاز «امن یجیب» خواند. در اوج دلشکستگی، از پشت پنجره صدایی شنید. «یا علی» گو برخاست و به سمت روشنی پنجره رفت. در پشت پنجره، پروانهای معصوم، حضور او را انتظار میکشید. پروانه بال و پر گشود و بر شانه دلشکستگی شاعر نشست. شاعر از این بشارت شکفته شد، لبخندی زد و سینهاش را از هوای تازه صبح پر کرد و چشم بر سبزینه درختی اساطیری دوخت و دل سرودهای را زمزمه کرد:درخت پشت پنجرهامهنوز بیداریو انتظار مرا داریتو مرز سبز خانه من بودیمرا در پیراهن خواباز چشمهای هرزه پنجرهها میربودی و بامداد بکر نگاهم را مینوشیدی (۵)درخت پشت پنجره، به «تنهایی» شاعر سلام گفت و دست بر آسمان، به تسبیح حضرت دوست مشغول شد. شاعر غریبانه به طراوت شگفت درخت چشم دوخت، و بیاختیار گفت: «تبارک الله احسن الخالقین!» در آن لحظات ناب کشف و شهود، درخت به حقیقتی زیبا و نامکشوف میمانست که در چشمان شاعر جلوهفروشی میکرد. گویا درخت ـ به اذن الهی ـ بر سر آن بود که «رازی سر به مُهر» را با شعر در میان بگذارد. شاعر سراپا گوش شد و به نجوای این راست قامت سبز پوش، گوش سپرد:«اقرا باسم ربک الذی خلق. خلق الانسان من علق... بخوان به نام پروردگارت که خدای آفریننده عالم است. آن خدایی که انسان را از خون بسته آفرید. بخوان و بدان که پروردگار تو کریمترین کریمان است. آن خدایی که بشر را علم نوشتن به قلم آموخت، و به آدم آنچه را که نمیدانست به الهام خود تعلیم داد...» (۶)ناگهان بارانی از نور و رنگینکمان، بر قلب شاعر باریدن گرفت. آواز ظلمت خاموش شد، پردهها به یک سو رفت و در سیر و سلوکی عارفانه و کشف و شهودی عاشقانه، زبان شاعر به «ترجمان وحی الهی» گویا شد و چشمه زلال «حکمت» بر شبستان قلبش جاری. گویا او از خوابی هزاران ساله بیدار شده بود و زمزمه بیداری جانش را به سیطره خود درآورده بود. بیاختیار، دستش به سوی قلم دراز شد. گویا فرشتهای، دست دلش را گرفت و بر سینه معصوم و سپید کاغذ فشرد و زبانش به «اسم اعظم» گویا شد: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندواندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردندباده از جام تجلّی صفاتم دادندچه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبیآن شب قدر که این تازه براتم دادند (۷)شاعر از این بشارت روحانی و سکری ناب و نایاب شناور شد و به سجده رفت. «طنین» آیات قرآنی گوشش را نوازش میداد. چقدر سبک شده بود، همچون پرندهای که نرم و لطیف در آغوش آسمان میرقصد و میچرخد. شاعر ذکر میگفت و در سماعی عاشقانه میچرخید: چرخ، چرخ، چرخ... و با هر چرخی از زمین سنگدل دور میشد و به مهربانی آسمان، نزدیک. شوق پریدن و رسیدن در جانش شعله میکشید: «چه رایحه دلانگیزی! این عطر شگفت از کجاست؟!»شاعر، مشام جانش از این رایحه دلانگیز سرشار شد و ناگهان از مقابل چشمانش همه حجابها برداشته شد، همه پردهها افتاد، همه قفسها شکست، و شاعر همچون پرندهای ـ در ملکوت آسمان ـ پر کشید و ناپدید شد. شاعر، روسپید شد:صدای ناب اذان میآیدصدای ناب اذان صفیر دستهای مؤمن مردی است که حس دور شدن گم شدن جزیره شدن را ز ریشههای سالم من برمیچیندو من به سوی نمازی عظیم میآیم وضویم از هوای خیابان است و راههای تیره دودو قبلههای حوادث در امتداد زمان به استجابت من هستند (۸)پینوشت:۱ ـ بیعت با بیداری، شعر «دعوت»، ص ۱۴.۲ ـ سوره بقره، آیه ۲.۳ ـ سوره قلم، آیه ۱.۴ ـ همان، آیات ۱ تا ۴.۵ ـ جلال رفیع، در رثای طاهره بانو، روزنامه اطلاعات، شماره ۲۴۳۲۵، پنجشنبه، ۹ آبان ۸۷، ص ۳.۶ ـ سوره علق، آیات ۱ تا ۵.۷ ـ حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی.۸ ـ دفتر دوم، شعر «فتح کامل نیست».انتهای پیام