به گزارش ایکنا از خوزستان، امروز اول ژانویه برابر با آغاز سال نو میلادی و زمان شادی برای هموطنان مسیحی ما ایرانیان و همه پیروان عیسی(ع) در سراسر جهان است. این روز بهانهای است برای پرداختن به بزرگ مرد نصرانی «ابووهب» که در راه دین خدا در رکاب حضرت سیدالشهدا(ع) در واقعه کربلا به شهادت رسید.
عبداللهبنعمیر کلبی(ابووهب) اهل کوفه با همسرش ام وهب کنار چاه جعد در محله بنیحمدان کوفه زندگی میکردند. برخی پیوستن وی را به امام در راه دانستهاند، برخی نیز نوشتهاند وی همراه همسر و مادرش در هشتم محرم در کربلا به امام پیوستند، برخی وی را اولین شهید رزم تن به تن دانستهاند.
وی پس از کشتن دو رقیب خود سالم و یسار و قطع شدن انگشتان دست چپ، خدمت امام رسید و رجزخوان دوباره به میدان بازگشت و پس از کشتن دو تن دیگر در نبرد حماسی و خونین به شهادت رسید. همسرش پس از فرونشستن گرد و غبار کنارش آمد و با ضربه رستم غلام شمر به شهادت رسید.
عبداللهبنعمیر کلبی(ابووهب) مردی قهرمان، شجاع، ستبرباز، بلندقامت، فراخ چشم، دوستدار اهلبیت، فداکار، بصیرتمند و دینشناس، صبور و رزم آشنا بود؛ نام وی در زیارت ناحیه مقدسه و زیارت رجبیه ذکر شده است. گاه او را وهببنعبدالله دانستهاند، برخی نیز آنها را دو نفر میدانند. نام مادرش باید امعبدالله باشد نه ام وهب. احتمالا ام وهب نام همسر عبدالله است. نوشتهاند ابتدا مسیحی بوده که مسلمان شده است(آینهداران آفتاب، ج اول، ص 615 -616).
در کتاب شهیدان جاوید نوشته مرضیه محمدزاده در معرفی این شهید عاشورا نوشته شده است: «عبدالله مکنی معروف به ابووهب از اصحاب امیرالمؤمنین علی(ع) و نیز از یاران امام حسین(ع) بود. درباره پیوستن او به امام حسین(ع) نیز نوشته است: از شیعیانی که در روزهای آخر به سپاه امام حسین(ع) پیوستند میتوان از عبدالله بن عمیر کلبی نام برد که مجاهد در جبهههای جنگ با کفار بود. او بسیار حریص بود که با مشرکین جهاد کند و سالها با کفار جنگیده بود. وقتی دید عدهای در نخیله آماده جنگ با امام حسین(ع) میشوند، گفت: من علاقهمند بودم در جهاد با مشرکان شرکت کنم، اما اکنون احساس میکنم نبرد با کسانی که به جنگ فرزند فاطمه(س) میروند اولی است. آن گاه این مطلب را با همسرش در میان گذاشت، همسرش تصمیم او را ستود، این دو شبانه از کوفه خارج شده و به امام حسین(ع) در کربلا ملحق شدند. گرچه برخی پیوستن او را به امام قبل از رسیدن کاروان به کربلا و در راه دانستهاند و بنا به نقلی مادر عبدالله نیز در این سفر همراه آنان بود.
در صبح عاشورا و پس از تیرباران خیمه گاه امام، عبدالله بن عمیر کلبی پس از اجازه از امام به میدان رفت. او کارزاری سخت کرد و پس از به هلاکت نمودن چند نفر در اثر حمله گروهی سپاه پسر سعد بر خاک افتاد و شهید شد. قاتل او هانیبن ثبیت حضرمی بود. ام وهب خود را بر سر جسد شوهرش رساند و چهره او را که خاک و خون پوشانده بود، با دست پاک میکرد و میگفت: «عبدالله بهشت بر تو گوارا باد. از خدایی که بهشت را بر تو ارزانی داشت، میخواهم مرا نیز در آنجا مصاحب تو گرداند.» شمر به یکی از غلامانش به نام رستم دستور داد که این بانوی فداکار را بکشد و او با عمودی که بر سر اموهب کوبید او را به شهادت رساند.
غلام شمر سر عبدالله را از تن جدا کرد و به سوی خیمهها انداخت. مادرش سرش را برداشت، پاک کرد و بوسید. آنگاه سر را به طرف میدان پرتاب کرد و گفت: ما چیزی را که در راه خدا دادهایم، پس نمیگیریم. آن گاه عمودی به دست گرفت و به سوی دشمن حرکت کرد. امام حسین(ع) دستور داد تا او را به خیمهها برگردانند و خطاب به او فرمود: «در راه حمایت از اهلبیت من به پاداش نیک نائل شوید. خداوند رحمتت کند، به سوی خیمهها بازگرد که جهاد از تو برداشته شده است.»
محمدزاده در ادامه معرفی عبداللهبنعمیر، از شخصی به نام وهببنعبدالله بن جناب کلبی نیز به عنوان یکی از شهدا یاد میکند که ماجرای شهادت او اشتراکات زیادی با عبدالله بن عمیر دارد، از همین روی، او در پایان می نویسد: به نظر می آید که عبدالله بن عمیر کلبی و وهببنعبدالله کلبی یک شخص هستند(ص 307 تا 311 شهیدان جاوید، مرضیه محمدزاده).
بخشی از ماجرای خواندنی پیوستن عبدالله به کاروان امام را که در قالب داستان در کتاب «آینهداران آفتاب» اثر محمدرضا سنگری بازگو شده است در ادامه میخوانید:
قافله به ثعلبیه رسیده است. خارزار است و پایکوبی گردباد بر زمین داغ و ماسههایی که میان زمین و آسمان میچرخند و سماع میکنند. آفتاب به میانه آسمان نرسیده است. امام فرمان درنگ میدهد. کاروان میایستد و مجالی است تا خستگان بیاسایند و ادامه راه را آماده شوند.
باد با گرمای بیابان درهم میآمیزد. چهرهها را میسوزاند و کامها را به عطش میرساند. پیران و جوانان حلقه حلقه مینشینند. اباعبدالله نیز در حلقه خانواده خویش کنار درختچهای بیابانی مینشیند. در دوردست خیمهای ساده و کوچک پیداست. امام کنجکاوانه میپرسد: چه کسی در این بیابان خیمه افراشته است؟ شاید نیازمند کمک باشد؟ شاید بتوان به همراهی و یاریش دعوت کرد. شاید راه گم کرده باشد و به انتظار راهبر؟ خیمه نزدیک بئرالعبد است؛ چاه خشک عبد؟ پیرزنی به تنهایی نشسته است؛ منتظر و نگران.
امام برمی خیزد. گرما و خارزار و ماسهزار پای رفتن را میآزارد. در نزدیکی خیمه - سلام مادر! در این بیابان تنها نشستهای؟
- سلام ای جوانمرد. زنی شکسته و سالخوردهام؛ چشم به راه تنها فرزندم ابووهب. زندگی ما چادرنشینی و صحرانوردی است. پسرم صاحب این خیمه است. جوان است و خوش قامت و رشید. هرجا باشد تا عصر بازمیگردد. تازه داماد است. هفده روز پیش ازدواج کرده است. حال، اینجا هستیم تا خدا چه بخواهد.
پیرزن با تکرار نام فرزندش شوق و توانی مییابد. در نی نی چشمهایش روشنای ایمان به خدا موج میزند.
ـ مادر، مبارک است. خداوند فرزندت را کامیاب کند. من به دیدارت آمدم تا اگر نیاز به کمک باشد، کمک کنم.
ـ خدایت خیر دهد. آب تمام شده است. تشنهام. این جا هم آبی نیست، میدانم ابووهب تا چند ساعت دیگر میرسد با عروسم هانیه. تا آن زمان اگر آبی باشد دعایت خواهم کرد.
امام چشمه ای زلال از زمین میجوشاند. جامی از آب خنک و گوارا به دست پیرزن میسپرد. پیرزن از این همه محبت و کرامت شرمسار، جام سرشار را تا آخرین قطره مینوشد. دعایش میکند و دیگر بار چشمان امام را مرور میکند. هرگز نگاهی را اینگونه ندیده است.
ـ کیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه میکنی؟ چه قدر شبیه مسیحی هستی که باور دارم.
ـ من حسینم، فرزند پیامبر، فرزند دختر پیامبر، حجت خدا هستم و رو به کربلا دارم. وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو فرزند پیامبر آخرالزمان به یاریت طلبیده است.
کاروان حسین از ثعلبيه آهنگ حرکت کرد. پیرزن حسی غریب در خود یافته بود. مرد چه نگاهی داشت؟ چه کریمانه مرا نواخت! راز آن چشمهای صمیمی، آن نگاه محبوب زیر دو پلک متواضع فراموش نشدنی است.
هنوز در اندیشه و مرور نگاه بود که قامت بلند ابووهب در نگاهش شکفت. بازوان ستبر، سیمای مردانه و تبسم همیشگی آرامش در جان پیرزن میریخت. هانیه نیز سلام کرد. جوشش چشمه دو مسافر صحرا را شگفتزده کرده بود.
ـ مادر، چه با نشاط و خندانت میبینم؟ چه شده است؟ نکند از این چشمه عجیب چنین شادمان و مسروری. نه، عزیزانم. چشمهای در جانم چوشیده است، من سرمست و سیراب چشمان کریم حسينم. ای کاش میبودید و میدیدید.
آری حسین، فرزند پیامبر با کاروانی از اینجا گذشت. عزیزم ابووهب، تو را به یاری طلبید. میروی؟! اگر میروی مرا هم ببر.
ابو وهب عبداللهبنعمیر کلبی، بر خود لرزید.
ـ حسین مرا به یاری و همراهی خوانده است؟ فرجام این همراهی چه خواهد شد؟ مادر، حسین را چه کسانی همراهی میکردند؟ به کجا میرفتند؟
ـ قافله چندان بزرگ نبود. زنان بودند و کودکان و مردانی که همچون نگین او را در بر گرفته بودند. شاید همه قافله به سیصد تن نمیرسید، به کربلا میرفتند.
ابووهب در اندیشه فرو رفت. چند روز پیش از نخيله گذشته بود، اردوگاه عمر سعد و هزاران سوار مسلح را دیده بود که میگفتند عزم جنگ با حسین(ع) دارند. همانجا بود که نفرت از عمر سعد را در جانش احساس کرد و شور همراهی حسین را.
ابووهب جوان بود. آیا در این لحظه بر آیین مسیح بود یا نه، به درستی روشن نیست. او را قهرمان جنگهای امیرمؤمنان(ع) نیز دانستهاند اما با این باور، جوانی او را نمیتوان پذیرفت.
عبدالله جوان بود؛ رشید و رزم آشنا، جوانمرد و پاکباز، پرشور و آزاده و بی پروا. تلاطم و آشوب در وجودش آغاز شد. با همسر جوان چه کند؟ او را به قبیله برگرداند یا با خویش همسفر کند؟ در همین اندیشه بود که هانیه همه چیز را از نگاهش خواند.
۔ ابو وهب، در اندیشه فرو رفتهای. هیچگاه چنین اندیشناک و نگرانت ندیده بودم.
ـ همسر عزیزم، حسین مرا به یاری طلبیده است. این چشمه گوشهای از کرامت اوست. او دریاست. او فرزند پیامبر است. درباره او بسیار شنیدهام. پاداش همراهی او بهشت است. رضای خداوند یاری او و نبرد با مشرکان است. من سیاه دلان تبهکار نخيله را دیدهام. افتخار بزرگی است با حجت خدا بودن و در رکابش جان فشانی کردن.
هانیه آرام میگریست، ام وهب نیز. از پشت پرده اشک، نخل سبز و ایستاده قامت جوانش را مرور میکرد که در امتداد این راه، شاید همسایه زخم و خون و مرگ میشد. عبدالله تصميم خویش را گرفته. دستی بر شانه مادر و دستی بر شانه همسر جوانش، گفت:
ـ من خواهم رفت. خلاصه خوبی و زیبایی مرا طلبیده است. فرزند پیامبر به یاریم خوانده است. میروم تا در رکاب او نیکفرجام و خوشسرانجام باشم. خوب است شما را به کوفه برسانم و خود رهسپار شوم.
غوغای اشک بود و لرزش مداوم شانههای مادر پیر و عبدالله که هر لحظه شعلهورتر از پیش به پیوستن میاندیشید.
- نه، هرگز؛ ما هم خواهیم آمد. ما بی تو شوق و ذوق زندگی نداریم. ما را هم با خودت ببر.
باز گریه بود و التماس و نگاه عاجزانه پیرزن که در هق هق گریه میگفت: ابووهب! حق مادری ادا نکردهای اگر به کربلایم نرسانی.
شب فرارسیده بود. خيمه کوچک عبدالله سه قلب عاشق را در خویش گرد آورده بود؛ سه جان بیتاب که طلوع سپیده را انتظار میکشیدند؛ سه نگاه که به روشنای خورشید کربلا میاندیشیدند.
چهارشنبه بیست و سوم ذیالحجه قافلهای کوچک از ثعلبیه کوچید. سه آفتاب پیش از مطلع فجر سفر آغاز کردند. به شتاب میرفتند اما هنوز آفتاب برنیامده بود که سیاهی سپاهیان و گزمهها آشکار شد. راهها بسته بود. مأموران عبيدلله هر مسافر و رهنوردی را دستگیر میکردند. از منزل زباله گذشتند. حرکت به منزل شراف دشوار بود. همراهی پیرزن با جوان شک و تردید را در دل سپاهیان و مأموران فرومیشکست اما در حوالی شراف مأموران ناگزیرشان کردند که به کوفه بروند. عبدالله و دو همسفر به ناگزیر به کوفه رسیدند. اما مگر میتوان آتش زبانهور درون را فرو نشاند؟ سه مسافر بهترین زمان حرکت به سمت کربلا را تاریکی شب یافتند و از کوفه راه کربلا پیش گرفتند، شب به نرمی و آرامی از بیراهه راهی کربلا شدند. روز در نهانگاهها و منزلگاهها شب را انتظار میکشیدند تا بیاسایند و راه بسپارند. انتظار و التهاب در سپیده دم هشتم محرم به پایان رسید و سه قطره به دریا پیوستند.
کامله بوعذار
انتهای پیام