داستان سه «زن» در «موگویی»
کد خبر: 3829072
تاریخ انتشار : ۳۱ تير ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۱

داستان سه «زن» در «موگویی»

به صورت‌هایشان که نگاه کنی، سن شان بیشتر از آن چیزی است که شناسنامه‌شان می‌گوید؛ مشکلاتی که در زندگی داشته‌اند آنقدر بزرگ بوده که حالا در حوالی ۴۰ سالگی بیشتر به زنانی شبیه‌اند که سنشان از ۵۰ و ۶۰ عبور کرده است؛ «ستین»، «ایلماه» و «چیمه» جزو آن زن‌ها هستند.

به گزارش ایکنا، ایسنا نوشت: از خروجی غربی شهرستان کوهرنگ حدود ۴۵ کیلومتری که دورتر شویم، کم کم روستاهایی پیدا می‌شوند؛ روستاهایی که در پیج و خم جاده‌ای برف گیر خودنمایی می‌کنند و یکی از آنها دهستانی است به نام "موگویی"، جایی که تا بهار خیلی دیرتر از دیگر نقاط کشور به آن پا می‌گذارد و تابستانش نیز زودتر بار سفر می‌بندد و جایش را به زمستان می‌دهد.

برای رسیدن به روستاهای منطقه، مسیر از شهرستان کوهرنگ آغاز می‌شود، گله‌های متعدد گوسفند و بز در کنار یخچال‌های طبیعی خودنمایی می‌کنند. جاده پیچ می‌خورد و جلو می‌رود. میانه راه، جاده خاکی جایش را به راه آسفالت شده می دهد. دشت‌های فراخ با چشمه‌های پرآب درست همان جایی است که عشایر نیمه کوچ منطقه در آن چادرهایشان را برپا کرده‌اند. جاده پر سنگلاخ روستاهای موگویی تمام زمستان بسته است و ساکنان روستاها را وا می‌دارد تا آنچه را که مایحتاج زمستان است از تابستان ذخیره کنند.

 

 

 

«ستین»، «ایلماه»، «چیمه» سه زن در منطقه موگویی هستند که سن شان کمتر از آنچه که صورتشان نشان می‌دهد است. این سه زن از روزهایی می‌گویند که در جهانی به نام موگویی برایشان سپری شده است.


زنی به نام «ستین»


خطوط چهره‌اش آنقدر عمیق است که کسی باور نمی‌کند ۴۳ ساله باشد؛ زنی به نام «ستین» که نماد خوبی برای معنای نامش است. خودش ستین را عزیز و تکیه گاه معنا می‌کند و فرهنگ فارسی هم آن را مترادف با ستون می‌داند؛ تکیه گاه و عزیر هفت فرزند از همسری که سه سال پیش سیل او را با خود برد.

 ستین و غلامحسین هر دو اهل روستای «سرآقا سید» از توابع دهستان موگویی بودند، اما بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترکشان به اصفهان مهاجرت کردند؛ با ایجاد مشکلات مالی و البته دلتنگی برای روستای زادگاهشان، با فرزندانشان دوباره به سرآقا سید برگشتند و این بار تمام عزمشان را جزم کردند تا خانه‌ای برای خود بسازند. او با زبان لری و چشمانی اشک آلود داستان تلاش‌های خود و شوهرش برای ساخت خانه در روزهای سخت زمستان و زیر تیغ آفتاب را تعریف می‌کند و می‌گوید: «تمام آرزویمان این بود که زیر یک سقف محکم زندگی کنیم.

خانه قبلی مان در روستا بعد از چند بار سیل و زلزله تبدیل به ویرانه‌ای شده بود که جرات نداشتم بچه‌هایم را زیر سقفش بخوابانم. نه حمام داشتیم و نه دستشویی، خودمان دو نفر آجر به آجر خانه جدید را روی هم گذاشتیم».

آن دو خانه‌ای می‌ساختند که اگر در ساخت و ساز مهندسی شده‌اش تردید باشد، در عاشقانه ساخته شدنش ابهامی نیست؛ بالاخره در بهار سه سال پیش تکمیل شد اما روزهای خوش زندگی در آن چندماهی بیشتر دوام نیاورد. ستین درحالی که صورتش را سمت عکس همسرش روی دیوار می‌چرخاند، با دست به سمت او اشاره می‌کند و می‌گوید:« ۵۱ سال بیشتر نداشت. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که سیل شوهرم را برد. ۳ سال پیش بود که او را از دست دادم. زندگی‌ام یکباره سیاه شد».

 

 

اشک در چشمانش می دود و خطوط صورتش عمیق تر می‌شود، سرش را پایین می اندازد و با صدایی لرزان ادامه می‌دهد:« ۲۸ روز از بهار گذشته بودکه غلامحسین مرد. شوهرم آن شب نگهبان کرفس‌های کوهی بود که می‌خواستیم آن را بچینیم و بعد هم به برای فروش به شهر ببریم، اما آن شب یکباره باران شدید شد و سیل او را با خود برد».

 ـ جنازه همسرت را پیدا کردی؟

هرچه گشتیم هیچ جا نبود. چند ماه زندگی‌ام شده بود گشتن و گشتن. فرش و خانه زندگی‌ام را فروختم تا شکم بچه‌هایم را سیر کنم. بعد از اینکه از پیدا کردنش ناامید شدم با خودم فکر کردم اینطور نمی‌شود. باید دستم را به زانوهایم می‌گرفتم و به خاطر بچه‌هایم بلند می‌شدم».

«رضا» کوچکترین فرزند ستین است که هشت سال دارد. او که تا آن لحظه چشم از عکس پدرش برنداشته بود کم کم سمت مادرش می‌خزد و خودش را به دامن مادر می‌چسباند. ستین دست‌های زبر و پینه بسته‌اش را که یادگار بافت گلیم و شیردنگ هستند روی موهای پسرش می‌کشد و از او می‌خواهد تا شیردنگ‌های بافته شده‌اش را که به گفته خودش صنایع دستی اصیل بختیاری است بیاورد و نشان دهد. می‌گوید:« خیلی ها اسم شیردنگ برایشان آشنا نیست، اما آن را دیده‌اند. برای همین به رضا گفتم شیردنگ‌ها را بیاورد تا بدانید از چه چیزی صحبت می کنم. شیردنگ همان آویزهای بافتنی است که صنایع دستی چهارمحال و بختیاری است و بهترین‌هایش را عشایر می‌بافند. اینها را با کمک دو دخترم رقیه و سمیه که هنوز شوهرشان نداده‌ام می‌بافم.» بعد هم با ذوق به مهره‌های انداخته شده در شیردنگ ها و جزئیات بافتشان اشاره می‌کند و با لبخند مادرانه‌ای می‌گوید: « از هر انگشت دخترهایم یک هنر می‌ریزد».
 

-  درس هم خواندی؟


نه، اصلا سواد ندارم دوران کودکی‌ام به سختی گذشت. پدرم بی پول بود. بیشتر از ۱۴ سال سن نداشتم که ازدواج کردم. اولش راضی نبودم اما وقتی بهم گفتند باید ازدواج کنم، گریه نکردم. همدیگر را ندیده بودیم. آن موقع هم مثل الان نبود؛ نه آزمایش دادیم و نه عقد نامه‌ای داشتیم. بزرگترهایمان روی یک تکه کاغذ نوشتند و عاقد عقد ما را خواند. شوهرم قبلا یکبار ازدواج کرده اما همسرش مرده بود. دو سال بعد از ازدواج به نهضت سواد آموزی رفتم. یک سال که خواندم شب امتحانم بچه‌ام مریض شد و به بیمارستان رفتیم. سال دوم همزمان با اتفاقی بود که برای شوهرم افتاد و بعدش که دیگر برای آدم دل و دماغی نمی‌ماند که ادامه بدهد».

 

 

حالا تنها دلخوشی ستین بزرگ شدن فرزندانش و بیرون کشیدن گلیمشان از آب و گل است. وقتی از روستایش حرف می‌زند گویی تمام خاطراتش با تصویر روزهای حضور شوهرش پیوند خورده است، می‌گوید: «وقتی با شوهرم از اصفهان آمدم اینجا با او عهد بستم که بدون او جایی نروم تا کفن پوش شوم. حالا هم حاضر نیستم از سرآقا سید بیرون بروم. شوهرم اینجاست و من حضورش را حس می‌کنم».

او خودش را در قبال فرزند همسر اول شوهرش نیز مسئول می‌داند و می‌گوید: « محمد وقت بهار که می‌شود می آید به من سر می‌زند. او را از بچه‌های خودم هم بیشتر دوست دارم. پدر که ندارد هیچ، بیچاره مادر هم  ندارد، با بچه‌های خودم فرق دارد و باید او را بیشتر دوست داشته باشم».

یکی دیگر از دخترهای ستین ازدواج کرده و به اصفهان رفته است. البته پسر بزرگ تر او هم با فوت شوهرش نتوانسته ادامه تحصیل دهد و بعد از کلاس پنجم دیگر کمک دست مادرش شده است. با مادرش برای چیدن علف‌های کوهی صبح‌ها به کوه می‌روند و ستین هم بعد از خشک کردن، آنها را می‌فروشد. کمی که می گذرد به سختی از جایش بلند می‌شود. کمردرد و پا درد یادگارهایی هستند که خیلی زودتر از سالهای پیری مهمان او شده‌اند. ما را به یک استکان چای کمرنگ با کلوچه‌هایی که خودش آنها را پخته مهمان می‌کند و می‌گوید: « وقتی دیدم فقط خودم هستم و بچه‌ها، تصمیم گرفتم کاری کنم که دستم جلوی هیچکس دراز نشود. آقای طهماسبی مددکاری کمیته امداد امام خمینی(ره) را سال‌ها می‌شناختم. یک روز که به روستای ما آمده بود شرایطم را برایش گفتم و او خودش کارهایم را انجام داد تا وام بگیرم و گلیم بافی‌ام را راه بیندازم.»

اگرچه روزهای بهاری زندگی «ستین»، خیلی زود جایشان را به روزهای پاییزی دادند و جای خالی همسرش تا همیشه ماندگار است اما او به روزهای روشن آینده امیدوار است. دلش می خواهد کسب و کارش را توسعه دهد. هرچند که گلایه می‌کند بازار فروش محصولات گیاهی و گلیم‌هایش چندان خوب نیست، اما با این حال امیدوار است رضا را به مدرسه بفرستد تا او مجبور نباشد تا برای غم نان، درس و مشقش را کنار بگذارد.

 

«چیمه»؛ زنی که هنوز سیاه پوش است

 

یک شب سرد زمستانی بود که «چیمه» زن ۴۱ ساله اهل روستای چین در موگویی، همسرش را به یکباره از دست داده است، اما حتی گذشت شش سال از مرگ همشرش نیز  نتواسته داغ آن شب کذایی را از دل چیمه پاک کند و او هنوز سیاه پوش است.

وقتی مهمان خانه چیمه با حیاطی کوچک و زیبایش شدم مشغول آماده کردن خمیر نان بود. تنورش را داغ کرده بود و برایمان کنار تنور پتویی روی زمین انداخت و بعد هم با نان و پنیر تازه پذیرایمان شد. چانه‌های خمیر را با حوصله و دقت درست کرد و همزمان با پخت نان برایمان از روزهای تلخ و شیرین زندگی‌اش گفت.

 

 

 دو دختر و یکی از پسرهای چیمه قبل از فوت پدرشان ازدواج کرده‌اند. پسرها هم به دلیل دست تنگی خانواده نتوانستند درسشان را ادامه بدهند و شروع به کار کردند. چشم چیمه از دردهای ناگهانی ترسیده است. خودش می‌گوید:« شوهرم فقط ۵۰ سال داشت. سالم بود، اما یک شب سرد زمستانی ناگهان گفت که دلش درد می‌کند و تا برسیم به بیمارستان دیگر هوشیاری‌اش را از دست داده بود. همان شب مرد. درد توی دلش بود. یکی از دکترها که آشنایمان بود بعدا گفت احتمالا سرطان بوده، اما ما از کجا می‌دانستیم».

چیمه این روزها نگران جهیزیه دختر بزرگترش است. بخش عمده‌ای از هزینه های زندگی‌اش از محل یارانه و مستمری کمیته امداد تامین می‌شود و از وقتی مددکارش گفته که کمیته امداد برای دخترش هم جهزیه‌ای پرداخت می‌کند دلش کمی آرام گرفته و این روزها  امیدوار است تا بتواند کار جدیدی را شروع کند. خودش می‌گوید: «سال گذشته بود که یک معلم از کمیته امداد آمد و به زنان روستا گلیم بافی یاد داد. به همه هم یک مدرک دادند، اما برای ادامه کار به مشکل برخوردیم. به همین دلیل برای دریافت وام از کمیته امداد اقدام کردم اما چون نتوانستم به موقع ضامنم را معرفی کنیم عملا مهلت دریافت وامم تمام شد و زمان از دست رفت».

چیمه امیدوار است. اگرچه سیاهی رنگ لباسش هنوز در تنش باقی مانده اما انتظار برای روزهای روشن در نگاهش موج می‌زند.

 

ایلماه؛ شهره مهربانی


«پیرمرد»، همان نامی بود که «ایلماه» با آن شوهرش را خطاب می‌کرد. شوهری که وقتی ۱۲ ساله بوده به عقدش درآمده و مجبور شده بود با آن سن کم از دو فرزند همسر قبلی شوهرش نیز نگهداری کند. فرزندانی که اختلاف سنی کمی با مادر جدیدشان داشتند.

 ایلماه این روزها ۴۵ ساله است و درکنار همسر ۷۳ ساله‌اش زندگی می‌کند. وقتی از روزهای کودکی‌اش روایت می‌کند، سنگینی غم سینه‌اش، چهره‌اش را نیز درهم می کند، می گوید: «ایلماه یک اسم اصیل عشایر بختیاری است، یعنی ماه ایل و به دختران زیبای ایل گفته می شود. بچه که بودم اسمم را خیلی دوست داشتم و دلم می خواست مثل اسمم باشم، ماه بشوم و با درس خواندن و پیشرفت کردن در ایلمان بدرخشم. دلم می‌خواست درس بخوانم اما چاره‌ای نداشتم. پدرم خواسته بود و باید انجام می‌شد، من در ۱۲ سالگی هم عروس شدم و هم مادر دو فرزند.»

حالا ایلماه خودش صاحب دو دختر و چهار پسر دیگر هم شده است. اگرچه از رفتار نه چندان مهربانانه پسر و دختر ناتنی‌اش گله مند است اما با این حال با زبان لری می‌گوید: «همیشه این احساس را دارند که جای مادرشان آمده‌ام. حتی الان که سر زندگی خودشان هستند بازهم دوستم ندارند. اما چاره چیه؟ اگر ناراحتی هم دارند باید به پدرشان بگویند».

 

 


-    دخترهای خودت چه سنی ازدواج کردند؟
یکی از دخترهایم را ۱۴ سالگی و یکی را ۱۵ سالگی شوهر دادم.

-    مگه خودت از اینکه زود ازدواج کردی ناراحت نبودی؟
چاره‌ای نبود. شوهرم می‌گفت من پیر هستم باید زودتر شوهر کنند تا آنها را  زفت و بار (جمع و جور) کنم.

ایلماه که بین مردم روستا به مهربانی شهره است به علت کهولت سن همسرش مسئولیت تامین معاش خانه را هم به عهده دارد. پنج سال پیش از کمیته امداد وام خرید دام  گرفته و با  ۱۰ راس گوسفند و بز کارش را شروع کرده و حالا صاحب گله‌ای بزرگتر شده است. صبح ها قبل از طلوع آفتاب گوسفندها را به چرا می‌برد. ظهر نهار مختصری برای همسرش تدارک می‌میبیند و بازهم تا غروب در کنار گوسفندهایش به نخ ریسی مشغول می شود. از زندگی‌اش گلایه زیادی ندارد، اما می‌گوید بی هم زبانی گاهی کلافه‌اش می‌کند: « شب‌ها با پیرمرد هیچ حرفی نمی‌زنیم. نان پنیر یا نان و ماستی کنار هم می‌خوریم و می‌خوابیم. نه صحبتی و نه گفت وگویی، دلم برای بچه‌هایم تنگ است. همه شان در خوزستان هستند و سالی یکی دو هفته پیش ما می‌آیند».

بعد هم با ذوقی که یکباره در نگاهش می‌دود می‌گوید: « دخترم در خانه‌اش فر دارد. ما که ازین چیزها نداریم، توی اجاق خانه‌اش کیک می پزد و برایم می‌آورد. نمی‌دانی دور هم چه مزه‌ای دارد».

ایلماه هنوز هم مثل دختربچه‌ها ذوق می کند و می‌خندد. شاید دلخوشی‌هایش چندان بزرگ نباشند اما تلاش او برای سر و سامان دادن به زندگی خودش و پیرمرد که این روزها دیگر جانی برای کارکردن ندارد، به آدمی امید می‌دهد.

انتهای پیام

captcha