سیدهمهرانگيز حسینی، نویسنده کتاب «عبای آسمانی» و مدیر دبیرستان شاهد همدان در گفتوگو با ایکنا از همدان، با معرفی کتاب خود اظهار کرد: در سال ۹۶ برای پایاننامهام، مقالهای نوشتم با موضوع علم اخلاق و این مقاله به حدی از کیفیت بالا برخوردار بود که اساتیدم مرا تشویق به نوشتن کتاب کردند.
وی افزود: پس از اینکه مقالهام تبدیل به کتاب شد تصمیم گرفتم کتاب را به یکی از دوستانم هدیه کنم. او وقتی کتاب را مطالعه کرد مرا به ورود به عرصه نویسندگی و بهویژه در زمینه زندگینامه شهدا تشویق کرد. با اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان تماس گرفتم، مدیریت این اداره همکاریهای لازم را انجام داد و برای شروع کار نگارش، کتاب شهید محمدباقر جواهری به بنده معرفی شد.
حسینی تصریح کرد: پس از اینکه با مادر، خواهر و خانواده این شهید بزرگوار آشنا شدم نگارش کتاب آغاز شد، محمدباقر جواهری، شهید بزرگواری است که از دوران نوجوانی فعالیت مبارزاتی خود را آغاز میکند. دوران راهنمایی و دبیرستانش همزمان میشود با دوران انقلاب، در دوران دبیرستان در جریان تظاهرات قرار میگیرد و در همین زمان نیز وارد علوم حوزوی میشود.
وی ادامه داد: در این زمان با آیتالله مدنی آشنا میشود و انگیزهاش برای حضور در حوزه و فعالیتهای انقلابی بیشتر میشود. در اواخر دوران دبیرستان، همزمان با حضورش در حوزه نیز بهصورت رسمی انقلاب پیروز میشود. شهید جواهری سال آخر دبیرستان وارد حوزه علمیه قم میشود، وی به حدی نخبه بود که در دبیرستان تدریس درس ریاضی را نیز بر عهده گرفته بود. در این ایام جنگ آغاز میشود و بهعنوان مبلغ به جبهه اعزام میشود.
بیشتر بخوانید:
این نویسنده همدانی یادآور شد: شهید جواهری آخرین بار در ماه مبارک رمضان سال ۶۱ به جبهه اعزام میشود و در این اعزام به شهادت میرسد، در کتاب «رخت خاکریز» هم به این موضوع اشاره شده که او بهعنوان یک روحانی گمنام به شهادت میرسد و پیکرش شناسایی نمیشود.
حسینی با بیان اینکه این شهید بزرگوار مادر و پدر پیری دارد که هنوز هم مستأجر هستند، افزود: مادر این شهید هنوز هم شهادت پسرش را باور ندارد سالهای سال منتظر بازگشت وی مانده است، انتظار این مادر نقطه اوج داستان است که به سختی با آن روزگار میگذراند.
وی درباره انتخاب این عنوان برای کتاب گفت: شهید جواهری به تازگی معمم شده بود و حتی مادرش نیز او را با عبا ندیده بود. پس از معمم شدن بلافاصله به جبهه اعزام میشود و در این زمان نیز به شهادت میرسد، عبای آسمانی از آن جهت برای این کتاب انتخاب شده که شهید با عبای تازه خود آسمانی شد.
حسینی تصریح کرد: کتاب در تابستان سال جاری رونمایی شد و اکنون نیز وارد مرحله دوم چاپ شده است، نگارش این کتاب یک سال و نیم زمان برد و با دوستان و خانواده شهید برای نگارش کتاب مصاحبه شده است. شهید جواهری در عملیات رمضان سال ۶۱ در منطقه شلمچه در سن ۲۰ سالگی با عبایی که تازه افتخار پوشیدن آن را پیدا کرده بود به آسمان پرواز کرد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
چند سالی از شهادت محمدم گذشته بود اما من نمیتوانستم باور کنم که او را دیگر نمیبینم در تنهایی خودم هر وقت که مینشستم بیاختیار گریه میکردم، با هر صدای زنگی دنبال خبری از محمد بودم هر چند وقت یک بار به بنیاد سر میزدم دیگر آنها هم مرا میشناختند و میدانستند که من دنبال چه کسی هستم. آقایی که در اتاق طبقه اول بنیاد مینشست هر وقت میرفتم میآمد مرا به اتاق دعوت میکرد و میگفت حاج خانم خبری نشده از محمد خبری شد زنگ میزنیم. با ناراحتی در حالی که قطره اشکی گوشه چشمانم حلقه میزد میگفتم آخر یک نشان به من بدهید باور کنم که او شهید شده چرا هیچ نشانی ندارد! محمدم که هیچوقت مرا بیخبر از خود نمیگذاشت. او هم میگفت انشاءالله که بهزودی از او خبری پیدا کنیم.
مدتها اینطور سپری شد تا اینکه یک شب که با بیتابی فراوان از دلتنگی برای محمد به خواب رفته بودم خواب دیدم که محمد آمده و درکنارم نشسته با همان صدای مهربانش میگوید مادر آمدم قم هستم... . هراسان از خواب بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم. نزدیک اذان صبح از جا برخواستم و آماده شدم برای نماز، بعد از نماز آماده شدم و صبر کردم تا ساعت هفت صبح شود. با عجله از خانه خارج شدم به قصد رفتن به بنیاد نفهمیدم چطور خودم رابه آنجا رساندم، هنوز خیلیها نیامده بودند از جمله همان آقایی که مرا میشناخت کمی صبر کردم تاآمدند. مرا که دیدند با تعجب گفتند شما اینجا چه میکنید!؟ به این زودی! گفتم محمدم را پیدا کردم گفت من قم هستم سری به زیر انداختند و گفتند چطور؟ از کجا؟ گفتم در خواب گفت.
گفتند حاج خانم بفرما یک چایی بیاوریم برایتان میل کنید تا ببینیم چه خبر است! گفتم نمیخورم حاج آقا بگو چهکار باید بکنم کجا باید بروم چطور باید بروم؟ همانطور مرا نگاه میکردند و سر به زیر انداخته بودند حاج آقا گفت بگذار زنگ بزنم به بنیاد شهید قم. زنگ زدند و پشت تلفن صحبت کردند و عجب و عجبی گفتند و تمام. گفتم چی شد چی گفتند؟ گفت قرار است چند شهید گمنام امروز به قم برسد. همین را که گفت من بلند شدم و از اتاق زدم بیرون حاج آقا گفت کجا میری حاج خانم گفتم قم و با عجله رفتم خانه داشتم اسباب مهیا میکردم که همسایه آمد و گفت چی شده اقدس خانم گفتم میخواهم به قم بروم گفت چرا گفتم محمدم راپیدا کردم. گفت اقدس خانم بگذار عباس آقا بیاد باهم ببینیم چطور برویم گفتم نه دیر میشود باید زود بروم گفت بابا عجله نکن باید ماشین بگیری خب ما شما را میبریم خطرناکه تنها بری.
آرام و قرار نداشتم گفتم زود پس، زود برو عباس آقا رو بیار خلاصه با آنها به قم رفتیم آنجا به بنیاد رفتیم هیچ نشانی از محمد نبود که تصمیم گرفتیم به مزار شهدای گمنام برویم نمیدانم چند ساعت در لابه لای مزار شهدا گشتم و چقدر آه کشیدم و گریه کردم فقط یادم هست که با صدای بلند محمد را صدا میزدم و میگفتم کجایی؟ مگر نگفتیی که قم هستی؟ در کدامیک از این مزارها آرام خفتهای؟ گفتی که اینجا هستی؟ چرا من پیدایت نمیکنم؟ چرا صدایت را نمیشنوم بله هر چه گشتم هیچ نشانی از او نیافتم و هنوز هم محمدم بینشان است و من منتظر تا کی این انتظار به سر آید نمیدانم.
انتهای پیام