من عطر احمدم را می‌شناسم
کد خبر: 4087206
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۰:۲۲

من عطر احمدم را می‌شناسم

پیکر مطهر احمد را مهرماه ۱۳۷۶ به شهر آوردند، اما نشانه‌هایی که در آن پیکر بود مورد قبول خانواده شهید واقع نشد و  آن پیکر هیچ‌گاه تشییع نشد و احمد برای همیشه جاویدالاثر ماند. 

شهید احمد حلمیشهید احمد حلمی، متولد ۱۳۴۶ در ۴ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۴ و جزیره مینو در سن ۱۹ سالگی جاویدالاثر شد. مزار یادبود این شهید در گلزار شهدای بهشت‌علی دزفول زیارتگاه عاشقان است. رسانه تخصصی مقاومت و پایداری خوزستان (الف دزفول)‌ خرده روایت‌هایی از این شهید جاویدالاثر را منتشر کرده است:   

نام احمد حلمی را از دوره دبیرستان یعنی ۲۵ سال پیش به خاطر دارم. شاید بیشتر به این خاطر بود که پیکر مطهرش را مهرماه ۱۳۷۶ به شهر آوردند، اما نشانه‌هایی که در آن پیکر بود مورد قبول خانواده شهید واقع نشد و  آن پیکر هیچ‌گاه تشییع نشد و احمد برای همیشه جاویدالاثر ماند. 

امروز خبردار شدم که پدر احمد پس از ۳۶ سال چشم انتظاری به دیدار احمد رفت. مادر احمد هم به گمانم سال ۹۴ به دیدار احمد رفته بود و حالا جمع آنها جمع شده است.

پدرش را بارها در صف‌های جماعت مسجد کجبافان دیده بودم که با قامتی خمیده و جسمی تکیده نماز می‌خواند. خدا رحمت کند این پیر صبور را و خدا ببخشد ما را که سراغی از این سروهای صبور نمی‌گیریم تا آسمانی می‌شوند. به همین بهانه چند سطری از احمد تقدیم می‌کنم.

برای اولین بار

برای اولین بار كه می‌‌خواست به جبهه برود، چون سن او كم بود، اعزامش نمی‌‌كردند. اصرار و خواهش فراوان كرد. می‌‌گفت: «هركس باید جوابگوی اعمال خودش باشد. نمی‌توانم در قیامت عذر بیاورم كه چرا به جبهه نرفتم.» عاقبت هم گریه و التماس‌هایش دل مسئولان اعزام را نرم كرد و راهی شد. او در آن اعزام در عملیات فتح المبین شركت كرد و این افتخار را نصیب خود ساخت كه بازویش بوسه‌گاه رهبرش حضرت روح الله باشد.

زیر گام های احمد

دشت عباس، تپه‌های عین خوش و پاسگاه شرهانی در عملیات محرم و فتح المبین، در زیر گام‌های كوچك و استوار او احساس غرور كردند.

رمل‌های جنوب و جنگل امقر در حماسه والفجر مقدماتی شاهد صبوری او بودند. نیزارهای مجنون در نبرد خیبر و بدر استقامت او را آزمودند. نخلستان‌های جنوب در پیروزی والفجر ۸ لبخندهای او را دیدند.

قلبی مطمئن

احمد بی ‌سیم‌چی، اهل نماز و تهجد و گریه بود و در اثر تهجد‌ها بود كه صاحب روحی بزرگ شد تا آنجا كه در سخت‌ترین شرایط جنگ با لحنی آرام و اطمی‌نان قلب در بی ‌سیم پیام می‌‌داد و رده‌های بالا را از اوضاع مطلع می ‌‌رد و به راستی او كار یک فرمانده را در عملیات انجام می‌‌داد.

آن چهره خندان

آنهایی كه احمد را از نزدیک شناخته‌اند و با او آشنایی داشته‌اند، آن چهره خندان و قیافه مظلوم و بی‌ریای او را به یاد دارند. از بس نحیف و لاغر بود، هر بار كه لباس غواصی را تحویل می‌‌گرفت، به شوخی می‌‌گفت: اگر بخواهم هر شلوار را درست كنم برایم دو شلوار می‌‌شود.

من عطر احمدم را می‌شناسم

نوبت را بهم زد

احمد و برادرش نوبتی به جبهه می‌رفتند. بعد از اینکه برادرش به خدمت رفت و  نمی‌توانست در جبهه حضور داشته باشد، احمد نوبت را به هم زد. وقتی  برادرش به احمد گفت: چرا نوبت را رعایت نمی‌کنی؟ احمد با تبسم و شوخی گفت: تو دیگه در لباس خدمتی. اختیارت دست خودت نیست. من که نمی‌تونم منتظر تو بشم و نوبت به هم خورد.

جراحت

در عملیات پیچانگیزه در خرداد ۱۳۶۵ كه از ناحیه پا به شدت زخمی شده بود، فرمانده به او گفت: به عقب برگرد تا تو را به اورژانس ببرند. با اصرار به عقب رفت، اما چندین بار می‌‌خواست دوباره به خط برگردد كه همراهان او مانعش شدند و گفتند، خونریزی پایت شدید است و اگر به خط بروی نمی‌‌توانی كاری انجام دهی.

خشم مقدس

در پشت آن چهره خندان، خشمی عمیق نسبت به دشمن داشت و دلی پر درد از آنان كه به زندگی چسبیده و به كلی از جبهه غافل شده‌اند و از طرفی خوفی بزرگ از اینكه مبادا در وظیفه‌اش كوتاهی كرد، و شاهد این مدعا، چشم اشكبارش در شب تاریک بود هنگامی كه در آن هوای سرد پس از آن تمرینات سخت و كارهای روزانه در نیمه‌های شب آرام پتو را كنار می‌زد، در چادر را باز می‌كرد و پس از وضو ساختن در نور كم رنگ فانوس با خدای خویش راز و نیاز می‌كرد.

آزمایش کنید

در عملیات كربلای ۴ در جواب اینكه به او گفتند شنای در آب برای تو سنگین است و از طرفی لباس غواصی اندازه شما نداریم، با چهره ای معصوم و آرام با لبخندی معنی دار گفت: آزمایش آن كه ضرر نداره و به راستی نشان داد كه لیاقت و شایستگی این را دارد كه بزرگترین و سخترین كارهای جنگ را انجام دهد و او نه تنها همراه با دیگران در تمرینات شركت می‌كرد در شب هم بی سیم را همراه خود می‌برد و با برادران بی سیم‌چی دسته‌ها تمرین می‌كرد و با علاقه فراوان خود را برای عملیات آماده می‌كرد و در آن شب با چهره‌ای نورانی خود را به دست اموج اروند سپرد.

شهید احمد حلمی

من تیرخوردم

احمد در حالی در عملیات كربلای ۴ شركت می‌‌كرد كه هنوز هم از ناحیه پا و كمر، درد داشت كه ناگهان به آهستگی و بدون كمترین احساس ترس و ناراحتی به برادر كنار دست خود گفت: «من تیر خوردم اما به كسی نگو.» و ادامه داد: «تیر به دست راست من خورده است». وقتی به او پیشنهاد برگشت دادند، پاسخ داد: «من به عقب نمی‌‌روم، » او در همان جا ماند و… ماند.

بی نشانه

سال‌ها از عملیات كربلای ۴ می‌‌گذرد و بارها شاهد تشییع شهدایی بودیم كه شهرها را به عطر شهادت خوشبو می‌‌كردند. بارها برای دیدن احمد به استقبال شهدا رفتی ؛ حتی یک‌بار گفتند احمد در بین این كاروان است. پیکری با نام و مشخصات احمد آوردند، اما مادرش قبول نكرد. گفت: این استخوان‌های عزیزی از عزیزان من است. این هم فرزند من است؛ اما احمد من نیست. احمد من بوی دیگری می‌‌دهد. من بوی احمدم را می‌‌شناسم و دیگر خبری از احمد نشد که نشد.

گمنام

احمد گمنام ماند همان‌گونه كه خود می‌‌خواست. آن گونه كه در وصیت‌نامه‌اش كه دو روز پیش از شهادت در مقر گردان عمار در ساختمان فرودگاه آبادان نوشت كه: «خدایا! بارالها! درخواستم از تو این است كه شهیدم كنی و دیگر به خانه بازنگردم.»

 

انتهای پیام
captcha