اگر امروز در تقویم رسمی کشور، دزفول را به مقاومت میشناسند، ریشه این کلمه شش حرفی درخشان و پر ابهت را باید در قلبهای استوار و مطمئن مردان و زنان این شهر جستجو کرد.
باید ریشه این کلمه را در قلب و دستهای مومن و سخاوتمند مردی پیدا کرد که روزها با موتور برای جبهه نان و خرما میبرد و شبها در خانه، بغض دلتنگی برای چهار فرزند شهیدش را که با دستهای خود از آوار بیرون کشیده بود، جلوی مادرشان فرو میخورد. ریشه این واژه را باید در نگاه عمیق مادری جستجو کرد که شهادت چهار فرزند و جانبازی خود و همسرش را افتخار میداند و با صبری مثالزدنی، لحظهای از شکر خدایش باز نمیایستد.
متن زیر گفتوگوی ایکنا خوزستان با سیما ملکفر، بانوی جانباز ۷۰ درصد دزفولی است. بانویی که در یک روز چهار فرزندش را در موشکباران دزفول از دست داد و خود و همسرش نیز به مقام جانبازی نائل شدند.
وی در آغاز سخنان خود گفت: به نوبه خود این عید و همچنین سوم خرداد و چهارم خرداد را به هموطنان خود تبریک میگویم. ما خانوادهای هستیم که ۸ شهید دادیم؛ چهار نفر از بچههای خودم(دو دختر و دو پسر)، مادر شوهر، هم عروس و دو فرزند او. ۲۲ اردیبهشت سال ۶۰ این اتفاق افتاد.
خودم جانباز ۷۰ درصد هستم، پای چپم از بالای زانو قطع است. دست چپم فلج است و آسیب زیادی دید. شانه راست و پای دیگرم هم آسیب دیدند. اگر بخواهم بگویم چقدر مجروحیت دارم خسته میشوید. خداوند بعد از آن روزها پنج فرزند دیگر به من داد. مشکلات زیادی داشتم اما الحمدلله خیلی راضی هستم. این افتخار را دارم و باز هم افتخار میکنم اگر بتوانم کاری برای مملکتم انجام دهم.
ایکنا ـ چگونه از رنج سال 6 عبور کردید؟
ما توکلمان به خدا بود. ایمانمان قوی بود. مسئولیت شهر و کشورمان بر عهده ما بود. میخواستیم پیروز شویم و همین باعث شد در هر شرایطی استقامت کنیم.
این را بدانید که نباید هر کسی تا یک ذره تحت فشار قرار بگیرد، ایمانش را از دست بدهد. اتفاقا وقتی انسان در فشار باشد، باید ایمانش قویتر و به خدا نزدیکتر شود، نه اینکه جدا شود.
اگر خدای نکرده مشکلی یا مریضی پیش بیاید، آدم باید استقامت کند. ما با این وضعیت، باز هم در یک خانه زندگی کردیم، مشکلات زیادی بود. در خانواده ما، علاوه بر ۸ شهیدی که دادیم، سه نفر جانباز شدیم که یکی از آنها همسرم؛ حاج علی فرهاد بود ولی نرفت درصد بگیرد، میگفت به خاطر خدا بود. سر و دست و چشمانش که آسیب دید، گفت در راه خدا دادم.
بچههای خودش و بچههای برادرش را خودش از زیر آوار بیرون آورد. تنها کسی که سرِ پا بود و میتوانست تشخیص دهد کی، کجا افتاده، او بود. خانه ما خیلی بزرگ بود. همه در یک خانه زندگی میکردیم.
با وجود آن همه مجروحیت و شهدایی که دادیم، مقاومت کرد و ایستاد تا همه شهدا را بیرون بیاورند و خودش را به زور به بیمارستان بردند. او را بستری کردند اما شب فرار کرد و پا برهنه از بیمارستان تا خانه پیاده آمد. به او گفتند چرا آمدی؟ گفت: پای پسرم پیدا نشده. میترسم بلایی سر این پا بیاید. با این وضعیت تا صبح نگهبانی داد که یک وقت حیوانی، چیزی نیاید آن را از زیر آوارها پیدا کند و با خودش ببرد.
خیلی استقامت کرد. با همه این اتفاقات وقتی به او میگفتیم چی شد؟ میگفت توکل بر خدا. خدا داد و خدا گرفت. ما ناراحتیم که خدا سالم به ما داد و ما اینطور تحویل خدا دادیم.
حاج علی فرهاد، سال ۹۳ به رحمت خدا رفت. او پای خود را از دست داده بود، نابینا شد و دستهایش بی حس شده بودند، ولی باز استقامت میکرد. هر کس او را میدید میگفت تو که بنده خوب خدا بودی، چرا اینطور شد؟ میگفت «خدای خوبی داریم، تا نباشد، امرِ حق، برگی نیفتد از درخت. ما راضی به رضای خدا هستیم. ناشکری نمیکنم.»
ایکنا ـ مواجهه مردم با رنجهای آن روزها چگونه بود؟
آن موقع همبستگی و مقاومت مردم خیلی بالا بود. ایمانها قوی بود، چون حرف سیاست و ریاست نبود. حرف از این بود که شهر و کشورمان را به دست بیاوریم. خواهری دارم که پسرش مفقودالاثر است. او برای هر شهیدی که میآمد به قدری گریه و سوگواری میکرد که همه فکر میکردند مادر شهید او است. برای همه شهدا تلاش میکرد. آرد میخرید، نان درست میکرد و به جبهه میفرستاد. نمیگفت کسی برای من چه کار کرده است.
این طور نبود که وقتی مشکلی پیش میآمد معرکه بگیریم، نه تلاشمان را بیشتر میکردیم. شوهرم با موتور خرما و نان میخرید و به جبهه میبرد این طور نبود که بگوید حالا که اینطور شد و بچههایم شهید شدند، از تلاش دست بکشم.
خودم تا جایی که توانستم در بسیج در خدمت خواهران بودم. اگر موردی پیش میآمد کسی ناشکری میکرد، از من میخواستند با او حرف بزنم. آدم باید صبر و ایمان داشته باشد. وقتی همه توکل کنند، صمیمیتر و قویتر میشوند و میتوانند مقاومت کنند. در آن روزها پیر و جوان همه هر کاری، هر کمکی از دستشان بر میآمد، انجام میدادند. این طور نبود که وقتی مشکلی پیش میآمد معرکه بگیریم، بلکه تلاشمان را بیشتر میکردیم. شوهرم با موتور خرما و نان میخرید و به جبهه میبرد این طور نبود که بگوید حالا که اینطور شد و بچههایم شهید شدند، از تلاش دست بکشم.
دزفول از همه شهرها بیشتر موشک خورد و مقاومتش بیشتر از جاهای دیگر بود اما حق مردم دزفول را آن چنان که باید، ادا نمیکنند. کسانی که دستشان میرسد، به جانبازان و به خانوادههای شهدا روحیه بدهند. مردم دزفول با مقاومتشان، شهر را نگه داشتند. رزمندگان که به شهر میآمدند و ما را در شهر میدیدند روحیه میگرفتند.
ما پیروزی در این جنگ را با خون عزیزانمان به دست آوردیم. آدم باید قدرشناس باشد. نباید با کمبودها، این خونها فراموش شود. انشاالله که خون شهدا و اجر جانبازانمان فراموش نشود. کوچکتر از آنم که بخواهم پیامی بدهم. باید توکلمان به خدا باشد. بعضی کمی تحت فشار که قرار میگیرند میگویند دیگر نماز نمیخوانیم و روزه نمیگیریم، میگویند مگر خدا برای ما چه کار کرده! خدا را به خاطر این چیزها نخواهید. خدا را باید دوست داشته باشید. نباید به خاطر مسائلی که در زندگی پیش میآید خود را ببازید. استقامت کنید، شجاعت داشته باشید. اگر میخواهید ایمانتان را حفظ کنید به مزار شهدا بروید و به صورت شهدا نگاه کنید.
آنها که در رأس کار هستند، به مقام و ثروت رسیدند و خود را فراموش کردهاند، بدانند یک روز باید جوابگو باشند.
اگر میخواهید ایمانتان را حفظ کنید به مزار شهدا بروید و به صورت شهدا نگاه کنید. آنهایی که در رأس کار هستند، به مقام و ثروت رسیدند و خود را فراموش کردهاند، بدانند یک روز باید جوابگو باشند.
قدر نعمتهایی که خدا به ما داده باید بدانیم. خدا دست و پا و چشم به ما داده است. کسی که این نعمتها را از دست داده بزرگی این نعمتها را میفهمد و میداند چقدر از دست دادن یکی از آنها سخت است. امیدوارم خدا همه ما را به راه راست هدایت کند و اجر شهدا و جانبازانمان پایمال نشود.
این مادر شهید، مانند خیلی از پدران و مادران این شهر، امروز سیمای صبوری دزفول است. بانویی که وقتی صحبت میکند، شنونده خود را در مقابل کوهی میبیند که برای دیدنش ناگزیر باید سر بلند کند و بزرگی ایمان و صبرش را به تماشا بنشیند.
درباره زندگی این بانوی جانباز کتابی به نام «سیمای صبر» به قلم الهام علایینسب منتشر شده است.
انتهای پیام