فرمانده سری‌ترین قرارگاه جنگ که بود؟
کد خبر: 3904490
تاریخ انتشار : ۰۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۲
دفاع مقدس بدون روتوش/ ۲

فرمانده سری‌ترین قرارگاه جنگ که بود؟

امروز چهارم تیرماه؛ سالروز شهادت سرلشکر پاسدار علی هاشمی فرمانده «قرارگاه سری نصرت» است که در سال ۱۳۶۷ در جزیره مجنون به شهادت رسید و پس از ۲۲ سال پیکر مطهرش پیدا شد.

فرمانده سری‌ترین قرارگاه جنگ که بود؟به گزارش ایکنا؛ امروزه دانشمندان اعتقاد دارند، کسانی می‌توانند منشأ تأثیر و رهبری جریانات را داشته باشند که هنر مدیریت جمعی را در کنار خلاقیت فردی داشته باشند؛ و علی داستان ما این گونه بود. او بهترین طرح‌ها را می‌داد و با مدیریت خاصی که بر قلوب نیروهایش داشت، آن‌ها را رهبری می‌کرد و باید اشاره کرد که ایمان خالصانه علی، مدیریت و خلاقیت‌های او را تکمیل می‌کرد.

عملیات ام الحسنین(س) نشانه این مدعای ماست، او عاشق حضرت صدیقه طاهره(س) بود، برای همین، این نام را برای عملیات برگزید. علی که بیست سال بیشتر نداشت یک عملیات را به خوبی رهبری کرد، تا جایی که فرماندهان زبده ارتش عراق مات و مبهوت او شدند؛ او سال‌ها در سمت‌های مختلف، در عرصه نبرد حضور داشت، تا اینکه راهی هور شد.

کتاب «هوری» که به همت انتشارات شهید ابراهیم منتشر شده، حکایت مرد خلاقی است که گره افتاده به جنگ را با هنرنمایی خود گشود. هوری حکایت مردی است که کارش کارستان بود. از یک منطقه مرده که کسی به آن توجه نمی‌کرد، جبهه‌ای ساخت که ارتش عراق مبهوت هنرنمایی او و یارانش شد. او از توان نیرو‌های بومی به بهترین نحو استفاده کرد، حتی معارضان عراقی را برای مبارزه با صدام بسیج کرد و سخت‌ترین ضربه‌ها را به دشمن وارد کرد.

«هوری»، حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان، بر سر این پیمان ایستاد. هوری حکایت کسی است که اهل هور شد؛ سال‌ها خود را وقف هور کرد و تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

مادر شهید علی هاشمی می‌گوید: وقتی علی به دنیا آمد، پاهایش کج بود، چهارده روزه بود که پایش را شکستند و دوباره گچ گرفتند. مدتی بعد پدر علی بیکار شد، شرایط کار در آن زمان خوب نبود. نمی‌دانستیم چه کنیم. برای همین از اهواز رفتیم تهران و بعد از آنجا به مازندران. کنار دریا یک خانه گرفتیم، آنجا هم وضعیت خوبی نداشتیم. بالاخره بارمان را بستیم و دوباره برگشتیم اهواز. با قرض و کمک اقوام، پدر علی ماشینی تهیه کرد و با آن مشغول به کار شد.

ساعتی ده تا صلوات، قبولی با خدا

علی از همان ابتدا ارتباط خوبی با مسجد پیدا کرد. در تفسیر قرآن و درس اخلاق شرکت می‌کرد و با علاقه و اراداتی که نماز داشت، مرید و مؤذن مسجد شد. علی در مدرسه راهنمایی تخت جمشید و بعد در دبیرستان منوچهری به اتفاق(شهید) علی نظرآقایی و چند نفر از دوستان درس می‌خواند. او و دوستانش قبل از انقلاب در جلسه‌های دینی و مذهبی در منزل رضا زرگر شرکت می‌کردند. به فوتبال خیلی علاقه داشت و کاپیتان تیم محل بود.

از فعالیت‌های دیگر علی این بود که روی درب خانه تابلویی زده بود. بر روی آن نوشته بود: «تقویتی درس زبان، در مسجد امام علی (ع)، ساعت دو تا چهار، ساعتی ده تا صلوات، قبولی با خدا». آن زمان علی کلاس زبان می‌رفت و از بقیه بچه‌ها قوی‌تر بود. از طرفی شاگرد اول مدرسه بود. با این کلاس، خیلی از بچه‌های محل را جذب مسجد کرد.

علی شانزده ساله بود که واقعاً عاشق امام(ره) شد. می‌دیدم که در مسجد اعلامیه پخش می‌کرد. بار‌ها می‌گفتم مواظب باش، ممکنه کسی شما رو تحت نظر بگیره، ولی علی با خونسردی می‌گفت: «نگران نباش؛ خدا پشتیبان ماست.» نبوغ خاصی در همه کارهایش بود. حتی در پخش اعلامیه. اعلامیه‌های امام را در بیرون خانه و در شکاف تپه‌ای که اطراف محل زندگی ما بود مخفی می‌کرد، بعد در موقعیت مناسب آن را پخش می‌کرد.

دوستش می‌گفت: یک دفعه دیدیم یک پیکان به میان جمعیت آمد. صندوق عقب آن باز شد و چندین اسلحه ژ ۳ بیرون آمد! اولین بار بود که دیدم مردم به صورت مسلح در مقابل ارتش ایستاده‌اند. آن روز تانک‌ها از روی پل عقب‌نشینی کردند. مردم فهمیدند که قدرت نظامی شاه پوشالی است، اما کسانی که آن روز اسلحه به دست داشتند و از مردم حمایت کردند را بعد‌ها کامل شناختم. محسن رضایی، علی شمعخانی، حسین علم الهدی، علی هاشمی و ...

فرمانده سری‌ترین قرارگاه جنگ که بود؟

نبوغ مدیریت نظامی علی در ۱۸ سالگی

مدتی بعد انقلاب به پیروزی رسید، دلمان شاد بود که مبارزاتمان به ثمر رسیده و حالا می‌توانیم در حکومتی اسلامی زندگی کنیم. اما این دلخوشی زیاد طولانی نشد. منافقان سر بلند کردند. برای همین کمیته‌هایی تشکیل شد تا ریشه آن‌ها را بخشکاند. علی به خاطر عشق و دلباختگی که به امام داشت، وارد کمیته انقلاب شد. کارش شد مبارزه با منافقین. اوایل سال ۱۳۵۸ گروهی به نام «خلق عرب» در خوزستان راه‌اندازی شد. آن‌ها از عراق سلاح وارد می‌کردند و می‌گفتند باید خوزستان از ایران جدا شود.

مدتی بعد دشت آزادگان (منطقه‌ای وسیع به مرکزیت سوسنگرد) به خاطر وجود قومیت‌های مختلف محل فعالیت منافقان و خلق عرب شد. علی آموزش نظامی ندیده بود، اما اسلحه به دست گرفت و به صورت خودجوش حرکت کرد. در تابستان ۱۳۵۸ یک گروه از ضدانقلاب در روستایی نزدیک اهواز مستقر شدند، علی در آن روز با دوازده نفر از بچه‌های کمیته به سمت مقر آن‌ها رفتند. این اولین مأموریت نظامی با مسئولیت علی بود که با موفقیت انجام شد، آن روز علی هجده ساله نبوغ خود را در مدیریت نظامی نشان داد.

علی بعد از منحل شدن کمیته به سپاه حمیدیه پیوست. با توجه به اینکه سابقه خوبی در کتابخانه مسجد داشت، مسئول امور فرهنگی سپاه حمیدیه، به فرماندهی علی نظرآقایی شد. علی می‌خواست هر طور شده مردم عرب منطقه را که در فقر فرهنگی به سر می‌بردند، از موقعیت و اتفاقات جدیدی که در کشور افتاده آگاه کند. از روحانیون دعوت می‌کرد تا برای مردم و عشایر منطقه از امام و انقلاب بگویند. او نشریه‌ای را منتشر کرد و به مردم می‌داد تا فریب وعده‌های منافقین را نخورند.

روز‌های آخر شهریور ۱۳۵۹ بود. تحرکات مرزی حزب بعث بسیار زیاد شد. علی بار‌ها گزارش مکتوب برای فرماندهی سپاه ارسال کرده و ضمن اشاره به تجمعات وس یع ارتش عراق، احتمال حمله نظامی را اعلام کرد. اما بنی صدر که فرمانده کل قوا بود به این گزارشات اهمیت نمی‌داد. مادرش می‌گفت: همه خانواده دور سفره نشسته بودیم و ناهار می‌خوردیم. یک دفعه صدای انفجار بلند شد. خبر رسید صدام حمله کرده! علی از جا پرید و غذا را نیمه رها کرد. گفتم: چی شد، کجا؟ گفت: می‌رم سپاه. گفتم: برو خدا نگهدارت باشه.

سردار محسن رضایی می‌گوید: برادر علی نظرآقایی در همان درگیری‌های اول جنگ به شهادت رسید. شهادت او تأثیر زیادی بر علی هاشمی گذاشت. آن موقع علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود. او در تقسیم‌بندی سپاه خوزستان، علی را که معاون فرهنگی بود، به فرماندهی سپاه حمیدیه منصوب کرد.

پس از سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر، از مقام‌های بالای سپاه دستور انحلال واحد‌ها و تیپ‌ها رسید. بعضی تیپ‌ها از جمله تیپ امام حسن(ع) که فرماندهش حسین کلاه‌کج و تیپ ۳۷ نور و چند یگان دیگر منحل شدند. علی هاشمی خیلی از این انحلال ناراحت شد. حق داشت. تیپ ۳۷ نور در سال‌های اول جنگ، خدمات زیادی انجام داد و عملیات‌های موفقیت آمیز بسیاری علیه دشمن به ثمر رساند. بچه‌ها از این که می‌دیدند تیپ ما پس از آن همه زحمت صادقانه در آن شرایط سخت، منحل شده خیلی افسوس می‌خوردند. مدتی بعد از مرکز به حاجی ابلاغ کردند که سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرد.

فرمانده سری‌ترین قرارگاه جنگ که بود؟

دومین نفر در لیست ترور

در سایه همین روحیه است که روحیه نبوغ و مدیریت علی هاشمی بروز کرده و او را به رده‌های کلان مدیریتی جنگ می‌رساند. یکی از مهم‌ترین کار‌های علی هاشمی که در جای جای کتاب خوب به آن پرداخته شده است، باز کردن عرصه فعالیت برای نیرو‌های عرب زبان بومی است. این کاری بود که در آن زمان کسی توصیه که نمی‌کرد که خیلی‌ها هم نهی می‌کردند و فراتر از آن، به کارگیری مجاهدان عراقی در امر شناسایی و حفظ هور بود و همین امر قدرت ما را تقویت می‌کرد. به خاطر همین کار‌ها بود که علی هاشمی خار شماره یک چشم ارتش بعث عراق بود و عراقی‌ها در مراحل مختلفی اقدام به ترور و یا ربودن علی هاشمی کردند.

در بخشی از کتاب «هوری» می‌خوانیم: برای ارتش عراق هیچ فرمانده لشکری به اندازه علی هاشمی اهمیت نداشت. من برای این گفته‌ام دلیل دارم. علی هاشمی عرب بود. از روز اول در خوزستان شروع به فعالیت کرد. دشمن فکر می‌کرد با تبلیغات گسترده که انجام داده، مردم خوزستان به آن‌ها ملحق خواهند شد؛ اما علی همه نقشه‌های آن‌ها را نقش بر آب کرد. صدام به اعراب منطقه دشت آزادگان، دلخوش کرده بود؛ اما علی از جوانان همان منطقه، تیپ ۳۷ نور و هشت گردان حفاظت مرزی تشکیل داد. علی کاری کرد که بن بست جنگ شکسته شود. از دیگر کار‌های او متحد کردن اعراب و استفاده از معارضان عراقی ضد صدام بود. این کار ضربات جبران‌ناپذیری به دشمن وارد کرد. برای همین چند بار عملیات ترور انجام شد. نادر برادر حاجی می‌گفت: یک گروه تروریستی در استان کشف و دستگیر شدند. آن‌ها شخصیت‌های مهمی که باید ترور می‌شدند را لیست کرده بودند. یادم هست دومین نفر از این لیست هاشمی بود.

چشم‌انتظار

یک سال قبل از شهادتش بود. از جاده بستان به سوسنگرد می‌رفتیم. درباره سرنوشت و آینده خودش از او پرسیدم. گفت: عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفته‌ام، ولی شهید نشدم. به شما قول می‌دهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. بعد یک عکس کوچک از توی جیبش درآورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود: سردار رشید اسلام شهید علی هاشمی.

چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که می‌یاد خانه به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم. نام پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود. یک دفعه دیدم که در زدند. خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچه‌های علی بودند. گفتم: پس علی کو؟ گفت: مادر خبر نداری، جزیره مجنون رو گرفتند، حمله شده. شیمیایی زدند... رنگ از چهره‌ام پرید. بعد پدر علی به برادر ملاح که در جزیره بود، زنگ زد و سراغ علی را گرفت. ملاح هم گفت: معلوم نیست چه بر سر حاجی آمده. حاجی نیست.

گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. گفتم: می‌گن علی گم شده. مگه می‌شه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش می‌شناسه. بعد از او کار ما شد چشم انتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود علی اسیر شده یا شهید.

لحظات آخر با علی

وقتی بالگرد‌ها دور قرارگاه ما پیدا شدند هیچ راهی نداشتیم. پخش شدیم و شروع کردیم به دویدن. بالگرد‌ها آمده بودند پایین؛ آن قدر که خلبان و کمک خلبان را به وضوح می‌دیدم. تا لحظات آخر با علی بودم، اما نمی‌دانم چه شد که موج انفجار و گلوله‌هایی که بی‌محبا به سمت ما شلیک می‌شد، به همراه آتش‌سوزی وسیعی که در نیزار‌ها به وجود آمد، ما را از هم جدا کرد. قسمت من اسارت شد و بی‌خبری از علی. در روز‌های اولیه اسارت خودم را فریدون کرم‌زاده امدادگر تیپ ۸۴ حضرت موسی بن جعفر (ع) معرفی کردم. هر قدر هم که شکنجه شدم، اما روز حرف خودم ایستادم. سه ماه و نیم از اسارتم گذشت. همان افسر که بازجویی‌ام کرده بود و به فارسی تسلط داشت با یک سرباز آمدند دم سلول. سؤالی پرسیدند که ترسیدم، دنبال علی‌اصغر گرجی‌زاده می‌گشتند. به عربی گفتم: اینجا شخصی به این نام نداریم. رفتند، ولی دلهره دست از سرم برنمی‌داشت.

نیم ساعت بعد برگشتند و مرا از سلول بیرون کشیدند و عکسی دستشان بود که چهره درب و داغون شده‌ای را با آن تطبیق دادند. هر چه انکار کردم، فایده نداشت. مرا سوار ماشین کردند و بردند استخبارات. اولین چیزی که از من سؤال کردند علی هاشمی بود. اولش دروغ گفتند: علی هاشمی را گرفته‌ایم. کمی به خودم مسلط شدم و گفتم: خدا رو شکر، حداقل به شما می‌گه که ما هیچ کاره بودیم.

سال‌های انتظار

نیرو‌های اطلاعات و برون مرزی بسیج شدند و تمام منطقه و حتی استان‌های جنوبی عراق را گشتند، اما هیچ خبری از حاج علی نبود. بسیاری امیدوار بودند که اسیر شده است و از سال ۶۷ تا ۸۳ زمان سقوط صدام هیچ سخنی از سردار گمنام هور به زبان‌ها نیامد نه مراسمی نه یادواره‌ای و نه یادمانی و... که اگر اسیر دشمن شده است شناسایی نشود و آسیبی به او نرسد. اما بعد از سقوط صدام باز هم خبری از اسارت حاجی نبود. حتی مخفی‌ترین زندان‌های عراق هم توسط نیرو‌های مجاهد عراقی بازرسی شد، اما باز هم خبری از حاج علی نبود.

تا اینکه، یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ بود، خبر ساعت چهارده را می‌دیدم بعد از خبر‌های مختلف، ناگهان تصویر علی با پس زمینه قرمز با چند پرستو دور و برش نگاه ما را میخکوب کرد. همین طور مات و مبهوت مانده بودم که تلفن زنگ زد. یکی از بستگان بود. بدون سلام و علیک گفت: ننه علی، پسرت پیدا شد. بعد از ۲۲ سال علی‌ات برگشته، پیکرش در مجنون پیدا شده.

انتهای پیام
captcha