مقاومت مردانی که افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی سپرد
کد خبر: 3925394
تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۳۹۹ - ۰۸:۳۲

مقاومت مردانی که افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی سپرد

گاهی ذهنم به روزهایی می‌رود که جنگ به ایام بی‌رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می‌کرد. همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن قد علم کردند که جنگیدن و مقاومتشان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می‌سپرد. همان یلان دیروز و فراموش‌شدگان این روزهایمان.

مقاومت مردانی که افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی سپرد

به گزارش ایکنا از خوزستان، متن زیر را دکتر فریدون حسینی‌زاده، رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس به مناسبت چهل سالگی جنگ تحمیلی در اختیار خبرگزاری ایکنا خوزستان قرار داده است.

«... گاهی ذهنم به روزهایی می‌رود که جنگ به ایام بی‌رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می‌کرد. همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن قد علم کردند که جنگیدن و مقاومتشان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می‌سپرد. همان یلان دیروز و فراموش‌شدگان این روزهایمان.

در حالی که در محله قدیمی در حال قدم‌زدن بودم ناگهان صدای خوش بی‌سیم باز در گوشم پیچید
- اسماعیل.. اسماعیل..... مجید
- اسماعیل.. اسماعیل..... مجید
به دنبال صدا بودم احساس کردم این صدا، صدای آشنایی است
که دوباره صدا بلندترشد....بلند بلند اسماعیل اسماعیل مجید به گوشم
چرا به بچه‌ها نمی‌گی نخودها را بفرستند
۱۰ تا به جلو 5 تا به راست ۲ تا بفرست
اسماعیل اسماعیل مجید بگوشم
صدا را دنبال کردم تا رسیدم به نزدیک خانه‌ای که دیوارش کمی جلو آمده بود
دیدم صدا از پشت دیوار می‌آید
اسماعیل اسماعیل مجید بگوشم
رفتم نزدیک وای وای چه می‌بینم این که محمد است
کزکرده پشت دیوار تا من را دید سرش را انداخت پایین و آرام آرام می‌گفت چرا جوابم را نمی‌دهی
عجب خوب من را شناخت چون من بی‌سیم‌چی حاج اسماعیل بودم
اشک از چشمانش جاری شد گفت
کجایی محسن (بچه‌های جبهه به من می‌گفتند محسن)
چرا پیامم را به اسماعیل نمی‌دهی
چرا به بچه‌ها نمی‌گویی درست نشانه‌گیری کنند
بچه‌های ما در محاصره‌اند
چرا خمپاره‌انداز کار نمی‌کند
الان ما را قیچی می‌کنند
دوباره آرام سرش را پایین انداخت گفت بچه‌ها یکی یکی دارند شهید می‌شوند
چرا کاری نمی‌کنید
چرا به گوش نیستید
اسماعیل کجاست
باز دوباره فریاد زد اسماعیل اسماعیل مجید بگوشم
نشستم پیشش گفتم مجید اسماعیل بگوشم
دیدم لبخندی بر لبش آمد و گفت اسماعیل اسماعیل مجید بگوشم بگوشم
و دوباره خاموش و سر در گریبان
ناگهان از درب خونه خانمی بیرون آمد
سلام کردم جواب سلامم را داد
گفت آقا به‌ خدا این دیونه نیست
این تو جبهه تو عملیات کربلای ۴ موجی شده
تو این عملیات بیسم‌چی حاج اسماعیل بود
نمی دونه که حاج اسماعیل شهید شده
خانمش گفت
خیلی جاها بردیم خوب نشده
مدتی تو آسایشگاه بود
دلمون نیامد آوردیمش خونه
هرروز صبح که می‌شه از طلوع آفتاب دستشو مشت می‌کنه کنار گوشش فکر می‌کنه بی‌سیم دستشه
فقط هم میگه اسماعیل اسماعیل مجید بگوشم
من که همسرش را نمی‌شناختم، همینطور که او حرف می‌زد
محمد می‌گفت توروبه خدا بگو اسماعیل جواب بده
تورو به خدا بگو اسماعیل جواب بده
و من اشک می‌ریختم
خودم را به همسرش معرفی کردم
گفتم من هم بی‌سیم‌چی بودم
بی‌سیم‌چی حاج اسماعیل
البته در این عملیات نبودم اما خیلی وقت بود از محمد اطلاعی نداشتم
شنیده بودم مجروح شده اما نمی دانستم به این صورت موجی شده
دختر محمد از درب بیرون آمد 
گفت سلام آقا تورو به خدا مواظب بابام باش
آخه بچه‌ها و رهگذران مسخره‌اش می‌کنند
بهش می‌خندن
نمی‌دونم چطور بهشون بگم
اینو که اینجا می‌بینید اینطور شده
روزگاری مثل شیر تو جبهه‌ها پابه پای فرمانده‌ها بود
هر وقت می‌خواستن برن جبهه برای عملیات، فرمانده‌ها از بابام می‌خواستن که باهاشون بره
حالا از وقتی که موجی شده کارش شده میاد اینجا می‌شینه
هی میگه اسماعیل اسماعیل مجید
اشک از چشمام جاری بود
شرمنده شدم چرا ما دوستانمان را زمانی که در کنارمان بودند فراموش کردیم
چرا باید این بچه‌هایی که روزگاری از هستی خود گذشتند
حال که جانباز شده‌اند و موجی و آثار ترکش امانشان را بریده، هیچکس توجه‌ای به آنها نکند
چطور بگوییم اینها زمانی یلی بودند در جبهه
کم‌نظیر و سر به زیر! اگرنبودند اینها که ما اکنون آرامش نداشتیم
آری اگرسفره دلم را باز کنم باید اشک از چشمان جاری و وووو
پس بگذارید دم فروبندم و غصه‌هایم را در دل نگه دارم تا شاید روزی ......

تقدیم به بیسیم‌چی‌های شجاع که هیچ‌وقت نامی از آنها برده نمی‌شود

انتهای پیام
captcha