این پزشک جانباز متعهد از دوران انقلاب و زمینه آماده شدنش برای دفاع مقدس میگوید: من در شهر قم شهر خون و قیام در محله قدیمی میرزاقمی متولد شدم و در محله صفاییه سکونت داشتیم. بیشتر اهالی آن طلبه بودند. پدرم کاسب بود و نسبت به مسائل انقلاب و امام خمینی (ره) ارادت داشت. به طوری که در مراسم سالگرد شهدای ۱۵ خرداد ۴۲ که در ۱۷ خرداد سال ۵۴ در فیضیه برگزار شده بود، در آنجا مردم، روحیانیون و از جمله پدرشان از سوی نیروهای طاغوتی مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
من در مدرسه راهنمایی رضایی در چهار راه شهدای امروز قم تحصیل میکردم، این محله، کانون تحرکات انقلابی بود. روز ۱۷ دی سال ۵۶ روزنامه اطلاعات مقاله توهینآمیزی به امام خمینی (ره) به قلم احمد رشیدی مطلق چاپ کرده بود و به همین دلیل مردم قم، چند روز تظاهرات اعتراضی داشتند و من نیز با تعطیل شدن از مدرسه به این تظاهرات میپیوستم. حضور بدون فراخوان و شعار بود. تا اینکه ۱۹ دی سال ۵۶ قیام خونین مردم قم اتفاق افتاد و من از شاهدان این قیام بودم.
در واقع در میدان آستانه حرم حضرت معصومه (س) بودیم که با شنیدن صدای گلوله خود را سراسیمه به صحنه میدان شهدا رساندیم. وقتی رسیدیم جماعتی که در برگشت از خانه آیتالله العظمی نوری همدانی مورد تعرض نیروهای ستمشاهی قرار گرفته بودند و تعدادی کشته و مجروح میشوند که اینها را سریع از صحنه خارج میکنند و بسیاری از مردم معترض را با اقدامات مسلحانه متواری میکنند. وقتی رسیدیم کفشها، عمامهها و دوچرخههای بسیاری به جا مانده بود و مردم شهدا و مجروحان را نیز از صحنه برده بودند. از آن به بعد نقطه عطفی در قیام مردم قم میشود و به طور متوالی تظاهراتهای مختلف برپا شد.
آخرین سال تحصیلیام (اول دبیرستان) قبولی خرداد ۵۸ است. یعنی در بحبوحه آن روزها سعی کردم درسهایم را نیز بخوانم. با پایان دبیرستان عضو کمیته انقلاب اسلامی شدم. آموزش اولیه ما در سال ۵۸ توسط همافران نیروهای هوایی انجام شد و تحت عنوان گارد ملی آموزش میدیدیم. سپس عضو افتخاری کمیته انقلاب شدم.
وقتی سپاه تشکیل شد، ما جزء اولین نیروهای سپاه قم بودیم که جذب شدیم. شروع خدمتم با حفاظت از امام خمینی (ره) همزمان بود. قبلتر هم عضو کمیته حفاظت از بیت ایشان بودم. امام (ره) در قم بود و زمستان ۵۸ که عارضه قلبی پیدا کرد و در بیمارستان شهید رجایی تهران بستری شد، چهل روز بدون مرخصی خدمت ایشان بودم.
ورود به عرصه دفاع مقدس
اندکی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و پیش از جنگ تحمیلی، غائله کردستان پیش آمد و یک گروه پیشقراول به آن منطقه اعزام شده بودند و من در گروه دیگری برای پاکسازی عناصر ضدانقلاب و تثبیت امنیت اعزام شدیم.
تابستان ۵۹ از طرف سپاه قم برای آموزش به پادگان توپخانه ارتش در اصفهان اعزام شدم. پس از آن ۳۱ شهریور بود که ۱۹۲ بمبافکن عراقی متجاوزانه پایگاههای هوایی و مراکز حساس ایران را بمباران کردند.
تنها ضدهوایی مهم سپاه در شهر قم همان توپ ضدهوایی ۲۳ میلی متری بود که من مسئول آن بودم. روزهای اول جنگ به طور مقطعی مرا برای حفاظت از آیتالله مرعشی نجفی فرستادند و ما با سلاح ژ ۳ به بالای پشت بام منزل معظمله رفتیم و افراد دیگری نیز برای حفاظت از آیات عظام دیگر اعزام شده بودند. فرض کنید در مقابل بمبافکنهای عراقی ما سلاح ژ ۳ داشتیم و قدرتمان همین بود. زیبایی این مسئله نیز این است که آیتالله مرعشی هم در کنار ما آمده و با ما صحبت میکرد و در آن زمان قرآنی هم به ما هدیه داد.
اول مهر سال ۵۹ که تهاجم زمینی گسترده رژیم بعثی عراق با ۳۵ تیپ و ۱۲ لشکر به سرحدات ایران آغاز شد، همان روزها از طرف سپاه قم عازم جبهه شدم. جواد برادر من بسیجی فعال بود و بسیار مصر بود که عازم جبهه شود و من به شهید ملک محمدی مسئول اعزام نیروی بسیج سفارش بسیاری کرده بودم که او هم اعزام شود. زمان اعزام ما صبح بود و قرار بود جواد ما ساعت ۲ اعزام شود. من در میدان راه آهن قم با ساز و برگ نظامی آماده اعزام بود که پدرم با چشم گریان آمد و خبر داد که برادرم در سانحه تصادف فوت کرده است و من را از اعزام بازداشتند.
ادامه محافظت از امام خمینی (ره)
مجدد به بیت امام (ره) رفتم و اسفند ۵۹ از همانجا برای اعزام برنامهریزی کردم و پدر و مادرم مطلع نشدند و تصور میکردند همچنان در جماران هستم. من به پایگاه گلف یا منتظران شهادت اهواز اعزام شدم، چون از همانجا تقسیمات براساس نیاز به جبهههای مختلف انجام میشد. از آنجا به محور دارخوین واقع در ۳۰ کیلومتری آبادان به اهواز اعزام شدیم. از این محور تا آبادان دست عراقیها بود. تا نزدیکی سه راهی شادگان رفتیم و از آنجا به سلیمانیه و سپس به محمدیه رسیدیم. محمدیه دو خط داشت که فرمانده یکی از آنها حاج حسین خرازی بود و فرماندهی خط دیگر را شهید حبیب الهی عهدهدار بود. ما در خط دوم بودیم که سمت راست ما رودخانه کارون و سمت چپمان جاده اهواز بود. در واقع از سه ضلع در دل دشمن بودیم. تا خرداد ۶۰ در جبهه محمدیه بودم.
ما سنگری در زیر پلی در جاده آبادان - اهواز داشتیم که یک خمپاره ۱۲۰ به طاق آن اصابت کرده بود و در دل طاق عمل نکرده و موجود بود. ما در این پل زندگی میکردیم. یک تیربار گرینف در مقابل یک تانک مستقر در مقابلمان داشتیم. عجب سلاح برابری! گاهی آتش به قدری سنگین میشد که کاتیوشاها، توپخانهها، خمپارهها، تانکها و کالیبرهای بیمحابا و متوالی به سمت ما شلیک میکردند، زیرا در کنارشان دپوی مهمات بود و به جای ریگ بیابان، ترکش خمپاره و تیر و فشنگ روی زمین بود. اما رزمندهها با وجود آموزشهای ضعیف و اندک، با ایمان به خدا و تأسی به امام حسین (ع) نستوه در مقابل این آتش مقاومت میکردند.
در این میان مدتی برگشتم و باز به جماران رفتم تا اینکه دوباره آبان سال ۶۰ عازم جبهه جنوب یعنی غرب دزفول (تپه چشمه) شدم. در گردان ابوذر بودم؛ که نیروهای آن تهرانی، اما کادر آن قمی بودند و من در عملیات فتح المبین یکی از فرماندهان گروهانهای گردان ابوذر بودم که در این عملیات در مرحله یک، از فاصله هشت متری تیرباران شدم و دو تیر به پای چپم اصابت کرد؛ که مدتی در بیمارستان بستری بودم و قبل از بهبودی کامل و با عصا به عنوان مسئول دفتر شهید دقایقی شدم که وی مسئول یگان حفاظت شخصیتهای ارشد کشور بود.
بعد از برگشت از عملیات والفجر مقدماتی، با حکم شهید زینالدین گردان امام سجاد (ع) را تشکیل دادم و برای پدافندی پاسگاه زید که خط پرآتشی بود، اعزام شدم. در این جبهه بود که خودروی ما دچار سانحه شد و انگشت چهارم دستم تقریباً قطع شد، اما انگشتم را در بیمارستان پیوند زدند و مدت محدودی بستری بودم. پس از آن به عملیات والفجر ۳ اعزام شدم و در روز اول عملیات والفجر ۴ در آبان سال ۶۲ ترکش به پهلویم اصابت کرد و بدون پانسمان چفیه را به آن بستم. فردای عملیات در حال گزارش وضعیت منطقه آزاد شده پشت ارتفاعات کانی مانگا به شهید مهدی زینالدین بودم، که یک ترکش به به سرم و یک ترکش هم به مچ دستم اصابت کرد که هنوز هم در سرم است.
یازده بار مجروحیت در جبهه
سال ۶۳ در پدافندی خیبر در جزیره مجنون حضور پیدا کردم، پس از مدتی برای آموزش فرماندهی گردان به پایگاه خاتم جنب دانشگاه امام حسین (ع) رفتم و بعد از مقطعی در اتاق جنگ فعالیت داشتم. سپس در سال ۶۳ برای عملیات بدر آماده شدم. من معاون دوم گردان خطشکن سیدالشهدا و فرمانده گروهان یکم گردان بودم که در عملیات بدر سه بار مجروح شدم و گلوله کالیبر تانک در فاصله هشت متری به ساق پا اصابت کرد و ۱۷ سانت متلاش شدو در حین انتقال به عقب یک تیر به دستم و پای چپم اصابت کرد. تجهیزاتی نبود که من را به پشت جبهه انتقال دهند، از این رو با موتور من را به عقب انتقال دادند. شدت جراحات به حدی بود که از هوش رفته بودم و تصور کرده بودند به شهادت رسیدهام. حتی فاتحهام را هم خوانده بودند و اسمم جزء لیست شهدا بود.
پس از آن مدتی بستری بود و وقتی قبل از بهبودی کامل قصد داشتم به جبهه برگردم، اجازه اعزام به جبهه را نمیدادند، اما برای عملیات کربلای یک آزادسازی مهران، تابستان ۶۵ با برگه مرخصی مشهد در آن عملیات شرکت کردم؛ بنابراین با برگه مرخصی در دو عملیات مرحله ۵ رمضان و کربلای یک شرکت کردم.
پاییز سال ۶۵ در گردان سیدالشهدا بودم و با نظر فرمانده لشکر گردانی تشکیل شد که عنوان «جندالله» داشت و پیشنهاد دادم اسم آن را گردان حضرت ابوالفضل (ع) گذاشتم. در آن گردان بیش از ۴۰ معلم و دو مسئول آموزش و پرورش منطقه یک و دو قم داشتیم. گردان حضرت ابوالفضل (ع) ۴۰ روز قبل از عملیات کربلای چهار در محور عملیاتی لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب برای شناسایی عملیات کربلای چهار مستقر بود و پدافندی خط شلمچه بودیم، اما متأسفانه این عملیات لو رفته بود و پانزده روز بعد عملیات کربلای پنج در جوار همان منطقه رخ داد و گردان ما در سه مرحله در این عملیات شرکت کرد. اولین گردانی بود که به شهرک نظامی دویجی (یگان زرهی) عراق زد، گردان حضرت ابوالفضل بود.
وقتی دستم قطع شد خدا را شکر کردم
در واقع من تا پایان جنگ حتی برای عملیات والفجر ۱۰ و صدور قطعنامه در جبهه حضور داشتم. یازده بار مجروح شدم و در این روند مجروحیتهایم، دستم از ناحیه آرنج در مراحل پایانی عملیات کربلای پنج ۱۲ اسفند سال ۶۵ قطع شد. شدت اصابت به حدی بود که چند متر به عقب پرتاب شدم و کمرم به شدت درد میکرد. برخی در فیلمها تصور میکنند جلوهنمایی است، اما واقعاً همینطور است. ۱۲ اسفند ۶۵ بود که کنار باغ رضوان همجوار شلمچه بودم و دست چپم قطع شده بود که بچهها صورتم را برگرداندند که من متوجه قطع دستم نشوم. من سؤال کردم: دستم قطع شده و آنها میگفتند نه. چون این یازدهمین مجروحیتم بود و از شدت و حدت درد مجروحیت دستم، کاملاً متوجه بودم. همان لحظه خدا را شکر کردم که خداوند این مقدار را از من پذیرفته است و ته دلم قرص و یقین شد که پذیرفته شد.
جالب است بدانید که گوشتهای اطراف زخمم آویزان بود و یکی از بچهها به نام حسن چیتساز یک قیچی خیاطی از بادگیرش درآورد و در آن گیر و دار اجازه خواست تا اطراف زخم را صاف کند و او بدون بیحسی و بیهوشی اولین جراحی را انجام داد و چفیه عربی که گردنم بود را به دور دستم بست و من را با ماشین تویوتا که مملو از شهدا بود، من را به پشت جبهه انتقال دادند. وقتی به بیمارستان طالقانی تهران رساندند دستم را دیدم که به اندازه یک بالشت باند پیچیدهاند و حتی برانکاردم هم غرق خون است.
دکتر خنجری درباره اینکه جوانان آن روزها چطور به این درک میرسیدند که وارد جبهه شوند، میگوید: آدم احساسی مانند بادکنکی که با یک سوزن از بین میرود، با یک خطر جزئی صحنه را خالی میکند و من کسانی را میشناسم که مجروح نشدند، اما وقتی خطر را حس کردند، اسم و رسمشان را هم فراموش کردند و اصلاً در جبهه دیده نشدند. کسانی را هم داریم که پس از یک بار مجروح شدن دیگر به جبهه نیامدند. اما برخی تکه تکه میشدند، اما باز دست از عقیده و باور خود نداشتند، بحث آنها احساسی نبود و این باورشان بود. بسیاری از کسانی که مصر بر دفاع بودند، هم به شهادت رسیدند.
احساس غربت در دانشگاه
او درباره پزشک شدنش میگوید: بعد از جنگ با همان روحیات دفاع مقدس برای خدمت وارد حوزه علمی شدم و پس از ۱۰ سال وقفه تصمیم گرفتم برای پزشکی بخوانم. با وجود اینکه بسیار سخت بود، اما تلاشم را کردم و با رتبه ۳۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم. من در جبهه با جوانهای صادق و خاکی سر و کار داشتم، اما در دانشگاه این جوانان متفاوت بودند. سلام جوانهای جبهه از سر صدق و صفا بود و در دانشگاه تزویر، غرور، تکبر و ... داشتند. در همان بدو ورود به دانشگاه احساس غربت کردم و بسیار ناراحت شدم از اینکه چرا به شهادت نرسیدم و باید در این شرایط زندگی کنم.
با این مسائل مواجه بودم که یک شب در خواب امام خمینی (ره) را دیدم که بچههای رزمنده با لباسهای خاکی پیش ایشان میروند و اتفاقی پیش آن رزمنده و امام میافتاد و کسی مطلع نمیشد. وقتی نوبت به من رسید. خدمت امام (ره) رسیدم سلام کردم و دست دادم و خواستم دستم را جدا کنم، امام دستم را نگه داشت و از چندین انگشتری که در مشت چپ امام بود، پس از چندین انگشتر که به دستم نشد، یکی را به انگشت پیوند شدهام کرد. دیدم یک انگشتر عقیقی است که روی آن نوشته است «شهادت». پس از این انگیزه بیشتری برای ادامه راه خدمت و تحصیل پیدا کردم.
سال ۷۹ از دانشگاه علوم پزشکی تهران فارغ التحصیل شدم و به اداره بهداری ستاد مشترک سپاه رفتم و ایام حضور در بهداری سپاه مصادف با اعزام زائران کربلا زمان قیومت صدام به عراق رفتم. من اولین پزشک سپاه مستقر در کربلا و نجف اشرف و بغداد بودم و بعد از سقوط صدام، به طور داوطلبانه و مردمی، اولین اورژانس مردمی ایران را برای خدمت به زوار امام حسین (ع) در سال ۸۲ در ایام محرم در بین الحرمین کربلا راهاندازی کردم و حدود ۲ هزار زائر را روزانه به صورت رایگان درمان کرده و دارو میدادیم. انفجارهایی توسط ارحابیها در عاشورای حسینی در سال ۸۲ در کربلا انجام شد، اولین بمب در ۱۰۰ متری ما منفجر شد.
به توصیه رئیس بیمارستانهای کربلا، بیمارستان الحسین و اورژانس کربلا با ما هماهنگ شد تا مجروحان و بیماران بدحال به این بیمارستان منتقل شوند. در واقع این اورژانس ایرانی ناخوانده و نانوشته، وظیفه عملیات رسیدگی به مجروحان را داشت. به طوری که اجساد شهدایی را میآوردند که قطعه قطعه شده بودند و مجروحان بسیاری بودند. پس از این خدمات درمانی شایسته به زائران امام حسین (ع)، نماینده آیتالله سیستانی در کربلا، آیت الله سید احمد صافی و امام جمعه کربلا از ما قدردانی کردند و درخواست کردند در سال ۸۳ در ایام محرم هم این اورژانس برپا باشد.
سال ۸۴ که اولین گروه زائران ایرانی از طریق سازمان حج و زیارت به کربلا اعزام شدند، من جزء اولین گروه راهانداز مرکز درمانی هیئت پزشکی حج و زیارت در کربلا بودم و از آن به بعد حدود ۲۰ سال است که در ایام محرم و اربعین حسینی خدمت زوار حج و کربلا هستم. ضمن اینکه ۸ دوره یک ماهه عمره مفرده در خدمت زوار بیت الله الحرام و حرم نبوی بودم.
خاطراتم در «عقیق شهادت» مکتوب شد، اما چاپ نشد
این جانباز از مکتوب کردن خاطراتش میگوید: خاطرات شفاهی من از دوران قبل از انقلاب و پس از تثبیت انقلاب، حضور جانانه در هشت سال دفاع مقدس و تحصیلات پزشکی بعد از دفاع مقدس و خدمات پزشکی به طور شفاهی بیان و سپس پیادهسازی شد و بنا بود برای تدوین به بنیاد حفظ آثار ارائه شود تا منتشر شود. اما بر اثر سهلانگاری تدوینگر بدون توافق و نظرخواهی از م شماره شابک به نام خود گرفته و کتاب را کن لم یکن رها کرده است.