روایت از شهادت 605 شهروند بانه‌ای در 15 خرداد 63
کد خبر: 4062132
تاریخ انتشار : ۱۵ خرداد ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۷

روایت از شهادت 605 شهروند بانه‌ای در 15 خرداد 63

خردادماه سال ۶۳ را می‌توان رمضان خونین بانه نامید، روزی که هشت فروند هواپیمای رژیم بعث صدام بر فراز آسمان بر زمین این شهر سایه انداختند و مردم بی‌دفاع این شهر را که برای مراسم گرامیداشت شهدای ۱۵ خردادماه ۴۳ جمع شده بودند به خاک و خون کشیدند.

به گزارش ایکنا، فارس نوشت: خردادماه سال 63 را می‌توان رمضان خونین بانه نامید، روزی که هشت فروند هواپیمای رژیم بعث صدام بر فراز آسمان بر زمین این شهر سایه انداختند و مردم بی‌دفاع این شهر را که برای مراسم گرامیداشت شهدای 15 خردادماه 43 جمع شده بودند به خاک و خون کشیدند.

رژیم بعث جدای از محل اجتماع مردم، چند نقطه دیگر شهر را هم بمباران کرد و ده‌ها کودک بی‌کناه را به شهادت رساند. 605 نفر از کسانی که در مراسم یادبود شهدای 15 خرداد 42 شرکت کرده بودند با ناجوانمردانه‌ترین شیوه و مظلومانه به شهادت رسیدند، شهدایی که در مجلس شهیدان شهد شیرین شهادت نوشیدند و همچون کبوترانی سبک‌بال به آسمان پرگشودند.

نزدیک به چهار دهه از آن روز تلخ می‌گذرد، برای بازگشت به آن روزها با هماهنگی بنیاد شهید بانه از چند نفر از کسانی که عزیزانی را در آن حادثه تلخ از دست داده و یا جانباز شده‌اند دعوت کردیم که دفتر خاطراتشان را برایمان ورق بزنند.

به همراه کاک نوزاد قادرخانزاده از پیشمرگان مسلمان کرد و یادگاران 8 سال جبهه و جنگ هم وارد پارک 15 خرداد بانه می‌شوم، ذهنش را به روزهای دور پر می‌زند به روزی که برای انجام عملیات به همراه تیمی چند نفره می‌خواست از شهر خارج شود.

وی می‌گوید: مسئول گروه ضربت منطقه سرشیو بودم، هواپیماهای رژیم بعث از بالای سرما گذشتند و بر شهر بانه سایه انداختند، کمتر از چند ثانیه طول نکشید که بیسیم زدند سریع برگردید شهر بانه بمباران شد و خیلی‌ها به شهادت رسیدند.

فوری خود را به شهر رساندیم، وقتی به این محل رسیدیم قیامت بود، خیلی‌ها به شهادت رسیده بودند و عده‌ زیادی هم به شدت زخمی. بانه از جمله شهرهایی است که شهید زیادی دارد روز 15 خرداد 63 یکی از تلخ‌ترین روزهای دوران دفاع مقدس است که باید در تاریخ ثبت شود.

6 نفر از پسرعموهایم همان روز در مراسم گرامیداشت یاد و خاطر شهدای 15 خرداد 42 در همین نقطه در کنار هم به شهادت رسیدند، خدا شاهد است با دست خودم جوارح بدن آنها را درون شکمشان گذاشتم.

تا چشم کار می‌کرد اعضای بدن شهدا بود که از درخت‌های بلند آویزان شده بود، خانواده ما در مجموع 36 نفر شهید تقدیم انقلاب کرده‌ایم که 15 نفر از این شهدا در روز 15 خرداد تقدیم نظام شده‌‌اند.

خانواده قادرخانزاده‌ 10 شهید و دو جانباز و جمعا 36 شهید را تقدیم انقلاب کرده‌اند، بختیار قادرخانزاده پسر عمویم نخستین شهید این خانواده و کامیاب دومین شهیدی است که از این خانواده تقدیم نظام شده است.

زمانی که حاجی مجیدخان عمویم خبر شهادت کامیاب را شنید، خیلی ناراحت شد، پدرم داشت برادرش را دلداری می‌داد اینکه همه ما هم به سوی آنها می‌رویم اما عمویم در پاسخ به پدرم گفت "ناشکری نمی‌کنم، تنها ناراحتی‌ام این است که خداوند بهترین فرزندانم را برای این آزمایش انتخاب می‌کند از بهترین‌هایشان شروع کرده و همین طور جلو می‌رود.

ولی با این وجود بازهم سپاسگزار خداوند هستم چرا که این لطف را در حق من کرده که فرزندانم در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی تقدیم می‌شوند.

روزی که پیکر 3 فرزند دیگر عمویم را به خانه آنها بردیم عمو مجید بدون اینکه حتی قطره‌ای اشک بریزد گفت چرا پیکر فرزندانم را به خانه آورده‌ای چکارشان کنم، ببرید مسجد تشییع کنید و در منزل ابدیشان در قبرستان سلیمان بگ به خاک بسپارید.

رهبر معظم انقلاب در سفر تاریخی‌شان به کردستان در اردیبهشت ماه 88 با پدر و عموهایم دیداری داشتند و زمانی که برگشتند، در یک سخنرانی فرمودند "با پدری ملاقات و صحبت کردم که 6 پسرش در راه اسلام و انقلاب به شهادت رسیده بود ولی روحیه‌اش مانند دماوند بود..

اگرچه در این راه شهدای زیادی داده‌ایم و می‌توانیم بگوییم که بخشی از دینمان را نسبت به این نظام ادا کرده‌ایم اما تا آخرین قطره خونی که در بدن داریم خدمت گذار نظام مقدس جمهوری اسلامی به ویژه رهبر بزرگوار و سپاه هستیم.

خاطرات زینب از رمضان خونین بانه

«زینبِ» بانه هم دفتر خاطرات ذهنش را به 36 سال پیش ورق می‌زند اگرچه سال‌ها گذشته اما تلخی آن روز سخت را هرگز فراموش نمی‌کند، می‌گوید: عزادار شهادت برادر و پدرم بودم که در مسیر مهاباد به دست ضدانقلاب شهید شده بودند.

ماه رمضان بود، همسرم کارمند جهاد بود چند روز قبل از 15 خرداد برای خرید ماشین به سنندج رفته بودیم و در هنگام بازگشت برای بچه‌ها لباس خریدیم، بچه‌ها لباس‌های نوشان را پوشیدند و برای بازی با همسن و سال‌هایشان به بیرون خانه رفتند خیالم راحت بود چرا که دختر بزرگم که در آن موقع 12 ساله بود بهتر از خودم مراقب خواهرانش بود.

به سر و وضع خانه رسیدگی کردم و بچه کوچکم را در گهواره خوابندم، شرایط کامل عادی بود که در کمتر از چند ثانیه صدای غرش هواپیما و فروریختن دیوارها به هم گره خورد، دست دختر دیگرم در دستم بود، خودم را به بیرون از خانه رساندم همه جا تیره و تار بود تا چشم کار می‌کرد آتش بود و دود، صدای فریاد همسایه ها که شیون‌کنان یکدیگر را صدا می‌کردند تمام فضا را پرکرده بود...

خون بود و آتش، پاهایم قدرت حرکت نداشت، دختر بزرگم را چندین بار صدا کردم اما هیچ نشانی از هیچ کدامشان نبود به امید یافتن نشانه‌ای از دخترانم به هر طرف می‌دویدم اعضای قطع شده بود که در اطراف افتاده بود.

ساختمان‌ها به خاطر اثابت بمب‌های هواپیماهای رژیم بعثی فرو ریخته بود، مردم از ترس به سمت خانه‌ها فرار می‌کردند تا چشم کار می‌کرد در مسیر جنازه‌های متلاشی شده همسایه‌ها که بیشتر کودکان بی‌گناه بودند روی زمین افتاده بود.

«ثویبه» دختر بزرگم در ورودی درب در حالی که سعی کرده بود خواهرانش را از مهلکه نجات دهد زیر حجم زیادی از آوار جان باخته بود اگرچه اعضای بدنش از هم متلاشی نشده بود، اما تمام استخوان‌هایش کاملا خرد شده بود و با هزاران بدبختی توانستیم از زیر آور بیرون بیاوریم.

چند لحظه سکوت میانمان حاکم می‌شود، صبر می‌کنم نفسی تازه کند، رنج یادآوری آن خاطره تلخ وجودش را عذاب می‌دهد، کمی که به خود مسلط می‌شود، می‌گوید: سه جگرگوشه‌ام کاملا متلاشی و تکه‌تکه شده بودند.

خبر که به همسرم رسید با سرعت خود را به خانه رساند، پرسید زینب بچه‌ها کجا هستند، توان بیان حتی یک کلمه را نداشتم بدون هیچ کلامی تنها به اطراف زل می‌زدم و ناامیدانه دنباله نشانه‌ای از دخترها می‌‌گشتم.

عملا تشخیص اجساد متلاشی شده غیرممکن بود اعضای تکه تکه شده دختران بی‌گناهم را همسرم از روی لباس‌هایی که خودش در آخرین سفر برایشان خریده بود پیدا کرد پارچه بزرگی را پهن کرد و اجساد متلاشی شده را از گوشه و کنار پیدا کرد و روی آن می‌گذاشت.

به همراه همسرم هر کدام گوشه‌ای از پارچه حاوی اجساد متلاشی شده چهار فرزندم را بلند کردیم در آن لحظه نمی‌دانستیم چکار کنیم وضعیت قرمز بود و همسرم تا بهترشدن شرایط اجساد را به زیرزمین خانه منتقل کرد.

شوک بزرگی به من و همسرم به خاطر از دست دادن همزمان چهار دلبندمان وارد شد، پرسیدم: «حاجی چرا اجساد را به اینجا آوردیم» اینجا چکارشان کنیم بهتر است اجساد را به مسجد ببریم..

اجساد کاملا متلاشی و سوخته شده بودند و عملا امکان غسل میت برایمان وجود نداشت اما بخاطر اینکه در میان گل و لای و نفت افتاده بودند با وجود اینکه روحانی مسجد گفت نیازی به غسل دادن نیست، اما با کمک اقوام اجساد را در مسجد تمیز کردیم و در قبرستان سلیمان‌بگ به خاک سپردیم.

«ثویبه»، «سروه»، «سودابه» و «سرگل» گل‌های پرپر شده باغچه زندگی‌ام را در آن غروب دلگیر به خاک سپردیم هنوز درک درستی از بدبختی که بر سرم آمده بود نداشتم، عمق مصیبت آنقدر زیاد بود که از صبح تقریبا فرزند شیرخوارم را که در گهواره گذاشته بودم فراموش کرده بودم.

تقریبا تا غروب آفتاب مشغول تدفین چهار فرزندم بودیم، خواهرشوهرم از «حمیده» پرسید، مغزم کاملا از کار افتاده بود تازه یادم افتاد که طفل بیچاره را ساعت‌هاست تنها گذاشته‌ام وقتی بازگشتیم حمیده گرسنه و وحشت‌زده به اطراف نگاه می‌کرد در حالی که حجم زیادی شیشه روی گهواره‌اش ریخته بود اما سالم و بدون هیچ جراحتی از گهواره بیرون کشیدم و برای تمام ساعت‌های تلخی که تجربه کرده بود زار زدم.

چهار فرزندم در خاک سرد آرمیده بودند و من نبود تک‌تک‌شان را در وجود حمیده کوچک جستجو می‌کردم طفلی که امروز بزرگ شده و در عرصه تعلیم فرزندان این آب و خاک خدمت می‌کند.

کریم رحیمی‌خواه از بومیان شهر بانه یکی از قربانیان آن روز تلخ است، می‌گوید: آفتاب هنوز به وسط آسمان نرسیده بود، ماه رمضان بود اما دقیق نمی‌دانم چندمین روز ماه خدا، ولی 15 خردادماه بود به همراه تعدادی از همکارانم مسیر مدرسه را به سمت محل تجمع مراسم گرامیداشت سالگرد شهدای 15 خرداد 42 در پیش گرفتم.

15 خردادماه 63 شهر بانه حال و شور دیگری داشت همه چیز برای برگزاری مراسم گرامیداشت یاد و خاطر شهدای 15 خرداد 42 آماده بود مکان تجمع از قبل به مردم اطلاع‌رسانی شده بود بعضی‌ها تکی و خیلی‌ها هم گروهی خود را به این نقطه که در آن زمان بیشتر شبیه جنگلی پر از درخت بود رسانده بودند.

معلم، روحانی، دانش‌آموز، مغازه‌دار و غیره همه آمده بودند، هوا گرم بود و مردم روزه‌دار برای خلاص شدن از گرمای آفتاب که داشت کم‌کم به وسط‌های آسمان می‌رسید زیر سایه درختان سرو و چنار پناه گرفته بودند، ماموستا سوری امام جمعه وقت بانه سخنرانی می‌کرد.

چند سال بود جنگ تحمیلی شروع شده بود گاه و بی‌گاه آژیر خطر را می‌شنیدیم و مردم پناه می‌گرفتند ولی آن روز خبری از وضعیت قرمز نبود، هواپیماهای جنگی رژیم بعث بر شهر بانه سایه انداخت و در چشم بهم زدنی شهر را بمباران کردند.

همین نقطه و البته چند نقطه دیگر شهر در آن زمان از سوی دشمن بمباران شد تا یکی از تلخ‌ترین خاطرات را برای مردم این شهر باقی بگذارد.

فاصله صدای غرش هواپیما و بمباران شهر کمتر از چند ثانیه نبود، تا چشم کار می‌کرد دود و سیاهی بود حس درد شدیدی در تمام وجودم پیچید به محض اثابت ترکش یکی از پاهایم قطع شد، از شدت خونریزی چشمانم سیاهی می‌رفت با زور خودم را جمع کردم سعی داشتم هر طوری که شده جلوی خونریزی را بگیرم، همه جا خون بود آب حوض وسط میدان با خون یکی شده بود تمام خاطراتم از آن صحنه تلخ به همان چند دقیقه اول ختم می‌شود صدای فریاد مردم و آه و ناله زخمی‌ها گوش‌هایم را پرکرده بود اما چشمانم توان بازماندن نداشت و این شد که بی‌هوش شده بودم.

خیلی‌ها سرشان از بدنشان جدا شده بود و حتی تعدادی از شهدا از وسط دو نیم شده بودند و اعضای قطع شده بر شاخ و برگ درخت‌ها آویزان شده بود، قیامت را می‌توانستی در آن لحظات سخت به چشم ببینید، چشمی در اطراف ‌چرخاند و گفت: این نخستین بار است که بعد از آن اتفاق پایش را به این نقطه گذاشته است.

میدان سلاخی بی‌گناهان

حتی اگر از این مسیر رد شوم حاضر نیستم وارد پارک شوم چون لحظات تلخ همچون تصویر از جلوی چشمانم رد می‌شود، خاطرات آن روز تلخ چیزی نیست که بتوان به راحتی از صفحه ذهن پاک کرد، روزی که برای همیشه یکی از پاهایم در این نقطه جا ماند، این نقطه میدان سلاخی انسان‌های بی‌گناهی بود که مهمان بزم شهدا بودند و به دست رژیم بعث به شهادت رسیدند.

عمق واقعه آنقدر بزرگ بود که ظرفیت‌های بیمارستانی و امکانات درمانی استان پاسخگو نبود و به همین دلیل مجروحین و زخمی شدگان این بمباران در بیمارستان‌ها و مراکز درمانی سراسر کشور پخش شدند.

جراحتم بالا بود، پدر و مادرم تقریبا امیدی به بازگشتم نداشتند تازه بعد از یک ماه بدنم به درمان پاسخ داده بود و بعد از دو ماه در حالی که تنها روی یک پا ایستاده بودم به زادگاهم بازگشتم.

رژیم بعث با این اقدامات غیرانسانی نشان داد که با مردم ایران دشمنی دارد نه با نظام و برای دستیابی به هدفش دست به هر نوع اقدام غیر انسانی می‌زند، در آن حادثه تلخ خانواده ما 3 شهید و 2جانباز را تقدیم انقلاب کردند، 2 پسر عمه و یک پسر خاله‌ا‌م به شهادت رسیدند و من و دامادم جانباز شدیم.

پایش را درست در نقطه‌ای که در سال 63 یکی از پاهایش را از دست داد، می‌گذارد و می‌گوید: پای قطع شده من هم قاطی اعضای تکه‌تکه شده سایر شهدا و مجروحین یکجا در قبرستان سلیمان بگ به خاک سپرده شد.

شاید حافظه‌‌تان به روز‌هایی که هنوز جنگ جهانی اول شروع نشده بود و شهر بانه برای نخستین‌بار در زبانه‌های آتش سوخت، یاری نکند، هنوز شعله‌های جنگ جهانی دوم مردمان این دیار را در آتش می‌سوزاند؟

کمی پایمان را فراتر می‌گذاریم به سال‌هایی که آتش دشمن از مرز‌های کشور همسایه به داخل کشور زبانه کشید و در این شرایط مناطق مرزی بیش از سایر نقاط در تیررس این آتش‌ها بودند، آن روز‌ها بانه زنده بود و در اوج محرومیت مقاومت می‌کرد.

۸ سال جنگ تحمیلی با پیروزی ایران تمام شد که نه به واسطه تجهیزات جنگی و حمایت کشور‌های غرب و شرق، بلکه با دست خالی و تنها با تکیه بر نیروی ایمان و ایثارگری‌های مردمان همین نقطه‌های صفر مرزی که سنگر را خالی نکردند و در کنار رزمندگانی به میدان پیکار با دشمنان آمدند و خون پاکشان را تقدیم دین و انقلاب کردند.

رژیم بعث عراق از نخستین روزهای هجوم، بسیاری از مناطق غیرنظامی و مسکونی کشورمان را با توپخانه، موشک زمین به زمین یا بمب و راکت توسط هواپیما هدف قرار داد و هزاران نفر از افراد بی‌گناه و غیرنظامی اعم از زن، مرد و کودک را به خاک و خون کشید.

معمولا عراق با شروع هر عملیات ایران، حمله به شهرها را در تلافی عملیات و نبردهای ایران در جبهه‌ها آغاز می‌کرد. در اردیبهشت سال ۱۳۶۳ دوره دوم حمله به شهرهای بی‌دفاع ایران شروع شد. در این دوره دامنه هجوم به شهرها گسترش یافت و ابعاد جنایات صدام وسعت گرفت به طوری که اینگونه حملات نام «جنگ شهرها» به خود گرفت.

شیرین مرادی

انتهای پیام
captcha