آزادگان ملایری از روزهای اسارتشان می‌گویند
کد خبر: 4078900
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۹:۲۳

آزادگان ملایری از روزهای اسارتشان می‌گویند

دو تن از آزادگان ملایری از واپسین روزهای مردادماه سال 1369 روز آزادی پرندگان عاشقی می‌گویند که زیباترین روزهای خود را در قفس‌های تنگ و تاریک اسارت گذراندند و در آسمان جاودانگی آزاده نامیده شدند چراکه از قید نفس و نفسانیت رها شده بودند.

آزادگان ملایریبه گزارش ایکنا از همدان، امروز سرمشقی از مشق‌های تاریخی را قلم می‌زنم تا از کسانی بنویسم که شکست را نپذیرفتند، از کسانی که برای جاودانگی مبارزه کردند اسارت را در بند کشیدید و غربت، طاقت و شکنجه در برابرشان سر خم کرد.

واپسین روزهای مردادماه سال 1369 روز آزادی پرندگان عاشقی بود که زیباترین روزهای خود را در قفس‌های تنگ و تاریک اسارت گذراندند و در آسمان جاودانگی آزاده نامیده شدند چراکه از قید نفس و نفسانیت رها شده بودند.

در این روز وعده الهی تحقق یافت، «لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ و البته شما را به پاره‌ای از سختی‌ها چون ترس و گرسنگی و نقصان اموال و نفوس و آفات زراعت بیازماییم، و صابران را بشارت و مژده بده. »(بقره/ 155)

نه تنها استقامت آزادگان در اردوگاه‌های دژخیمان رژیم بعث، بلکه صبر و پایداری خانواده‌های این عزیزان، ستودنی بود. شکیبایی مادران، پدران، همسران و فرزندان این آزادمردان به بار نشست و سال‌های نگرانی و شوق و دیدار به پایان رسید و آزادگان به آغوش وطن بازگشتند.

ارسالان عزیزی، از آزادگان سرافراز ملایری است که 8 سال از عمر با عزتش را در دوران اسارت بعثی‌ها گذرانده است، در گفت‌وگو با ایکنا از همدان، با اشاره به اینکه تاکنون 56 سال از خدا عمر گرفته است، اظهار کرد: در 25 آبان ماه سال 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در پاتکی که به عراقی‌ها زدیم به اسارت دشمن درآمدم و بعد از 8 سال اسارت در 28 مردادماه سال 1369 به میهن بازگشتم.

ارسلان عزیزی آزاده ملایری

وی با اشاره به اینکه زمان اسارت 16 سال بیشتر نداشتم، بیان کرد: کوچکترین فردی بودم که از شهرستان ملایر به جبهه اعزام شدم، در آن موقع 52 روز در جبهه بودم که می‌خواستم برگردم و در عملیات بعدی شرکت کنم اما در عملیات مسلم بن عقیل اسیر شدم.

روزی که اسیر شدم بسیار برایم غم انگیز بود

این آزاده سر افراز با اشاره به چگونگی اسارتش در دست دشمن تصریح کرد: آن روز غم انگیزترین روز زندگیم بود، یادم هست که من در دو کیلومتری سومار دستان و چشمانم را بستند و ما را به مندلی یکی از شهرهای مرزی عراق بردند، در آن موقع ما 52 نفر بودیم که به اسارت درآمدیم.

عزیزی با بیان اینکه وقتی ما را با چشمان بسته به اردوگاه منتقل کردند چشمانم را باز کردند و دیدیم تعداد زیادی خبرنگار و عکاس آنجا هستند، ابراز کرد: در آن لحظه بچه‌های ما بسیار تشنه بودند و دستانمان بسته بود و لیوان را تا نزدیکی دهانمان می‌آوردند و به محض اینکه می‌خواستیم آب بخوریم آن را به زمین می‌ریختند و ما را بیشتر زجر می‌دادند.

وی بیان کرد: آن روز حتی یک قطره آب به ما ندادند، البته یکی از اسرا آنجا سر و صدا کرد که سربازان دشمن او را بسیار کتک زدند، به طوری که گفتیم شاید همین لحظه زیر ضربات و کتک کاری دشمن شهید شود اما مقاومت بچه‌ها بسیار زیاد بود. تا اذان ظهر همان‌طور تشنه بودیم، موقع اذان یکی از اسرای گروه به نام نظری که فرد مسنی بود گفت وقت اذان است ما می‌خواهیم نماز بخوانیم که سروان عراقی با عصبانیت گفت مگر شما نماز می‌خوانید.

عزیزی اضافه کرد: در میان دوستان اسیر ما فردی به نام عبدالسلام که عرب زبان و بچه آبادان بود و زبان عربی را خوب متوجه می‌شد بود، هر چیزی عراقی‌ها می‌گفتند یواشکی برای ما ترجمه می‌کرد و ما متوجه می‌شدیم و از ما خواهش کرده بود که عرب زبان بودنش را لو ندهیم؛ بلاخره آن روز نماز را با همان وضعیت خواندیم.

این آزاده ملایری اضافه کرد: بعد از نماز یک ماشین ارتشی آمد و ما را دوباره چشم بسته سوار کردند و حرکت دادند به سمت بغداد بدون اینکه غذا و یا آب به ما بدهند، وقتی به بغداد رسیدیم ما را پیاده کردند و در خیابان‌های بغداد می‌چرخاندند که مردم هم شادی و هلهله می‌کردند، تعدادی از ماشین‌های ارتش نیز در جلو و عقب حرکت می‌کردند و مراقب ما بودند و مردم هم به سمت ما سنگ و لنگه کفش پرتاب می‌کردند، اما بچه‌های ما با صلابت حرکت می‌کردند. همان مردم سال 67 زمانی که جنگ تمام شد و ما را که همچنان در اسارت بودیم برای اولین بار از اردوگاه به کربلا بردند برایمان دست تکان می‌دادند و این علامت پیروزی و اتمام جنگ بود گه و این تفاوت رفتار را به خوبی در ابتدای اسارت در نهایت در آزادی خود مشاهده کردیم.

وی با بیان اینکه بعد از آن به استخبارات منتقل می‌شود، یادآور شد: 8 روز در زندان سخت هارون‌الرشید ماندیم صبح به صبح ما را می‌بردند و کتک می‌زدند و یک تکه نان به ما می‌دادند و هر روز بازجویی داشتیم، یک روز بازجویی به خاطر اینکه از من پرسید چرا با این سن به جبهه آمدی و من در جوابش گفتم برای دفاع از کشورم آمدم سیلی محکمی به من زد که تا چند دقیقه چشمم جایی را ندید و بعد از آن مرا از اتاق بیرون بردند، بعد از هشت روز به اردوگاه منتقل شدیم.

عزیزی با اشاره به اینکه وقتی به اردوگاه رفتیم بچه‌های قدیمی ما را که دیدند شروع به خوشامد گویی و صلوات دادن کردند، گفت: از دیدن تعداد اسرای زیاد روحیه گرفتیم که تنها نیستیم.

وی به روزهای گرم حبس در اتاق‌ها اشاره کرد و بیان کرد: هیچ وسیله خنک کننده‌ای در آن جا وجود نداشت، برای رفتن به سرویس بهداشتی 5 دقیقه فرصت داشتیم و اگر دیر می‌آمدیم با کابل برق و چوب خیزران ما را می‌زدند و ما فقط دستمان را روی چشم می‌گرفتیم که چشممان آسیب نبیند.

آزاده ملایری به آشنایی‌اش با یکی از اسرای ملایری اشاره کرد و افزود: در همان روزهای ابتدایی ورود به اردوگاه با شهید یارمحمدی آشنا شدم که در عملیات رمضان به اسارت درآمده بود او در درگیری که یکی از روزها در اردوگاه اتفاق افتاد به شهادت رسید و این خاطره بسیار تلخی برای من بود.

هشت روز بدون آب و غذا در آسایشگاه

وی با بیان اینکه برخی که تعداد انگشت شماری بودند به نفع دشمن جاسوسی اسرا را می‌کردند، بیان کرد: به خاطر یک درگیری که در اردوگاه شد دشمن ما را هشت روز در اتاق بدون آب و غذا حبس کرد که دیگر بچه‌های حتی خمیر دندان یا مهر و یا هر چیزی که جلوی دستشان بود می‌خوردند که از گرسنگی تلف نشوند حتی مقدار آبی که در سطل‌ها داشتیم با جوراب تصفیه می‌کردیم و می‌خوردیم .

عزیزی بیان کرد: پس از هشت روز بچه‌ها با آهن و وسایلی که در اتاق‌ها داشتند درب پنجره‌ها را شکستند و یکی یکی در اتاق‌ها را برای بقیه باز کردند و به سمت آشپزخانه که غذای چند روز پیش مانده بود رفتیم و همان غذاهای مانده را گرم کردیم و خوردیم، خوشبختانه و به یاری خدا هیچ کداممان به خاطر آن غذای مانده بیمار نشدیم انگار معجزه شده بود و غذا برایمان تازگی داشت.

وی با بیان اینکه در آن اردوگاه یک پسر 11 ساله هم با پدرش اسیر شده بود، گفت: یک روز در محوطه سروان عراقی از او پرسید که چرا به جبهه آمده که این پسر کوچک با صلابت و شجاعت گفت امثال من باید به جبهه بیایند، مسئول آسایشگاه او را لگد زد، سروان عراقی نگاهی به پشت سرش کرد و سوت زد یک باره ما دیدیم در اردوگاه باز شد و عده زیادی با چوب و چماق و آهن بر سر ما ریختند و به سمت ما حمله کردند تا جایی که دستشان آمد هر کس را کتک زدند. در همین درگیری بود که شهید حجت‌الله یارمحمدی و یک نفر دیگر به شهادت رسیدند و بقیه نیز سر و پا و دستشان شکست و عده‌ای هم از ناحیه چشم و گوش آسیبزیادی دیدند.

خواندن قرآن در اسارت به ما روحیه می‌داد

این آزاده ملایری بیان کرد: در قسمتی از اردوگاه قبرستانی بود که تعدادی از بچه‌ها شهدا را غسل داده و کفن کردند و به خاک می‌سپاردند، شهید یارمحمدی نیز در آنجا مدفون شد و بعد از چند سال پیکر مطهرش به ایران بازگشت.

عزیزی با بیان اینکه در بین اسرا همه صنفی از پزشک و مهندس و معلم تا کارگر و... بود، تصریح کرد: آنجا همه در کنار هم بودیم و عده زیادی که بی‌سواد بودند در روزهای اسارت باسواد شدند و یا زبان انگلیسی و عربی و ... یاد گرفتند.

وی بیان کرد: خاک‌ را با توری که از پرده پنجرها جدا کرده بودیم الک می‌کردیم و حروف الفبا را می‌نوشتیم، افرادی که سواد نداشتند با این روش خواندن و نوشتن را فرا گرفتند.

کسانی که سواد بالایی داشتند قرآن را برای بقیه ترجمه می‌کردند

وی بیان کرد: فردی به نام محمد علی بود که در قرآن خواندن بدون غلط مهارت داشت، قرآن می‌خواند و به همراه سایر افراد با سواد آیه آیه برایمان تفسیر می‌کردند.

این آزاده ملایری اضافه کرد: خواندن قرآن به همه ما روحیه خاصی می‌داد به طوری که حس نمی‌کردیم در اسارت هستیم و اسارت و زنده ماندن در آن روزهای سخت فقط لطف خدا بود. وقتی مریض می‌شدیم دارویی نداشتیم بچه‌ها به بقیه آسایشگاه‌ها اعلام می‌کردند فلانی مریض است سریع بقیه برای فرد بیمار دعای توسل برگزار می‌کردند.

عزیزی یادآور شد: هر هفته زیارت عاشورا، دعای ندبه و دعای کمیل و دعای توسل را در آسایشگاه داشتیم و بسیاری از بچه ها آنجا قرآن حفظ می‌کردند و بقیه نیز قرآن می‌خواندند و حتی دعاهایی را که بچه ها از حفظ نبودند روی کاغذهای سیگار می ‌نوشتیم و بقیه بچه‌ها از روی آن می‌خواندند.

وی با بیان اینکه بعد از 52 روز صلیب سرخ به اردوگاه می‌آید و اسمش را جز اسرا یاداشت می‌کند، گفت: بعد از 6 ماه نیز از طریق نامه، خانواده‌ام متوجه شدند که در اسارت هستم .

عزیزی با بیان اینکه در ورزش استعداد خوبی داشته است، ابراز کرد: در اردوگاه به عنوان مسئول تیم فوتبال و والیبال انتخاب شده بودم و در کنار زمین می‎ایستادم و تیم‌ها را هدایت می‌کردم که بسیاری از اوقات بچه‌ها وقتی توپ را شوت می‌کردند یا به پشت بام یا به سمت برجک نگهبانی می‌رفت که نگهبان‌ها اذیت می‌کردند یا توپ را نمی‌دادند و یا حدود نیم ساعت بعد توپ را می‌دادند اما یک نگهبانی بود که با ما رفیق شده بود توپ را سریع می‌داد و بچه‌ها او را دوست داشتند.

وی افزود: من نیز به خاطر اینکه آن نگهبان با ما همکاری می‌کرد، سنگی را که با همکاری یکی از دوستانم تراشیده بودیم و نام حسین را روی آن هک کرده بودیم به او هدیه دادم که خیلی خوشحال شد که بعدها هم مسئولان آسایشگاه فهمدیدند و ما را به خاطر این کار اذیت و تنبیه کردند.

خبر رحلت امام(ره) یکی از تلخ‌ترین خبرهای دوران اسارت بود

این آزاده ملایری بیان کرد: تیم‌های ورزشی آسایشگاه با هم مسابقه برگزار می‌کردند، مثل لیگ‌های برتر برای آنها جایزه می‌گذاشتیم که جایزه‌ها از همان وسایلی بود که در اختیار داشتیم مثلا برای بچه‌ها جانماز، آلبوم عکس و... درست می‌کردیم و به تیم‌های برگزیده می‌دادیم، از نخ حوله‌های رنگی برای گلدوزی استفاده می‌کردیم.

وی ادامه داد: در مناسبت‌های مختلف از جمله دهه فجر در اردوگاه و داخل آسایشگاه‌ها برنامه تئاتر، مسابقات قرآن، مسابقات ورزشی و ... برگزار می‌کردیم و یادم هست زمانی که امام راحل بیمار بودند بچه‌ها هر شب برای سلامی ایشان دعای توسل برگزار می‌کردند.

عزیزی اضافه کرد: برگزاری جشن‌ها و مناسبت‌ها در اسارت، روحیه‌مان را عوض می‌کرد و شور تازه‌ای به اردوگاه می‌بخشید، اما باید این کار به صورت مخفیانه انجام می‌شد تا به درد سر نیفتیم.

وی گفت: عکس امام را بزرگ روی یک پارچه کشیده بودیم و هر سال دهه فجر که می‌شد چهار طرف آن را با شیشه‌های خالی پنی‌سیلین که از درمانگاه آورده بودیم و پر از نفت کرده بودیم و داخل آن فتیله گذاشته بودیم که وقتی روشن می‌شد چهار طرف عکس امام مانند چهل چراغ می‌درخشید و آن را مانند یک پرچم باز می‌کردیم و بسیار زیبا بود.

این آزاده ملایری بیان کرد: یکی از تلخ‌ترین خاطرات من و همه اسرا روزی بود که خبر رحلت امام راحل را شنیدیم که در آن لحظه بچه‌ها بلندگوهای آسایشگاه را که معمولا ترانه عربی و فارسی از آن پخش می‌شد قطع کردند و آنجا بود که همه شروع به گریه کردند و فهمیدند امام از دنیا رفته است

وی افزود: به ما در اردوگاه اجازه دادند که به مدت یک هفته برای امام عزاداری کنیم و واقعا روزهای اسارت با شنیدن این خبر برایمان سخت‌تر شده بود.

این آزاده ملایری ابراز کرد: یکی از بهترین خاطراتم رفتن به زیارت کربلا بود و بعد از آن هم که دیگر خبر آزادی را به ما دادند، در نهایت من 24 ساله بودم که به وطن بازگشتم برایم همه چیز زیبا بود.

روزی که به ملایر آمدم پدرم را نشناختم

وی اضافه کرد: روزی که به ملایر آمدم پدرم را نشناختم یک لحظه فکر کردم پدربزرگم است چون زمانی که من رفتم همه محاسن و موی سرش مشکی بود اما از غصه و دوری من و یکی از برادرانم که در همان زمان اسارت من در جوانی از دنیا رفته بود بسیار شکسته و پیر شده بود.

عزیزی یادآور شد: مادرم را وقتی برای اولین بار دیدم را در آغوش گرفتم احساس کردم دوباره به دوران کودکی‌ام برگشتم. بعد از بازگشت از اسارت تا مقطع دیپلم ادامه تحصیل دادم و در شبکه بهداشت ملایر مشغول به کار شدم و ازدواج کردم و حاصل این ازدواج سه فرزند پسر است که خدا را شکر فرزندان صالح هستند که دو تن از آنها تحصیلات دانشگاهی دارند و مشغول کار هستند و یکی ار آنها هم در حال تحصیل است.

وی بیان کرد: در حال حاضر نیز که بازنشسته شده‌ام علاوه بر کار و زندگی در ورزش پیشکسوتان در رشته‌های مختلف از جمله والیبال و تیر اندازی فعالیت می‌کنم .

عزیزی با توصیه جونان به پیروی از ولایت فقیه و حفظ آرمان‌ها و ارزش‌های هشت سال دفاع مقدس و شهدا اظهار کرد: ما هر چه داریم از نعمت ولایت است و باید قدردان انقلاب و ولایت باشیم تا دشمن هرگز نتواند بر ما غلبه کند.

رضا کمالیان آزاده ملایری

رضا کمالیان یکی دیگر از آزادگان و جانبازان سرافراز ملایری است که متولد سال 1346 است و 54 سال سن دارد و در سال 67 به اسارت نیروهای بعثی درآمده و در 8 شهریورماه سال 69 بعد از دو سال اسارت به میهن بازگشته است، در گفت‌وگو با ایکنا با بیان اینکه در سال 65 به خدمت سربازی می‌رود و دوره آموزشی را در منطقه عجب شیر می‌گذراند تصریح کرد:‌ بعد از دوره آموزشی به جبهه جنوب اعزام شدیم که گردان 77 مشهد محل خدمت من بود و چند شب عملیات داشتیم که در یکی از عملیات‌ها شکست خورده بودیم در طول آن مدت در مناطق مختلف جنوب از جمله نفت شهر و دشت آزادگان بودیم.

کمالیان بیان می‌کند: در سه راهی فکه در کنار رودخانه‌ای که عراقی‌ها آن طرف و ما این طرف رودخانه بودیم در 21 تیرماه سال 67 که مدت یک ماه از سربازی من باقی مانده بود با 14 نفر دیگر از بچه‌های ایرانی اسیر شدیم.

با 14 نفر دیگر در کنار رودخانه‌ای نزدیکی فکه اسیر شدم

وی ابراز کرد: وقتی اسیر شدیم برای اینکه فکر فرار به سرمان نزند ما را از جنوب به منطقه کردستان عراق بردند که در بین راه به مدت دو روز هیچ آب وغذایی به ما ندادند و دیگر رمقی برایمان نمانده بود و وقتی ما را به اسارتگاه آورند بسیار شکنجه کردند حتی تا مدت سه ماه سرمان پایین بود طوری که حق صحبت کردن با فرد کنار دستی خود را هم نداشتیم.

کمالیان ادامه داد: حتی نمی‌دانستیم کسی که کنارمان است بچه کدام شهر ایران است که بعد از سه ماه من تازه متوجه شدم کنار دستی من ملایری است.

وی نیز به شکنجه‌ها و سختی‌های روزهای اسارت اشاره کرد و گفت: یکی از خاطرات تلخ من زمانی بود که یکی از مسئولان آسایشگاه به داخل آسایشگاه آمد و گفت لباسهایتان را جمع کنید تا چند روز آینده یعنی تا پایان ماه آزاد می‌شوید و آن روز تا پایان ماه چند روزی بیشتر باقی نمانده بود همه بچه‌ها خوشحال شدند اما ماه به پایان رسید و خبری از آزادی نشد و تا 6 ماه این خبر بچه‌ها را زجر داد و حتی وقتی خبر آزادی واقعی را به ما دادند دیگر برایمان باور کردنی نبود.

این جانباز و آزاده ملایری بیان کرد: در میان مسئولان آسایشگاه و اردوگاه دو نفر عراقی بودند که شیعه و آدم‌های خوبی بودند، هر وقت بچه‌ها را می‌دیدند به ما امید می‌دادند که روزی آزاد می‌شوید و این به ما دلگرمی و روحیه می‌داد اما دو نفر بودند که یکی از آنها خانواده‌اش در حلبچه کشته شده بود و از ما کینه داشت بسیار ما را کتک می‌زد؛ یک روز چنان لگدی به من زد که دندان‌هایم و فک پایینم خرد شد و هنوز هم مشکل فک دارم، البته من در زمانی که در جبهه بودم از ناحیه دست و پا هم ترکش خوردم.

کمالیان گفت: مدت 6 ماه بود که یک کار گلدوزی از حرم امام رضا(ع) را انجام می‌دادم که زحمت زیادی برایش کشیده بودم، یک روز یکی از مسئولان آسایشگاه آن را از من گرفت، التماس کردم که این برایم یادگاری اینجاست اما آن را پس نداد، بسیار ناراحت شدم و یک تسبیح هم از هسته خرما درست کرده بود آن را هم گرفت.

وی با اشاره به اینکه در شهریورماه سال 69 خبر آزادی را به آنها می‌دهند، بیان کرد: در مدت دو سالی که من در اسارت بودم اسمم را به صلیب سرخ نداده بودند و خانواده‌ام از من هیچ اطلاعی نداشتند، فکر کرده بودند من مفقودالاثر شده‌ام و زمانی که خبر آزادی من را به مادرم می‌دهند چند بار از هوش می‌رود و او را به بیمارستان می‌برند، پدرم وقتی به ملایر آمدم مرا در آغوش کشید و بسیار از بازگشت من خوشحال بود.

کمالیان با بیان اینکه دارای دو فرزند دختر و یک فرزند پسر است، گفت: بعد از اسارت در شبکه بهداشت و درمان مشغول به کار شدم، توصیه‌ام به جوانان ادامه مسیر شهدا و دفاع از ارزش‌های انقلاب اسلامی است.

گزارش از فاطمه رحمتی

انتهای پیام
captcha