به مناسبت سالروز وفات حضرت امالبنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا، مهمان همسر شهید آزاده محمد فرخیراد شدیم. فرخیراد، از شهدای معلم دزفول است که آبان سال ۶۳ در دوران اسارت و در اثر شکنجههای دشمن به شهادت رسید. او از آن دسته انسانهایی است که در دوره حیاتش نسبت شهید زنده برازندهاش بود؛ این را میتوان از سخنان همسرش درباره دغدغهها و دلسوزیهای شهید برای مردمش و خاطرات آزادگان دیگر درباره رفتار، منش و دغدغههای او در دوران اسارت فهمید.
خانم فریده موجودی از بانوان مقاوم دزفول با رویی باز پذیرای ما بود. همان ابتدای ورودمان از کوچکی فضای خانه معذرتخواهی میکند و با خنده میگوید «چون اینجا را شهید ساخته دلم نمیآید به جای بزرگتر بروم». خانه کوچک و با صفای همسر شهید با چند قاب عکس از شهید فرخیراد تزئین شده است و اگر کمی پای صحبتهای همسر شهید بنشینید طولی نمیکشد که در مییابید به جز تصویر، روح بزرگ شهید هنوز در خانه و رفتار اعضای خانواده باقیمانده است.
فریده موجودی، همسر شهید آزاده محمد فرخیراد در ابتدا به خبرنگار ایکنا خوزستان، گفت: سال ۱۳۵۵ با محمد ازدواج کردم. تا دوم متوسطه درس خوانده بودم. او پسر عمه من بود. محمد در سال ۶۰ به جبهه رفت و دو سال و نیم در اسارت بود. سه فرزند دارم؛ رضا فرزند اول ما است. دختر دومم، سکینه، مهندسی ژنتیک خوانده و اکنون معلم است. گفته بود میخواهد راه پدرش را که آموزگار بود ادامه دهد. دختر سوم که دو ماه و نیم بعد از اسارت پدرش به دنیا آمد اکنون دندانپزشک است.
شهید فرخیراد پیش از پیروزی انقلاب به عنوان معلم در آبدانان کار میکرد و مدتی هم در میمه دهلران بودیم. شهید فرخی صبح تا ظهر به مدرسه میرفت و بعد از آن را نیز با بچهها میگذراند، دانشآموزانش را به گردش علمی در کوهها میبرد و درس خداشناسی به آنها میداد یا به کارهای مردم رسیدگی میکرد. دو سال در آبدانان بودیم، آنجا منطقه محروم بود. شهید علاقه زیادی داشت که به محرومین کمک و رسیدگی کند. آن زمان هنوز انقلاب پیروز نشده بود و محمد علیه رژیم شاهنشاهی فعالیت داشت که به من نمیگفت و به دلیل همین فعالیتها برای او پروندهای درست کرده بودند و میخواستند او را زندانی کنند که خدا خواست و انقلاب پیروز شد. در همان زمان پیروزی انقلاب، شهید فرخی بین مردمی بود که مجسمه شاه را در دزفول به پایین کشیدند. در آبدانان در ساخت مسجد جامع کمک کرد و برای خانوادههای نیازمند حمام درست کرد(چون شهید قبل از اینکه معلم شود، بنایی میکرد). در مسجد، ایشان رساله امام خمینی(ره) را به آقایان و من هم به خانمها درس میدادیم.
شهید فرخیراد در کارهای خیر مشارکت میکرد و به من اطلاع نمیداد. گاهی دانشآموزانش که مرا میدیدند از من تشکر میکردند و میگفتند «به آقای فرخی بگو دستت درد نکند» آن موقع میفهمیدم که به آنها کمک میکند.
وقتی جنگ شد به دزفول آمدیم. در حمله دشمن به خرمشهر از طرف بسیج به آنجا اعزام شد. من اعتراضی به رفتن او نکردم. از شهید فرخی عکس زیادی در جبهه نمانده است و عکس بزرگی هم که به دیوار زده شده، نقاشی چهره شهید است.
در خرمشهر بود که ترکشی به سینه و نزدیکی قلبش اصابت میکند و همان جا بستری میشود؛ ۳۵ روز از او بیاطلاع بودیم تا اینکه نامهای از او به دست ما رسید و فهمیدیم که سالم است. بعد از ۱۵ روز خودش آمد و آن موقع فهمیدم که مجروح شده بود. بعد از آن به دهلران رفتیم و برنامههای محرومیتزدایی که در آبدانان داشت را دنبال کرد. آنجا وقتی دید مردم، مردگان خود را کنار آب میشویند، فهمید غسالخانه ندارند، دست به کار شد و برای مردم غسالخانه ساخت.
وقتی میخواست به جبهه برود به او گفتم بگذار فرزندمان به دنیا بیاید و بعد برو. به من گفت: «پدر و مادر برای چه کسی مانده است که گریه میکنی؟». گفتم برای این گریه نمیکنم که میخواهی به جبهه بروی، برای این گریه میکنم که دیگر کسی نیست مرا برای زایمان ببرد. گفت: در نماز که دستهایت را بالا میبری ـ شهید دستهایش را به علامت نیت تا کنار گوشها بالا آورد ـ و نیت میکنی، یعنی زن و بچه و خانواده و فرزند و زندگی را همه را پشت سرت بگذار و به سوی خدا برو. اینطور باش» دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
سال ۶۱ در عملیات رمضان بود که شهید فرخی را به اسارت میگیرند. در آن عملیات از ناحیه پا هم مجروح شده بود. از او خبر نداشتیم. یک روز با دو فرزندم(فرزند سومم هنوز به دنیا نیامده بود) به مسجد جامع که از آنجا اعزام شده بود، رفتم تا از وضعیت او مطلع شوم. به آنها گفتم «خودم و فرزندانم فدای اسلام. من از آنها نیستم که تا چیزی به من بگویید غش کنم و بیفتم. شهید بیاطلاع ما به جبهه نرفته بود و اگر نمیخواستیم به جبهه برود، او را مشغول میکردیم.» آنجا فهمیدیم که اسیر شده است، یک ماه بعد از اسارت از رادیو عراق صدای او را شنیدیم که خود را معرفی کرد و گفت: «محمد فرخیراد هستم. از آموزش و پرورش دهلران تقاضا میکنم که از نظر حقوقی به خانوادهام رسیدگی کنند».
پیام صوتی شهید محمد فرخیراد
شهید فرخی بعدها از اردوگاه برای ما نامه فرستاد و برای من نوشت: «خود را به کار و پیشهای مشغول و بچهها را به اخلاق اسلامی آشنا کن.» الحمدالله بچهها خوب درس خواندند و امروز مانند پدرشان سعی میکنند در کارهای خیر مشارکت کنند و دریغ نمیکنند؛ بچهها مثل پدرشان هستند. بعدها فهمیدیم شهید فرخی در اردوگاههای عراق با استفاده از چوب کبریت و وسایلی که میتوانست تهیه کند با زحمت زیادی به اسرای بیسواد درس و قرآن آموزش میداد. به دلیل همین فعالیتهایش او را شکنجه میکردند و چون ترکشی در بدن داشت، زیر شکنجهها مقاومت نکرد. آزادگان برای ما از فداکاریهای او در حق اسیران دیگر گفتند که گاهی غذای خود را به آنها میداد و در سرما لباسش را میبخشید.
شهید فرخی بعد از شکنجه بدحال و بیمار شد، اما به دلیل فعالیتهایی که داشت، برای درمان او اقدام نکردند و در شب اول آبان سال 63 شهید شد. قبل از آن ۲۱ نامه برای ما نوشته بود.
در یکی از نامهها نوشته بود: «خواب حضرت فاطمه(س) را دیدهام که بچهای روی پاهای من گذاشت. نمیدانم فرزندمان دختر است یا پسر. اگر دختر است اسمش را فاطمه و اگر پسر است، اسمش را علی بگذار» نامه ۲۰ روز بعد از گرفتن شناسنامه دختر کوچکمان به دستم رسید. ما نام او را راضیه گذاشته بودیم. در نامهنگاریهای بعدی شهید فرخیراد از دختر کوچکمان به نام فاطمه یاد میکرد و راضیه را در پرانتز مینوشت.
امروز هر چه داریم از قرآن و اسلام داریم. خدا بسیار به ما کمک کرده است. هر موقع مشکلی پیش بیاید اول به قرآن رجوع میکنم، بعد به شهید. یک وقتی مشکلی داشتم نامهای برای شهید نوشتم و پشت عکسش گذاشتم. گفتم برای من دعا کن یک هفته طول نکشید که مشکل ما حل شد.
خانم موجودی یکی از نامههای شهید را که به مناسبت تولد ۷ سالگی پسرش فرستاده بود نشان میدهد و بخشی از آن را میخواند: «خوبیهای مادرت را از یاد مبر که تو را با زحمت به اینجا رساند. او همیشه برایت پناهگاهی با آغوشی گرم بوده و حال نیز به پاس بزرگداشت زحماتش سعی کن که فرزندی خداگونه باشی که مادرت تو را دوست داشته باشد و با گوش کردن به حرفهایش او را از خود راضی کن. من به عنوان هدیه با عدهای از دوستانم با دعاخوانی تولد تو را جشن گرفتم. به مادرت بگو به جای من به شما کادو بدهد. عکس رنگی برای من بفرستید.»
یک روز همسر یکی از آزادگان به نام آقای خورشیدی را دیدم. او به من گفت همسرش برای آنها نامه نوشته و گفته چند تا از بچهها را شهید کردهاند. پرسیدم: آقای فرخی هم در میان آنها است؟ گفت: نه. از نه گفتنش فهمیدم اتفاقی افتاده است. به خانه برگشتم. ظهر بود، سفره پهن کرده بودیم که غذا بخوریم. طاقت نیاوردم، بلند شدم و به خانه شهید خورشیدی رفتم و گفتم میخواهم نامه را ببینم. اول نمیخواست نامه را به من نشان دهد. آنقدر اصرار کردم تا نامه را بیرون آورد و دیدم که در آن نوشته بود: «فرخیراد شهید شده است، به خانوادهاش تبریک و تسلیت بگو» نامه را به مسجد جامع بردم. آنجا به من گفتند چه کسی این نامه را به تو نشان داده است؟ ما هم فهمیدهایم اما باید ببینیم این خبر راست است یا نه. بعد از آن به خانه رفتم و دوازده روز بعد، برادر همسر خواهرم که آن زمان هم اسیر بود نامهای فرستاد که در آن نوشته بود: «فرخیراد را شهید کردند» در این ۱۲ روز به هیچکس حرفی نزدم. یک روز برادر همسرم به خانه ما آمد و گفت چه خبر از محمد؟ لباسهای بچهها را روی نردهها پهن میکردم و همینطور گریه میکردم. گفتم: محمد شهید شد. بعد از اینکه خبر شهادتش پیچید همه به خانه ما آمدند. مادرم خود را میزد. گفتم چرا این کار را میکنید؟ او از اول شهید بود. همهاش در جبهه بود. اصلا به خانه نمیآمد. او را نمیدیدیم به دزفول هم که میآمد در کارهای دیگر فعالیت میکرد. زیاد او را در خانه نمیدیدیم.
از اول تا آخر سخنان خانم موجودی، چیزی به جز حرف شهید فرخی نبود، آنقدر ما را در دنیای شهیدش غرق کرد که فراموش کردیم برای تکریم، او به عنوان همسر شهید به دیدنش رفتهایم. قرار بود این متن تکریم همسر شهید باشد، اما خانم موجودی از خودش هیچ چیز نگفت، از آن دوازده روز سخت که فقط خودش فهمیده بود محمد شهید شده است، چیزی نگفت و در پاسخ ما که گفتیم آن دوازده روز چه کشیدی؟ فقط با شرم خندید. هر چه بود، سخن همسر شهید آزادهاش بود که حالا گویی در خود و فرزندانش تکثیر شده است.
گزارش از کامله بوعذار، خبرنگار ایکنا خوزستان
انتهای پیام