کد خبر: 4161958
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۶:۰۸

روایت ایمان‌هایی که نشکست

حجت‌الاسلام محمدزمان بزاز، آزاده‌ای است که به عنوان طلبه در جنگ تحمیلی به جبهه اعزام شد. روایت ایمان‌های راسخ اسرا و شکوفایی استعداد آنها در محرومیت و محدودیت اسارت از زبان وی خواندنی است.

حجت‌الاسلام محمدزمان بزاز

به گزارش ایکنا از خوزستان، 26 مردادماه سالروز بازگشت نخستین گروه از اسرای کشورمان به میهن است. اسرایی که سال‌ها رنج شکنجه، تنهایی و  دوری را تحمل کردند و به آن خو گرفتند.

حجت‌الاسلام محمدزمان بزاز متولد 1315 است و در حوزه علمیه امام خمینی(ره) اهواز درس خواند. از همانجا هم بود که به عنوان نیروی طلبه با هدف انجام کارهای فرهنگی به جبهه اعزام و البته اسیر شد. ماجرای جبهه رفتن و روزهای اسارت حاج آقای بزاز در متن زیر تقدیم مخاطبان می‌شود:

محمدزمان بزاز هستم و در سال 1315 متولد شدم. حوزه علمیه از سال 61 تشکیل شد و من هم از همان اول شروع حوزه با عده دیگری از طلاب آنجا بودم. این حوزه را آیت‌الله جزایری تأسیس کرد و از همان ابتدا من و عده دیگری از جوانان اهواز آنجا بودیم. آن موقع در بحبوحه جنگ بود.

من از دوران جوانی از خداوند درخواست کردم که مرا با زبان قرآن، حدیث و دعا آشنا کن. من آن موقع خیاط بودم و می‌گفتم خدایا می‌دانم این کار نشدنی است اما این را می‌خواهم.

سال‌ها گذشت تا در اوایل جنگ تحمیلی یک شب رفتم مسجد جزایری بعد از نماز آیت‌الله جزایری فرمودند می‌خواهم حوزه علمیه راه بیندازم هر کس مایل است اسم بنویسد. من هم اسم نوشتم. وقتی اسم نوشتم به من گفتند سن شما مناسب این برنامه نیست.

به آقای موسوی جزایری عرض کردم اجازه دهید به عنوان خدمتکار مدرسه در درس‌ها شرکت کنم. بعد از چند سال درس خواندن شرایطی شد که ملبس شدم به لباس  روحانیت و در مسجد مرعشی اهواز پیش‌نماز شدم. در آن مسجد حدود دو سال پیش‌نماز بودم. برنامه حوزه علمیه این بود که طلبه‌ها می‌رفتند جبهه و می‌آمدند و درس می‌خواندند و شرایطی بود که حوزه سر و سامان پیدا نمی‌کرد چون مرتب طلاب می‌رفتند جبهه. بعد از مدتی که حوزه سر و سامان پیدا کرد و درس‌ها منظم شدند قرار گذاشته شد که طلبه‌ها، به نوبت به جبهه بروند که هم درس بخوانند و هم در جبهه حضور داشته باشند. تیرماه سال 67 بود که برای کار فرهنگی و خدمت به رزمندگان به جبهه اعزام شدم.

یک مرکز اعزام به جبهه در کیانپارس بود و حجت‌الاسلام آقای مرادی مسئول اعزام طلاب به جبهه بود. ارتش کمبود روحانی داشت و من می‌خواستم با ارتش به جبهه بروم تا در سنگر رزمندگان نماز جماعت برگزار می‌کردیم و حدیث و اخلاق و مسائل موردنیاز رزمندگان برای آشناشدن با احکام و شرایط دوران دفاع مقدس را می‌گفتیم. 

با لشکر 92 زرهی خوزستان به جبهه اعزام شدیم و به کوشک در جاده خرمشهر رفتیم. آنجا بودیم که دیدیم از طرف خط مقدم سر و صدای جنگ و شلیک و درگیری می‌آید. حوالی ساعت 8 و 9 بود که عراقی‌ها رسیدند به قسمتی که ما بودیم. ما با سیاسی ـ عقیدتی لشکر اعزام می‌شدیم. فرمانده سیاسی عقیدتی با مرکز تماس گرفتند و گفتند به پادگان برگردید. ما هم سوار شدیم که برگردیم به پادگان. سر جاده خرمشهر رسیدیم و دیدیم که عراقی‌ها آمدند و با نیروها درگیر شدند. من گفتم مرا پیاده کنید، ما همیشه به مردم می‌گوییم در جنگ شرکت کنید. حالا می‌شود من در بحبوحه جنگ همه چیز را رها کنم و برگردم؟ شما یک  تفنگ به من بدهید من می‌خواهم همراه با رزمندگان دفاع کنم و مشغول جنگ شوم، یک تفنگ گرفتم و به قسمت خاکریزی که نیروها با نیروهای عراقی درگیر بودند و مشغول تیراندازی شدیم تا بالاخره مهمات تمام شد و آقایان گفتند دیگر سهمیه فشنگ ما تمام شده است.

آغاز اسارت

محمدزمان بزار

من با لشکر 77 خراسان در جبهه حضور داشتم. وقتی فشنگ‌هایمان تمام شدند گفتیم ماندنمان چه سود دارد و درصدد برآمدیم خودمان را از آنجا خارج کنیم اما هر سمتی می‌رفتیم دیدیم همه جا را محاصره کردند. وقتی دیدیم این گونه است خواستیم خودمان را پنهان کنیم که گیر نیفتیم. یک گودالی را پیدا کردم که خودم را آنجا پنهان کنم. هنوز لباس‌های طلبگی تنم بود. عراقی‌ها آمدند به صحنه و بالای سرم آمدند و گفتند بلند شو و این آغاز اسارت بود.

وقتی با سربازان می‌خواستیم به جنگ عراقی‌ها برویم عمامه‌ام را درآوردم و روی یک جیپ که آنجا بود گذاشتم و با یک پیراهن و شلوار دستگیرم کردند.

ما را جمع کردند و بردند جلو فرمانده‌شان. سربازان عراقی زانو زدند و اسلحه‌ها را به طرف ما گرفتند. من این صحنه را که دیدم گفتم این صحنه مرگ است و شروع کردم به گفتن شهادتین. افسر عراقی شهادتین گفتن مرا که شنید به زبان عربی گفت نمی‌خواهیم شما را بکشیم.

ما را سوار نفربر کردند. وقتی رفتند داخل نفربر یکی از سربازان قبای من را پیدا کرد و گفت این قبا برای کیست؟ از من پرسید این مال تو است و من گفتم نه. دست برد داخل جیب لباسم، کارت عضویت من در ستاد نماز جمعه را بیرون ‌آورد. این خبر بین عراقی‌ها پیچید که یک روحانی را دستگیر کردند و آنها خیلی خوشحال شدند. آن موقع آقای رفسنجانی، رهبر و نمایندگان مجلس در جبهه رفت و آمد داشتند. این‌ها فکر کردند آدم مهمی را دستگیر کردند. من را بالای نفربر گذاشتند و به عنوان یک موفقیت به همدیگر نشان می‌دادند.

حوالی ظهر بود که به عراق رسیدیم. وقتی وارد خاک عراق شدیم در یک بیابانی پیاده‌مان کردند. من نماز ظهر نخوانده بودم. دست‌های من را از پشت بسته بودند. به یکی از سربازان عراقی گفتم قبله از کدام طرف است و قبله را نشانم داد. دستم که بسته بود نه می‌توانستم وضو بگیرم و نه می‌توانستم تیمم بگیرم. اما ایستادم به نماز خواندن. وقتی دید دارم نماز می‌خوانم دستم را باز کرد. دستم را که باز کرد تکلیف عوض شد و باید وضو می‌گرفتم. به او گفتم آب به من بده می‌خواهم وضو بگیرم. وقتی مشغول نمازخواندن شدم بقیه اسرا هم نماز را اقامه کردند. از این صحنه عراقی‌ها خوششان نیامد که در اسارت حواسمان به نمازمان است. آنها از ما می‌خواستند که به امام توهین کنیم. افسر عراقی من را به سمت ماشین می‌برد و گفت بگو الموت للخمینی و من می‌گفتم لا.

ما را در پادگان نهروان پیاده کردند. وقتی آنجا پیاده کردند همه سربازان و افسران رفتند. 

شما ببینید آدم چه حالی دارد وقتی تا ساعاتی پیش در خانه خود بوده و بعد از آن در مدت زمان کوتاهی اسیر شده است. من در بین این‌ها مسن بودم. افسران و سربازان پادگان نهروان به من گفتند در جبهه چه‌کاره بودی؟ در این لحظه دیدم اگر به این‌ها بگویم روحانی هستم خطر دارد. با اطلاعاتی که داشتم که چقدر از طلبه‌ها و پاسداران را کشتند و شکنجه دادند گفتم اگر بگویم که روحانی هستم برای من خطر دارد. اما با خودم گفتم حالا که ما اسیر شدیم و می‌خواهیم مسائل اعتقادی خودمان را در عراق انجام دهیم سربازان نیاز دارند مسائل اعتقادی خودشان را از کسی بپرسند. من این لباس را پوشیدم که برای چنین وقتی به درد بخورم. گفتم من طلبه هستم.

برادران اسیر به محض اینکه شنیدند من روحانی هستم به حدی خوشحال شدند که اسارت یادشان رفت.

روزهای اول اسارت خیلی روحیه‌ها پایین بود. شما ببینید آدم تا دیروز در وطن خودش بین خانواده خودش بوده، یک دفعه ببیند که اسیر دست دشمن شده است. بعضی خیلی غمگین و ناراحت بودند. این‌ها را جمع می‌کردم و با آن‌ها صحبت می‌کردم. می‌گفتم بالاخره در هر مملکتی ممکن است جنگ اتفاق بیفتد. در جنگ عده‌ای شهید، مجروح و اسیر می‌شوند. حالا ما اسرای این جنگ هستیم. الحمدالله که از آدم‌های بی‌تفاوت نبودیم، آمدیم جبهه و در جنگ شرکت کردیم. حالا باید وظایف دوران اسارت را انجام دهیم. امام ما موسی بن جعفر(ع) سال‌ها در زندان بودند.

هر روز از صبح تا عصر ما را می‌بردند در فضای آزاد برای هواخوری و عصر ما برای اسرا حرف می‌زدیم که روحیه بگیرند. بعدها عراقی‌ها متوجه این کار شدند و دیگر نگذاشتند این کار را ادامه بدهیم. اما ما روزهای اول در آنجا نماز جماعت تشکیل دادیم و بعد از نماز شعار هم می‌دادیم. روزهای اول کاری با ما نداشتند اما بعدها از برگزاری نماز جماعت جلوگیری کردند. بعداً طوری شد که سه نفر را نمی‌گذاشتند پیش هم بنشینند. من در آنجا کلاس احکام و حدیث تشکیل می‌دادم اما بعد ممنوع کردند. اگر سه نفر پیش هم می‌نشستند سرباز می‌گفت متفرق شوید.

آنجا که آب و آسایش نبود 

در ماه‌های اول اسارت تا چند ماه اول در یک سالنی بودیم که حدود 400 نفر اسیر در آن بودند. این سالن فرش نداشت. فرش نداشت نه اینکه موکت داشت قالی نداشت هیچی نداشت و ما روی موزاییک بودیم. مردادماه بود و در چنین هوایی در این سالن روی زمین می‌نشستیم و می‌خوابیدیم. حدود چهار ماه همه ما روی زمین می‌نشستیم و می‌خوابیدیم. حتی جای کافی برای خوابیدن نداشتیم. این‌ها برای این بود که به اسرا فشار بیاورند که تسلیم شوند اما موفق نشدند. حتی عده‌ای جا نداشتند بخوابند و سرپا می‌ماندند. برای اینکه روحیه اسرای ایرانی را بشکنند و تسلیم‌شان کنند ولی نشد. آنجا ما حتی یک پنکه هم نداشتیم. این‌ها را که می‌گویم نه اینکه شکایت کنم می‌خواهم بگویم فشار آوردند که روحیه اسرای ایرانی را بشکنند اما موفق نشدند.

آنها اجازه رفتن به دستشویی را به ما نمی‌دادند. پیش یکی از درب‌های همان سالن، اسرا دستشویی می‌رفتند. باورتان نمی‌شود تپه‌ای از مدفوع آنجا بود. آب نبود که طهارت بگیریم. جای کافی هم که برای خوابیدن نبود و عده‌ای کنار همان تپه نجاست می‌خوابیدند. در گرمای مردادماه عراق حتی بادبزن هم نبود. اگر کسی یک تکه مقوایی که در محوطه افتاده بود پیدا می کرد تا خودش را باد بزند یا زیر پایش بگذارد بنشیند، نعمتی بود. وضعیت غذا را نمی‌گویم که به اندازه نان خالی هم به ما نمی‌دادند.

بیش از دو سال اسیر بودم. سال 67 اسیر شدم و سال 69 آزاد شدم. سربازان عراقی جلوی فعالیت فرهنگی را می‌گرفتند اما من آنجا به لطف خدا کارهای فرهنگی داشتم. یکی از کارهایی که آنجا انجام می‌دادم این بود که روزانه کلاس داشتم، اما برای عده قلیلی. برای دو، سه نفر. طوری می‌نشستیم که مشخص نشود که کنار همدیگر هستیم.

عراقی‌ها هیچ گونه ابزار فرهنگی در اختیار ما نمی‌گذاشتند، حتی قرآن. ما حدود 450 نفر در یک سوله بودیم و یک قرآن داشتیم. هر چه به این‌ها می‌گفتیم قرآن به ما بدهید، نمی‌دادند. به هر نفر به اندازه یک تا یک‌ونیم دینار بن می‌دادند. آنجا فروشگاهی بود که از آنجا مایحتاجی مثل مسواک و خمیردندان می‌خریدیم. ما آن بن‌ها را جمع می‌کردیم و به آن‌ها می‌گفتیم برای ما قرآن بخرید اما این کار را نمی‌کردند.

وقتی آزاد شدم و آمدم ایران گفتم می‌خواهم اردوگاه اسرای عراقی در ایران را ببینم. بعد از زحمت‌های زیادی به اردوگاه اسرای عراقی در ایران رفتم. تفاوت برخورد ایران با اسرا و عراق با اسرا را دیدم. چیزهایی هست که نمی‌دانم گفته شده تا دنیا بداند که فرق تفکر شیعی چیست یا خیر. اسرای عراقی کتابخانه داشتند و برای اسیرانی که سواد نداشتند کلاس برگزار می‌شد. برای اسرای عراقی کلاس‌های هنری هم برگزار می‌شد. اسرای عراقی در ایران کار فرهنگی می‌کردند. تئاتر و نمایش اجرا می‌کردند.

شکوفایی استعدادها در اسارت

در اسارت استعدادها شکوفا شده بود. بچه‌ها در آنجا گیوه درست می‌کردند. دوخت گیوه نخ، زیره گیوه، قلاب بافتنی و ... می خواهد. اما بچه‌ها گونی‌های برنج آشپزخانه را می‌گرفتند، نخ‌ها را باز می‌کردند و آن‌ها را می‌تابیدند و از سیم خاردارهایی که اطراف بود میله‌هایی جدا کرده بوند و قلاب برای بافتن گیوه درست می‌کردند. اسرا از دمپایی‌هایی که عراقی‌ها به ما می‌دادند برای دوخت رویه گیوه استفاده می‌کردند. بعضی‌ها هم از لاستیک کهنه‌هایی که در محوطه بود زیره گیوه می‌بریدند. درست کردن این قلاب ابزار می‌خواست ولی اسرا با همان وضعیت آن قلاب را درست می‌کردند. با نخ کیسه‌های برنج آشپزخانه رویه گیوه را درست می‌کردند. فکر نکنید که کارشان ناشیانه بود، نه خیلی هم فنی این گیوه‌ها را درست می‌کردند. آنقدر فنی و قشنگ بود که عراقی‌ها عاشق این گیوه‌ها بودند.

از همان ابتدا که به عنوان پیش‌نماز در مساجد بودم بعد از نماز احکام می‌گفتم و به همین دلیل احکام حفظ من شده بود. وقتی اسیر شدیم بچه‌ها به احکام احتیاج داشتند. من شروع به نوشتن احکام کردم حالا بپرسید چگونه؟ آنجا که قلم و کاغذ نبود که بتوانم بنویسم. در آنجا عده‌ای از ناراحتی سیگار می‌کشیدند. من پاکت‌های سیگار را جمع می‌کردم و آن‌ها را به هم می‌دوختم و دفتر درست می‌کردم و روی آن‌ها احکام می‌نوشتم. عراقی‌ها این گیوه‌هایی که اسرا درست می کردند را می‌بردند و قاچاقی برای اسرا مداد و خودکار می‌آوردند. ما هم که کار فرهنگی می‌کردیم پول می‌دادیم به آن اسرا، خودکار و مداد را از آنها می‌خریدیم. من به این وسیله به لطف خدا حدود 20 دفتر احکام نوشتم. کار فرهنگی در آنجا ممنوع بود و شکنجه داشت و به لطف خدا آن‌ها این دفترهای احکام را ندیدند. در آنجا برای نوشتن دفتر احکام یک تیم انتشاراتی درست کردم. عده‌ای از برادران همکاری کردند این دفتر را تکثیر کردند. در آن اردوگاه 5، 6 سوله بود که به آن‌ها قفس می‌گفتند. بعد از اینکه این دفاتر احکام آماده شد باید آن‌ها را به سوله‌های دیگر می‌فرستادیم. اشخاصی که از دیگر سوله‌ها به ما سر می‌زدند، به وسیله آن‌ها این دفاتر را به سوله‌های دیگر می‌فرستادیم. آن‌ها را می‌خواندند و دوباره به من بازمی‌گرداندند. اگر عراقی‌ها این‌ها را از من می‌گرفتند خدا می‌داند چقدر شکنجه می‌شدم. چون این‌ها ممنوع بود. پتوی سربازی که روی آن می‌نشستم دفترها را زیر آن می‌گذاشتم. از بابت این دفتر‌ها آرام نداشتم. چون می‌دانستم اگر این‌ها را از من بگیرند چه معامله‌ای با من می‌کنند. وقتی که صبح‌ها ناشتا می‌خوردیم ما را می‌فرستادند در فضای آزاد. از ساعت 8 صبح تا ساعت 11 در فضای آزاد بودیم. وقتی که ما را از سالن بیرون می‌کردند سربازان عراقی می‌آمدند لوازم ما را تفتیش می‌کردند. به لطف خدا در تمام این مدت و تا روز آخر این‌ دفترها را ندیدند. در تمام مدت هواخوری دل تو دلم نبود که این‌ها را نبینند.

زمانی که قطعنامه پذیرفته و تبادل اسرا شروع شد، سربازان عراقی اردوگاه را رها کردند و رفتند و دیگر مراقبتی نبود. ما هم شروع کردیم به نماز جماعت خواندن، سخنرانی، روضه، شعار و ... . وقتی می‌خواستیم آزاد شویم ما را به صف کردند که ترتیب آزادی داده شود و به محل صلیب سرخ برویم. در راه منتهی به صلیب سرخ افسر عراقی گفت بنشینید اما به من گفت بلند شو و از صف بیرون بیا. اسرا گفتند ما نمی‌رویم مگر اینکه با هم برویم. اسیری که الان دارد آزاد می‌شود نباید کاری کند که برایش گرفتاری پیش بیاید اما آنها از من دفاع کردند. بالاخره سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به سمت ایران. هنوز از پادگان دور نشده بودیم که افسری در اتوبوس آمد و به من گفت بیا بیرون. به برادران اسرای خودمان گفتم شما عکس‌العمل نشان ندهید این‌ها می‌خواهند مرا ببرند شما بروید کاری نداشته باشید.

من را از اتوبوس آوردند پایین و سوار ماشین شدیم. دو نفر از افسران عراقی کنار من نشستند من را به زیرزمین پادگان بردند و در را بستند و رفتند. حدود 200 نفر مثل من را آنجا نگه داشته بودند. دیدم بعد از چند دقیقه صدایی مثل شعاردادن می‌آید. وقتی که این‌ها ما را نگه داشتند اسرا پادگان را به هم ریختند و شروع به شعار دادن کردند و گفتند ما یا با هم می‌رویم یا اصلا نمی‌رویم. عراقی‌ها آمدند درب آن زیرزمین را باز کردند و مرا آوردند بیرون و من را انداختند جلوی اسرا که داشتند شعار می‌دادند. اسرا مرا روی دست بلند کردند و این حرکت آنها باعث شد که آن تعداد دیگر اسیر را هم آزاد کنند. این اسرا شجاعت و مردانگی و آنچه سزاوار ایرانی بود را به خرج دادند. عراقی‌ها درها را باز کردند و ما آماده رفتن شدیم و من نیت عراقی‌ها را که می‌خواستند من را نگهدارند را به مأموران صلیب سرخ اطلاع دادم و آن‌ها هم یک نفر را همراه ما فرستادند و دیگر عراقی‌ها نتوانستند کاری کنند و ما به کشورمان بازگشتیم.

 

انتهای پیام
captcha