کتاب «پسری از کَلَب» نوشته مصطفی خرامان، جلد اول از مجموعه سهجلدی «پیامبر مهربانیها» است که انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را منتشر کرده است. این مجموعه در دیماه امسال در چهاردهمین جشنواره «کتاب سال سلام» (ویژه کودک و نوجوان) برگزیده بخش معارف شد. متن زیر نگاهی به جلد اول این مجموعه دارد که شخصیت اول آن زید بن حارثه، فرزند خوانده پیامبر خدا(ص) است و نویسنده در آن، بخشهایی از زندگی محمد امین(ص) را پیش از بعثت و در حین آن برای ما روایت میکند:
زید نوجوانی دوازده ساله است که به همراه پسرخالهاش عامر از بیابانی بین عراق و شام ربوده میشود و در بازار عُکاظ مکه، به عنوان برده به حکیم بن حزام فروخته میشود و از عامر جدا میشود؛ او از درد شدید قفسه سینه به واسطه لگدی که عتبه در حین ربودن به او زده است، به سختی و با درد نفس میکشد. داستان از نظر زمانی، همزمان با سالهای اولیه زندگی مشترک رسول خدا(ص) و حضرت خدیجه(س) در مکه است. حکیم بن حزام، زید را به حضرت خدیجه(س) و ایشان نیز این برده نوجوان را به همسرش هدیه میدهد. حضرت محمد(ص) او را آزاد میکند، اما زید، نمیخواهد از او جدا شود و در آن خانه میماند.
داستان صحنههای ظریف و دلنشینی در لابه لای صفحات خود دارد. از جمله آنها تصویری ناب از خدیجه(س) و رفتار او برابر بردهها است: «حکیم به غلامی نگاه کرد که برایشان شربتی از شهد خرما آورده بود. خدیجه گفت: نه. حکیم پرسید چرا نه؟ همان شربتی است که دوست دارید. خدیجه به صف بردهها نگاه کرد و گفت: در حضور اینها نمیخواهم. حکیم خندید به غلامش اشاره کرد تا سینی را زمین بگذارد و برود. پس از کمی، به عمهاش یادآوری کرد که اینها بردههای ما هستند. خدیجه گفت: شاید ولی دلیلی ندارد که ما جلوی آنها چیزی بخوریم که نصیب آنها نخواهد شد. شاید حسرتی در دلشان بماند. به آن پسربچه نگاه کن.» (صفحه 34)
یکی دیگر از صحنههای زیبای این کتاب تصویری است که از خانه پیامبر(ص) در شبی که به ایشان وحی شد، ارائه میدهد؛ شبی که خدیجه(س) تا صبح بالای سر پیامبر(ص) ماند و صبح بچهها را آرام میکرد تا رسول خدا(ص) پس از آن شرایط به خوبی استراحت کنند.
کتاب از زاویه تازهای وارد زندگی محمد(ص) میشود، اما مخاطب خیلی زود در این داستان میفهمد پسری از کَلَب یا همان زید، قهرمان داستان نیست؛ او کسی است که قرار است با او، وارد زندگی محمد(ص) جوان در دوره پیش از بعثت بشویم. بنابراین، بر خواننده پنهان نمیماند که شخصیتی که به زید پناه داده مهم است و نه خودِ او. این شیفتگی نویسنده نسبت به محمد(ص) خیلی زود در داستان لو میرود.
زید با دیدن محمد(ص)، تحت تأثیر هیبت و شخصیت او قرار میگیرد:
«زید با دقت به آن مرد جوان نگاه کرد؛ مردی که زید تا آن روز کسی را به آن زیبایی ندیده بود ... زید احساس کرد که آن مرد چیزی در وجودش دارد که او را به طرف خودش میکشد، نه میتوانست نگاهش کند و نه میتوانست چشم از او بردارد!»
محمد(ص) دست بر شانه او میگذارد و از قبیله و دیارش میپرسد، بعد میگوید: «تو آزادی که بروی یا بمانی، اگر بمانی مثل پسرم خواهی شد. اگر رفتی برایت آرزوی سلامتی خواهم کرد. زید برای اولین بار پس از چند روز خندید. نفسی کشید که انگار روزها بود در سینه حبس شده بود. نفس کشید، اما سینهاش درد نگرفت، تیر نکشید تا پشتش. تعجب کرد و به خودش نگاه کرد.»
زید احساس میکند درد قفسه سینهاش چون پرندهای پر کشیده و اثری از آن نیست. متحیر میماند و این آغاز تحیر او است.
مصطفی خرامان ما را از زاویه جدیدی به تماشای زندگی محمد(ص) برده؛ جوانی که امین مکه است و همه دوستش دارند، هنوز پیامبر نشده، اما درایت و داناییاش برای همه آشکار است. مردم، محمد(ص) جوان را دوست دارند، آنچه محمد را امین کرده، خوی درخشان او بود؛ همان که قرآن کریم رسولش را با آن معرفی میکند. اما زید نوجوان، از چیز دیگری شگفت زده میشود؛ از دردی که دیگر در سینهاش نیست. حلیمه از شتری که پرشیر شده شگفت زده است؛ میسره از ابری که دائم بر سر محمد(ص) است شگفت زده است. همه اینها هست، ولی محمد(ص) فقط این نیست.
زید، یک نوجوان است که به تازگی از خانواده خود ربوده شده و از دست مردی جنایتکار، خشن و بی رحم به نام عتبه آزاده شده، مردی که تا وقتی با او بود جرأت سخن گفتن و حتی بی تابی کردن برای خانوادهاش را نداشت، اما حالا او در بین افرادی است که آنها را انسانهای مهربانی یافته. خواننده فکر میکند چرا زید یک کلمه از خانوادهاش نمیگوید؟ چرا دلتنگ پدر و مادرش نیست؟ چرا حالا که آزاد است، سراغ پسر خالهاش عامر نمیرود؟ داستان پاسخی به این سؤالات نمیدهد و تحت تأثیر آن اتفاق شگفت(شفا یافتن زید) کمترین اثری از دلتنگی و نگرانی در زید نمیبینیم.
چه میشود که زید ربوده شده، خانه محمد(ص) را انتخاب میکند؟ مگر گذشتن از خانواده به این آسانی است که نویسنده به سادگی از آن عبور میکند؟ اگر زید دیگر میلی به بازگشت به خانواده و دیارش ندارد، اتفاقا، اعجاز همین جا است که نویسنده آن را ناگفته میگذارد. چه گرما و محبتی از نگاه محمد(ص) به جان و قلب زید تابیده که این طور در غربت، شاد و خرامان است؟ این چه آشنایی است که نگاه محمد(ص)، غربت را از جان آدم میزداید؟ مگر این اعجاز نیست؟
داستان وقتی به رسول خدا(ص) میرسد، خبری از تازگی نیست، همان روایتهای تاریخی که بارها شنیدهایم تکرار میشود. گرچه این اتفاقات، بزرگ و قابل تأمل است و باید مکرراً گفته شود، اما منحصر کردن عظمت محمد(ص) در این اتفاقات پذیرفتنی نیست.
دقت کنیم قرآن کریم وقتی به رسول خدا(ص) میرسد از چه چیز سخن میگوید؟ از خُلق عظیم: «وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ» و از دلشوره جدی ایشان برای مردم تا جایی که نزدیک است خودشان را از بین ببرند: «فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا» یا دلسوزی و مهربانی ایشان به مؤمنان: «لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ».
عظمت رسول خدا(ص) در قدرتهایی که منحصر به ایشان هستند، نیست؛ در اسوه بودن ایشان است: «لکم اسوه حسنه» در کم کردن فاصله مردم از خوب بودن و خوب زیستن. در امین بودن و امین زیستن در آن زندگی خشن و پر از انگیزههای کینهجویی و منفعت طلبی. رسول خدا نیامدند تا دهانمان از اعجازهای ایشان باز بماند، آمدند که ما را به «محمد» به ستوده بودن نزدیک کنند.
در قواعد داستاننویسی گفته شده که هنر بزرگان داستان این است که خود را در داستان حذف کنند. آیا ما میتوانیم این قدر خویشتندار باشیم که در مقابل عبور امین مکه در کوچه پس کوچههای این شهر، دست و دلمان نلرزد و محبتمان به رسول خدا(ص) در داستان لو نرود؟ از روایت حلیمه و میسره که شگفتیها دیدند، هول نکنیم. صبور باشیم و مثل یک رهگذر بایستیم و ظرایف وجود و سلوک محمد(ص)؛ بهترین آفریده خداوند را فارغ از شیفتگی به او روایت کنیم؟ عشق و شیفتگی را برای مخاطب وابگذاریم و به کار خودمان برسیم؟
کامله بوعذار
انتهای پیام