همه چیز از قرآن شروع شد؛ از عشقی که برای فهمیدن آیات در دل دختر نوجوان خرمشهری شکل گرفته بود. از نوشتن سریع کلمات و عبارتهایی که دوست داشت از آنها سر دربیاورد. همین پرسشها، توجهها را به او جلب میکند و او را در مسیر فراگیری قرآن زیر نظر علمای بزرگی قرار میدهد. علاقهمندی به قرآن و عترت در وجود خدیجه عابدی، بانوی خرمشهری به اینجا ختم نمیشود، او دوست دارد نور قرآن را در دلها روشن سازد و از هر فرصتی برای تعلیم قرآن به دیگران بهره ببرد.
آن روزها یعنی دهه پنجاه جلسات قرآن به سادگی امروز برگزار نمیشد، اما موانعی که حکومت پهلوی به وجود میآورد، نمیتواند مانع حرکت او در مسیر قرآن بشود و تلاش خود را تا راهاندازی اولین مکتب قرآن در خرمشهر ادامه میدهد و همین مکتبی که مزین به نام قرآن است در دوران دفاع مقدس، از مراکز مهم شهر برای پشتیبانی رزمندگان میشود.
متن زیر گفتوگوی ایکنای خوزستان، با خدیجه عابدی، مؤسس اولین مکتب قرآن خرمشهر است که در ادامه میخوانید:
ایکنا ـ از خودتان بگویید. فعالیتهای قرآنی شما از چه زمانی آغاز شد؟
خدیجه عابدی، متولد سال 1337 هستم. ذات اقدس الهی توفیق نصیبم کرد که فعالیتهای تبلیغی و قرآنی به اتفاق بانوان خرمشهری داشته باشیم. کار ما در خرمشهر از زمان طاغوت شروع شده بود. سیزده ساله بودم که در این مسیر قرار گرفتم. از همان سال شروع به خواندن درس حوزه در خدمت علمای شهر کردم. استادم مرحوم حاجآقا علامه امام جماعت مسجدالنبی(ص) بودند و منزلشان نزدیک منزل ما بود. خیلی به قرآن علاقه داشتم، اما بلد نبودم بخوانم. آرزویم این بود که قرآن را یاد بگیرم برای همین ترجمه قرآن را با دقت میخواندم. سؤالاتی که برایم پیش میآمد مینوشتم و به پدرم میدادم که از علمایی که به خرمشهر میآمدند بپرسد.
علما سؤالات را روی منبر مطرح میکردند و جواب میدادند. آیتالله مرحوم شیخ عباسعلی اسلامی مرتب به خرمشهر تشریف میآوردند. ایشان مؤسس جامعه تعلیمات اسلامی و از یاوران حضرت امام بودند. بر سر منبر سؤالات را جواب میدادند و مردم و جوانان را به دینداری و طلبه شدن تشویق میکردند.
وقتی قرآن میخواندم بعضی چیزها برایم مبهم بود. مثلاً اینکه اصحاب الراس چه کسانی هستند؟ من این سؤالات را از طریق پدرم به ایشان رساندم. برای ایشان مهم بود که این سؤالات را چه کسی میپرسد. روی منبر فرمودند کسی که این سؤالات را پرسیده بیاید تا او را ببینیم.
با مادرم به خدمت ایشان رفتم. ایشان فکر کردند سؤالات را مادرم مینویسد. مادرم جوان بود. مادرم به ایشان گفت: سؤالات مربوط به دخترم است. مرحوم شیخ اسلامی با تعجب گفتند: «این بچه؟» مادرم گفت: «بله». روی منبر خیلی تعریف کردند. این تشویقها خیلی تأثیر دارد. در جلسه دیگری به خدمتشان رفتیم. ایشان گفت: «شما باید طلبه شوی. خودم درست میدهم.» خانواده اجازه نمیدادند به تهران بروم. ایشان گفتند: «همین جا در خرمشهر درس بخوانم». روحانی نزدیک خانه ما حاجآقا علامه بود که خیلی حق به گردن من دارد. آقای اسلامی، به منزل آقای علامه تشریف آوردند و گفتند: «من این خانم را به شما میسپارم که آموزش او را به عهده بگیری.» این پیگیریهای آقای اسلامی بسیار روی من تأثیر گذاشت و آقای علامه هم مثل یک پدر دلسوز همکاری کرد.
در محضر ایشان جامع المقدمات را خواندم و بعد سیوطی را شروع کردم. چند سال طول کشید. آقای علامه فراخوان داده بود که آقایان و خانمها اگر دوست داشته باشند در درس آقای علامه شرکت کنند به مسجد النبی(ص) بیایند. در مسجد گرد هم آمدیم و در محضرشان درس میخواندیم. به مرور این جمعیت غربال شدند، همه رفتند و تنها من ماندم و ادامه دادم. در کنار درس خواندن، فعالیت فرهنگی و قرآنی را هم شروع کردم. در مساجد شروع به کار کردم. آن موقع حکومت طاغوت بر سر کار بود و با این کارها موافق نبودند.
امام زمان(عج) خیلی به من کمک کرد. عشق به ایشان چیزی بود که باعث شد در سیزده سالگی به این راه بیایم. عشقی که در آن زمان نسبت به امام در دل من روشن شد، مثل یک موتور محرک بود. پدر و مادر من در آن زمان مذهبی بودند. یک بار آیتالله نوری همدانی به خرمشهر آمدند. پدرم ما را در شب آخر منبرشان به مسجد برد. موضوع سخنرانیشان در آن شب «وجود مقدس امام زمان(عج)» بود. آن موقع جوانهای زیادی پای منبر علما میآمدند و حسینیه اصفهانیها که نزدیک خانه ما بود، پر از جمعیت بود. ایشان آنقدر جالب درباره امام زمان(ع) صحبت کردند که هنوز عبارتهایشان به یادم مانده است. گفتند: «من میدانم امشب امام زمان(عج) به اینجا عنایت دارند» مجلس خیلی معنوی بود. همه گریه میکردند و منقلب شده بودند. آن شب خیلی گریه کردم و همانجا با امام عهد بستم و با زبان بچگی گفتم «دوست دارم در راه دین حرکت کنم، کمکم کنید.» خالیالذهن بودم و نمیدانستم راه سختی است.
آن شب نماز مغرب و عشایم را نخوانده بودم. وقتی از مسجد برگشتیم، همه رفتند روی پشتبام بخوابند. به خاطر عهدی که با امام بسته بودم به خودم گفتم «چرا نمازت را نمیخوانی، عهدت را شکستی؟» به ندایی که احساس کردم میشنوم جواب میدادم که میترسم پایین بروم و از فردا مؤمن میشوم. اما این ندا دستبردار نبود و با ترس و لرز بلند شدم، پایین رفتم و نماز خواندم. صبح بلند شدم و نمیدانستم چه صبح سختی در انتظارم است. چون قول داده بودم باحجاب بشوم. تا آن روز محجبه نبودم.
اول دبیرستان بودم. اجازه حجاب در مدارس را به ما نمیدادند. خیلی با حجاب مخالفت میکردند، تحقیر میکردند، هر روز از سر کلاس مرا به دفتر مدیر مدرسه میفرستادند تا حجاب را رها کنم.
وقتی عهد بسته بودم به فکر این سختیها نبودم. چون سنی نداشتم. آن موقع چادر نداشتم. قبل از سن تکلیف، حجاب و نماز را دوست داشتم. اما حالا که میخواستم به مدرسه بروم چادر نداشتم. چادر مادرم را دزدکی برداشتم و لای کتابهایم گذاشتم چون اگر مادرم میدید نمیگذاشت با چادر بروم. روسری سر کردم. توی راه گریه میکردم و با امام زمان(عج) حرف میزدم. پشیمان نبودم اما واقعاً سخت بود. وقتی وارد مدرسه شدم، انگار یک موجود مریخی به مدرسه آمده بود. همه مرا با انگشت نشان میدادند. مرا بردند دفتر مدیر میگفتند اینجا که مسجد نیست. مشکلات زیادی برایم به وجود آوردند. آن روزها خیلی با امام زمان(عج) حرف میزدم. هر چه در روز گذشته بود، برای امام میگفتم و از امام میخواستم به من کمک کند. در آن سن با تمام وجود احساس میکردم امام صدای مرا میشنود. باورم این بود.
در مدرسه، زنگهای تفریح یا زمانی که معلم نمیآمد با بچهها صحبت میکردم. کمکم در کلاس، دو نفر محجبه شدیم، بعد سه نفر و به تدریج تعدادمان به هفت نفر رسید. با پولهای توی جیبی برای دوستانم هدیه میگرفتم. جوراب ضخیم یا روسری برایشان میخریدم. کمکم دوستانم هم همین کار را کردند. مدیر مدرسه وقتی فهمید خیلی ناراحت شد و اسم کلاس ما را کلاس خرابکارها گذاشته بودند. هر روز ما را به دفتر میبردند، دعوا میکردند، تحقیر میکردند. ما را تهدید به اخراج میکردند و بالاخره یکی از بچهها را اخراج کردند.
بعضی دبیرها در کلاس علیه خدا و قرآن حرف میزدند. یادم هست یکی از دبیرها نظر داروین را در کلاس میگفت و آیات قرآنی را درباره خلقت انسان نادرست میدانست. متوجه شدیم خواندن کتابهای مذهبی کفایت نمیکند. باید سیر مطالعاتی برای خودمان تعریف کنیم. شرایط آن زمان جوری بود که احساس میکردیم در میدان مبارزه هستیم و سلاح ما علم ما است. نظرات مختلف را در نقد دین و قرآن مطالعه میکردیم و سطح اطلاعات ما از دبیر بیشتر میشد. بعد از این مطالعات در کلاس مستند صحبت میکردیم.
برای اینکه صحبت معلم روی بچهها اثر نگذارد، بلند میشدیم و با احترام و مستند سخنان او را نقد میکردیم و دبیر هم نمیتوانست جواب ما را بدهد. وقتی دبیرها میدیدند نمیتوانند جواب ما را بدهند، تحقیرمان میکردند. بچهها هم میفهمیدند.
از طرف دیگر ساواک متوجه فعالیت ما شده بود. ما فقط در حسینیه اصفهانیها فعالیت نمیکردیم، در مساجد شهر فعالیت داشتیم و تعداد بچهها کمکم بیشتر میشد. در مساجد، کلاسهای قرآن تشکیل میدادیم؛ روخوانی قرآن با معنی یاد میدادیم و تفسیر آیات را هم میخواندیم. علاوه بر این با توجه به نیاز جامعه هم کتابهای دیگری مطالعه میکردیم. مثلاً کمونیستها آن زمان خیلی کار میکردند. ما کتابهایی درباره رد کمونیستها میخواندیم. تلاش میکردیم بچهها را از مدرسه به مسجد بکشانیم و خیلی هم استقبال میکردند.
ایکنا ـ با توجه به این سختیها، خانواده مانع فعالیت شما نمیشد؟
خانواده من به این فعالیتها علاقه داشتند و تشویقم میکردند. خانه ما یکی از محلهای تدریس قرآن بود. از نظر مکان و افراد از همه ظرفیتها استفاده میکردیم. یادم هست وقتی میخواستیم برنامه عمومی برگزار کنیم، چون آن روزها صدا و سیما و وسایل امروزی برای انتشار اطلاعیه در فضای عمومی را نداشتیم، بچهها خودشان همه کارها را میکردند. مثلاً علمایی که به خرمشهر میآمدند، به جلساتمان دعوت میکردیم؛ آقای نوری همدانی در مجالس ما میآمد و ما را از آن دوره میشناخت. آیتالله مکارم شیرازی یکی از منبریهای خرمشهر بود که ایشان را هم به جلساتمان دعوت میکردیم و وقتی میدیدند حسینیه پر از جمعیت است از ما میپرسیدند چطور این آدمها را جمع میکنید؟
خودمان بلندگوی تبلیغاتی بودیم. میدانستیم در هر محله، در هر خانه چند خانم زندگی میکنند. محلهها را میشناختیم. یک مرکز قرآنی در هر محله باید اشراف داشته باشد تا بتواند نوجوانان و جوانان را جذب کند. وقتی از بانوان دعوت میکردیم، بعضیها حوصله نداشتند یا میگفتند کار داریم، به آنها میگفتیم ما کارهای شما را انجام میدهیم. تمام تلاش خود را میکردیم تا آنها را به جلسات خود بکشانیم و وقتی میآمدند دیگر عادت میکردند. نیروهای زیادی اینگونه جذب شدند. گرچه زمان شاه بود، اما مردم دینشان را دوست داشتند. وقتی میدیدند جوانها و نوجوانها دنبال کار هستند، خوشحال میشدند. برخی جاها با ما برخورد میکردند، بعضی مادرها با ما دعوا میکردند اما دختران آنها از نیروهای فعال قرآنی میشدند.
ساواک مرتب فشار میآورد و به برخی بانیان مساجد پیغام میداد. ما در مدارس و مساجد فعالیت میکردیم. همه فعالیتهایمان هم با پول توجیبی خودمان بود. کلاس سوم دبیرستان بودم و زرنگتر شده بودم. مدرسه میدانست که حریف من نیست؛ فقط میتوانستند اخراجم کنند اما سعی میکردم بهانه به دست آنها ندهم، با این حال کار خودم را میکردم.
ساواک به بانی مسجدی که در آن فعالیت میکردم گفته بود که به عابدی بگو ما میدانیم چه کار میکنید. ما دست نمیکشیدیم. آنها دنبال این بودند که جلسات مذهبی را کم کنیم. جذب ما بیشتر شده بود حتی بچههایی که در کلوپ رقص بودند، جذب میکردیم و با حجاب میشدند. آن روزها در دبیرستان همه جور کلوپی داشتیم؛ کلوپ موسیقی، رقص، ریاضی و ... . فکر کردم باید یک کلوپ دینی هم بگذاریم. آن زمان ناظم دبیرستان ما خانم مسنی بود که حجاب کامل نداشت ولی بین کادر مدرسه فقط او روسری بهسر میکرد. تصمیم گرفتیم از طریق او اقدام کنیم. یک روز بچهها او را تعقیب کردند و خانه او را یاد گرفتیم.
در یک روز بارانی با دوستم به خانه او رفتیم. گفت «اینجا چهکار میکنید؟» گفتم «خانم با شما کار داریم.» نشستیم و با توکل به خدا به او گفتیم «خانم! مؤمنان هم از سیمایشان شناخته میشوند. شما هم مؤمن هستید.» خانم امیدی خوشش آمد و گفت: «من بچههای مذهبی را دوست دارم.» گفتم «میخواهیم کلوپ دینی را بیندازیم. شما اگر بخواهید میشود. بچهها اینطور نمازخوان میشوند.» قانعش کردیم و قول داد که پیگیری کند. کلوپ دینی ایجاد شد. در کلاسها فراخوان دادیم. بچهها برنامهها را اجرا کردند و استقبال شد.
یکی از برنامههای کلوپ ما دعوت از یک مجری رادیویی شناخته شده در استان بود. آن زمان آقای کیاوش نامی بود که در زمان شاه در رادیو صحبتهای دینی میکرد. او در خوزستان مشهور شده بود. فکر کردم یک روز آقای کیاوش را به مدرسه دعوت کنیم. او در آبادان، دبیر یک مدرسه پسرانه بود. بچهها خیلی زحمت کشیدند که بتوانند مدرسه او را پیدا کنند.
آقای کیاوش چهره سرشناسی بود. وقتی دید چند دانشآموز دبیرستانی آمدهاند او را دعوت کنند، نپذیرفت. به او اصرار کردیم. گفت «به برنامه شما میآیم ولی یک شرط دارد» به نظر خود شرط محالی گذاشت. گفت باید جمعیت دو دبیرستان را در یک مدرسه جمع کنید. ما در خرمشهر دو دبیرستان برای خانمها بیشتر نداشتیم. قبول کردیم. تعجب کرد. قاطعانه با تکیه به الطاف خدا و عنایت امام زمان(عج) شرط او را قبول کردیم که تحت تأثیر قرار گرفت و با صدای قشنگ خود گفت: «شما زینبید».
بعد بچهها پرسیدند «چهطور میخواهی دانشآموزان دو دبیرستان را در یک مدرسه جمع کنی؟» آن زمان فکر لحظه بعدش را نمیکردیم برای همین نگران نبودیم. مشکلی از ناحیه دبیرستان خود نداشتیم، باید برای دبیرستان دیگر فکری میکردیم. یک معلم مذهبی در آن دبیرستان شناسایی کردیم و با او در میان گذاشتیم. موافقت کرد و جمعیت دو دبیرستان، در دبیرستان ما جمع شد. چون همه دوست داشتند آقای کیاوش را از نزدیک ببینند، سالن پر شد. ایشان آمدند و سخنرانی کردند. خودشان از جمعیت تعجب کرده بودند که چطور چنین جمعیتی آمده است. خدا کمک کرد. نباید شک کنیم حتی در سختترین زمانها و شرایط خدا کمک میکند؛ منتها باید باور کنیم. این باورها کار را پیش میبرد. با این جور کارها، بچهها مذهبی میشدند و این باعث ناراحتی شده بود.
در ماه رمضان یک سال، جلسات جزءخوانی و تفسیر قرآن برگزار کردیم. محل جلسات ما خانهای بود که آقای عباس قلیزاده (بانی مسجد قدس خرمشهر) در اختیار ما گذاشته بود. ساواک آن موقع به بانیان مساجد مرتب اخطار میداد. ما داشتیم برای مراسم شبهای قدر تدارک میدیدیم. جلسات ما شلوغ میشد و جوانان و نوجوانان زیادی میآمدند. ساواک به آقای عباس قلیزاده پیغام فرستاده بود باید جلسات را تعطیل کنید. بچههای فعال ما آن شب خیلی ناراحت بودند. به آنها گفتم جلسه امشب را برگزار میکنیم و در بین جمعیت برنامه خودمان را اعلام میکنیم. در جلسه گفتم «عدهای نمیخواهند این جلسه ادامه پیدا کند.» در نهایت در لفافه اعلام کردیم «محل جلسات عوض میشود.» آنها فکر میکردند ما جلسات خود را تعطیل کردیم. بعد از آن در منزل آقای علامه جلسات خود را ادامه دادیم.
یکی از کارهایی که بچههای قرآنی انجام میدادند این بود که داستانهای قرآن را به صورت نمایش اجرا میکردند. خانمها خیلی استقبال میکردند. مثلاً ماجرای اسلام آوردن سمیه و یاسر از اصحاب رسول خدا(ص) را به نمایش درآوردیم. حسینیه اصفهانیها حسینیه بزرگی بود. صحنه نمایشی درست کردیم و جمعیت به قدری زیاد میشد که دیدن نمایش را بلیتی کردیم، چند روز نمایش را اجرا میکردیم. در این نمایشها، مثلاً در نقش ابوجهل، حرفهای شاه را میزدیم، به عبارتی ابوجهل زمان خود را نشان میدادیم.
یک بار در حین اجرا، تلفن مسجد امام محمدباقر(ع) (همان حسینیه اصفهانیها) به صدا درآمد. بانی مسجد بود. گفت: «خانم عابدی در حسینیه چه خبر است؟ علیه اعلیحضرت حرف میزنید؟» گفتم: «ما تئاتر قرآنی اجرا کردیم. کاری به اعلیحضرت نداریم.» ساواک به بانی مسجد (آقای خانباباپور) گفته بود باید این نمایش تعلیق شود. به بچهها گفتم: «تلفن را از پریز بکشید. این نمایش باید اجرا شود.» به حرف بانی مسجد گوش نمیدادیم. بنده خدا اذیت شد. چون ساواک مرتب به او تذکر میداد.
یادم هست یک بار مرحوم آقای گلسرخی که در اهواز منبر میرفت، به خرمشهر آمد. با جمع خواهران فعال به دیدن ایشان رفتیم. پرسیدند «خانم عابدی در جمع شما هست؟» خودم را معرفی کردم. بعد از تمام شدن جلسه به خدمت ایشان رفتم. گفتند «آقای خانباباپور شما را معرفی کردند. به ما گفتند خانم عابدی خطرناک است و هر وقت سمت ما میآید ساواک دست از سرمان برنمیدارد. اینها محاسن است. خوشحالیم که خانمهای نترسی در خرمشهر هستند.» از آن جلسه به بعد، ایشان برای ما اعلامیههای امام را میفرستادند.
یکی از کارهای بچهها این بود که بچهها چهره نظام را تبیین میکردند، منتها با احتیاط. آن موقع وقتی به روستاهای خرمشهر میرفتیم، میدیدیم مردم نسبت به مسائل دینی خود، آگاهی نداشتند. قرآن و احکام را آموزش میدادیم. احکام را طبق رساله امام به آنها یاد میدادیم. رساله امام آن موقع قاچاق بود و شش ماه زندان داشت.
در خانه رسالهای داشتیم که متعلق به پدر و مادرم بود. آن را در بالش پنهان کرده بودیم. هر وقت میخواستند بخوانند آن را بیرون میآوردند. یک بار که ساواک به خانه ما آمدند، همه خانه را بههم ریختند. وقتی رفتند سمت رختخوابها، مادرم سعی میکرد جلویشان را بگیرد. اما نتوانست، ولی آن بالش را برداشت. از کارش خندهام گرفته بود. بعد از اینکه منزل ما را بههم ریختند، ساواک مرا با خود به زندان برد. آن موقع هجده سالم بود. چند روزی در بازداشت بودم. علمای شهر چون با فعالیتهای ما آشنا بودند تحصن کردند. دو، سه روز قبل از اینکه ساواک به خانه ما بیایند چیزهای ممنوعه مثل کتاب «نهضت روحانیون» و مطالبی که علیه شاه نوشته بودم به جای دیگری (منزل آقای علامه) منتقل کردم. لذا ساواک مدرکی علیه من بدست نیاورد و به برکت علمای شهر آزاد شدم.
در دوره طاغوت در مساجد و خانهها به صورت سیار فعالیت میکردیم. تأثیر فعالیت سیار خیلی بیشتر است. هنوز نام «مکتب قرآن» شکل نگرفته بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال اول، مکتب قرآن در خیابان 40 متری که خیابان اصلی شهر بود، راهاندازی شد. مکانی اجاره میکردیم که اجاره آن را حاج آقا موسوی، امام جماعت مسجد جامع پرداخت میکرد. ایشان از علمای بزرگ شهر بود.
یکی از عواملی که باعث موفقیت مکتب قرآن بود، این بود که علما پشتیبان و حامی آن بودند، آیتالله جزایری، از قدیم مکتب قرآن خرمشهر را میشناخت. مراجع نیز با این مجموعه آشنا شده بودند و برخی از آنها جزوات خود را به رایگان برای ما میفرستادند. در زمان جنگ تحمیلی هم مکتب قرآن فعالیت خود را ادامه داد.
ایکنا ـ از فعالیت مکتب قرآن در دوران جنگ تحمیلی بگویید.
همانطور که گفتم مکتب قرآن در زمان شاه، فعالیت سیاسی هم داشت و اینطور نبود که بخواهد قرآن را تکبعدی به جامعه معرفی کند. چون اسلام با ظلم و ستم مبارزه میکند. در زمان جنگ تحمیلی مردم شهر را خالی کردند، با این حال تعدادی از بانوان مکتب قرآن در شهر ماندند. خانواده آنها میخواستند آنها را با خود از شهر ببرند، اما با اصرار خودشان ماندند. با وجود اینکه ماندن در شهر خطر داشت. من به تازگی با شهید مهدی آلبوغبیش ازدواج کرده بودم. هفت ماه با هم زندگی کردیم که بعد به شهادت رسید.
چون امام فرمودند شهر را خالی نکنید. ما در خرمشهر ماندیم. بچهها در جبهه واقعاً کار کردند؛ خواهران قرآنی بدون ذرهای تردید و ترس در شهر ماندند. شهر در معرض گلولههای توپ بود. جنگ با کسی تعارف نداشت. در زمان جنگ تحمیلی، مکتب قرآن و مسجد جامع، محل نگهداری آذوقههایی بود که مردم از شهرهای مختلف برای جبهه میفرستادند. مکتب قرآن و مسجد جامع به هم نزدیک بودند. غیر از نگهداری آذوقه، امدادرسانی، آشپزی و سنگربندی شهر (برای زمانهای عقبنشینی)، درست کردن کوکتل مولوتف و ... از کارهایی بود که خواهرها در مکتب قرآن انجام میدادند.
پادگان دژ، محل مهمات بود. وقتی این پادگان را زدند. سربازها برای نجات جان خود از پادگان میرفتند. آن موقع، یکی از نیروها (آقای عبودزاده) به ما گفتند خواهران مکتب قرآن را جمع کنید و به پادگان دژ بیاورید. چون نیرو لازم داشتند. حضور بانوان در آن پادگان، باعث شد که سربازها احساس مسئولیت کنند و در پادگان بمانند. حدود پانزده یا شانزده نفر بودیم. وضع بدی در پادگان بود. برخی سربازان مجروح بودند، برخی دچار سوختگی شده بودند، سر ما داد میزدند که برای چه آمدهاید؟ گفتیم «میرویم مهمات را بیرون بیاوریم تا منفجر نشوند. اگر میخواهید بروید اسلحهتان را به ما بدهید.» این را که میگفتیم به غیرت آنها برمیخورد و میماندند.
حضور بانوان در شهر تأثیرگذار بود. در ماههای اول جنگ، بسیج، هنوز تشکیل نشده بود. نیروها، مردمی بودند و آشنایی با مهمات نداشتند. تجهیزات ما برای مقابله با دشمنی که چندین کشور دنیا آن را پشتیبانی میکردند، ابتدایی بود. با وجود این شرایط بچهها ماندند. دو نفر از خواهران مکتب قرآن در دوران جنگ و در حال خدمت شهید شدند؛ شهناز حاجیشاه و شهناز محمدیزاده از بانوان فعال قرآنی ما بودند که در حال امدادرسانی به شهادت رسیدند.
شهر خالی بود. روش بعثیها این بود که با توپخانه به طور پیوسته شلیک میکردند، مدت کوتاهی توقف میکردند و بعد دوباره شروع میکردند. ما در خیابان روبهروی مکتب قرآن، خندق درست کرده بودیم. وقتی توپ میزدند ما توی خندق میرفتیم. بچهها آنجا هم وقت خود را به بطالت نمیگذراندند. گاهی با هم مباحثه میکردیم. یادم هست یکی از بچهها درباره علت وجوب خمس سؤال کرد. میخواستم جواب او را بدهم که شهید شهناز حاجیشاه گفت «خانم عابدی شما درس خمس را برای ما گفتهاید. بگذارید من جواب بدهم.» خیلی زیبا فلسفه خمس را گفت. در حین مباحثه، بعثیها دوباره شروع به توپزدن کردند. همه ما بیرون مکتب، در خندق بودیم. خانههای اطراف مکتب مورد اصابت قرار گرفتند. دیدم شهید حاجیشاه بلند شد و گفت: «برویم کمک. این خانه خمپاره خورده است.» خانهها خالی بود. داد زدم «نرو کسی در این خانه نیست» اما انگار نمیشنید.
شب شهادتش، بالای پشتبام بودیم. با اینکه خطرناک بود. به خاطر گرمای هوا، بالای پشتبام رفته بودیم. چون از بالای سرمان تیر رد میشد، به صورت نیم خیز راه میرفتیم. آن شب هوا مهتابی بود. تشنه شدیم. شهناز حاجیشاه گفت «من بروم آب بیاورم.» لباس سفیدی پوشیده بود که زیر نور مهتاب ماه خیلی زیبا شده بود. به شوخی گفتم: «نگاه کنید چی پوشیده انگار شب عروسیاش است.» تا این را گفتم خندید و نشست. خیلی با هم شوخی میکردیم.
فردای این شب، شهید شد. ما توی خندق بودیم. داد میزد: «بیایید کمک.» شهناز محمدیزاده هم دنبال او رفت. ما داد میزدیم «نروید کسی توی این خانهها نیست.» خمپاره بعدی نزدیک بچهها افتاد پایین و آنها نقش بر زمین شدند. خیلی برای ما سخت بود. دویدیم، آنها را سوار ماشینی کردیم و بردیم بیمارستان. شهناز محمدیزاده هنوز زنده بود و به سختی نفس میکشید؛ اما در نهایت این دو دختر قرآنی به شهادت رسیدند.
ایکنا ـ از وضعیت کنونی مکتب قرآن برای ما بگویید؟
ما قرآن را همراه با تفسیر میخواندیم. بعد از جنگ که مکتب قرآن راهاندازی شد تأکید ما این بود که قرآن را آموزش بدهیم، چرا که اگر مردم قرآن را یاد بگیرند از خیلی چیزهای دیگر بینیاز میشوند.
مکتب قرآن بلافاصله پس از جنگ تحمیلی؛ در دورهای که مردم در فکر کار فرهنگی نبودند کار خود را شروع کرد. یادم هست آیتالله جنتی که آن زمان رئیس سازمان تبلیغات اسلامی کشور بودند، به خرمشهر آمدند و وقتی دیدند مکتب قرآن در این شرایط کار میکند، تعجب کردند.
مکتب قرآن در همین ساختمان فعلی فعالیت خود را شروع کرد؛ اما امکانات و حتی امنیتی نداشت. آن زمان در قم درس میخواندم. با چند نفر از دوستان به اینجا آمدیم. هیچ امکاناتی در مکتب نبود. به ما میگفتند ممکن است هنوز بعثیها در شهر باشند. هر وقت صدای پا میشنیدم بیدار میشدم و چماق به دست به پشتبام میرفتم. با این شرایط کار قرآنی میکردیم. ساختمان مکتب قرآن متعلق به فرمانداری است که در آن زمان فرماندار وقت آن را خریداری و در اختیار مکتب قرآن قرار داد؛ اما با گذشت سالها و تغییر مدیران دچار مشکلاتی شدهایم. مکتب قرآن قدمت طولانی و خدمات زیادی در خرمشهر داشته است. مکتب قرآن میراث فرهنگی استان است. آیا درست است که چنین مجموعهای جایی از خود نداشته باشد؟ خواهران مکتب قرآن در این سالها صادقانه کار کردند. حتی برخی از آنها را ساواک به زندان برد. شایسته نیست که مسئله مکان داشته باشد.
سالهای اول اینجا امکانات نداشت. بچهها واقعاً مجاهدت میکردند. جلسات را برگزار میکردند، بعد حوزه علمیه در مکتب قرآن به راه افتاد.
یک شب تا صبح از ناراحتی قلم به دست گرفتم و نامهای برای رهبر انقلاب نوشتم و اسمش را «نامهای از شهری در آسمان» گذاشتم. به قم رفتم و نامه را به مرحوم آیتالله راستی، مسئول دفتر رهبری در قم دادم تا به حضرت آقا برسانند. ایشان هم قول دادند نامه را برسانند. بعد از چند روز از دفتر مقام معظم رهبری با مکتب قرآن تماس گرفته شد. پرسیدند «این نامه را شما نوشتید؟ آقا این نامه را دو بار خواندند.» آقا ابراز لطف کردند و خیلی ما را تشویق کردند. این نگاه حضرت آقا باعث تقویت روحیه ما شد.
مکتب قرآن خروجیهای زیادی داشت. مکتب قرآن همزمان حوزه علمیه بود، فعالیتهای قرآنی داشت. بسیاری از معلمان دینی و عربی مدارس شهرستان، طلبههای مکتب قرآن بودند. فعالیتهای مکتب قرآن گسترده است و جایگاه خوبی در سطح شهر دارد؛ به طوری که یک پایگاه مردمی شده است. طلاب مکتب قرآن هم به صورت خودجوش مشغول فعالیت قرآنی هستند.
ایکنا ـ مؤسسات قرآنی امروز با مسائل بسیاری دست و پنجه نرم میکنند و چه بسا این مسائل باعث دلسردی آنها شود. توصیه شما به مؤسسات قرآنی برای ادامه مسیر چیست؟
کوچکتر از آنم که بخواهم توصیهای داشته باشم. لازم است از خبرگزاری قرآنی خالصانه تشکر کنم که فعالیت آن مصداق جنگ نرم است. یقین بدانید خدا با شماست. متأسفانه ما در این مسیر با مشکلات مواجه میشویم. الان هم هستیم. این عدم همکاریها نباید روی ما تأثیر بگذارد. بدانیم خداوند به ما کمک میکند. امام زمان(عج) حامی قرآن هستند. ما این را به عینه دیدیم. خانمها یا آقایان که فعالیت قرآنی دارند این را بدانند که خود قرآن برکت دارد. سختی در این مسیر وجود دارد. این سختیها چاشنی کار ما است؛ یعنی اگر همه چیز مهیا باشد، ما را تکریم و تجلیل بکنند، زیاد زیبا نیست. وقتی به مرحوم شیخ انصاری، مرجع تقلید میگویند خوش به سعادت شما که مرجع هستید و این همه طلاب را تربیت کردهاید، ایشان ناراحت میشود و میگوید «معلوم نیست اینها قبول باشد، چون من هنوز در راه خدا سیلی نخوردهام.» پس مؤسسات قرآنی، اینها را سیلی این راه بدانند. در سختیها است که آدم ساخته میشود و صاحب همت و اراده بالاتری میشود.
از مسئولان نیز تقاضا میکنم فعالیتهای قرآنی را کم نبینند. همه چیز در قرآن است. اصل، قرآن است. از کار حمایت کنند تا جوانان و نوجوانان جذب شوند. اگر دلهای اینها به نور قرآن مزین شود، قطعاً میتوانند خدمتگزار خوبی در عرصههای مختلف در کشور باشند و به عنوان یک فرد خادمِ آگاه و متخصص در رشته خود خدمتگزار شایستهای در کشور و حتی جهان باشند. چون اسلام و قرآن جهانشمول است.