«یک بار در سال 77 به دارالقرآنی رفتم، قرآنی خریداری کردم. در مسیر دارالقرآن تا خانه قرآن را در آغوش گرفته بودم. احساسم این بود که آن روز خدا به من چیزی داده که روزهای قبل نداده بود. گفتم خدایا کاری کن از این کتاب جدا نشوم. این قرآن را هنوز دارم و بینهایت دوستش دارم. از آن روز با خودم عهده کردم و دعا کردم خدیا به من توانی بده هر چه از این قرآن یاد میگیرم به دیگران هم یاد بدهم.»
فرشته دیانتفر، به لطف این دعا، بیش از 15 سال است که معلم قرآن است و چهار سال است که مؤسسهای زیبا در دل شهر فراهم کرده تا دل افراد بهویژه بانوان و دختران در آن خوب باشد و نام این مؤسسه باصفا را «ریحانهالحسین(ع)» گذاشته است. این نام برای خودش ماجرای شنیدنی دارد. به گفته وی اوایل دست دست کرده بود که عنوان «مؤسسه قرآنی» بر سر در این مکان بگذارد، چراکه نکند بعضی خیال کنند نمیتوانند به این مؤسسه بیایند و اینجا فقط جای افراد مذهبی است؛ اما آغوش «ریحانهالحسین» به روی همه باز است.
در روزهایی که همه از روز معلم میگویند و بازار تبریکها گرم است، میهمان فرشته دیانتفر، مدیر مؤسسه قرآنی ریحانهالحسین(ع) میشویم و او با رویی گشاده از معلم شدنش و عشقش به قرآن و آدمها برای ما میگوید: بیش از 15 سال است که معلم قرآن هستم. از کودکی آرزو داشتم معلم باشم؛ دوست داشتم هر چیزی یاد میگیرم، با بقیه هم در میان بگذارم؛ فکر میکردم حیف است این مطلب قشنگ را بقیه ندانند. یا حیف است بقیه ندانند این کار چقدر خوب است و در زندگی این کار را نکنند.
در 16 سالگی مادر شدم و خدا را شاکرم. راضی هستم. شاید بعضی بگویند سخت است. با سختیها چه کار کردی؟ درست است سختیها زیاد بود. بینهایت سختی کشیدم. دوره تحصیل دبیرستانم را بعد از ازدواج ادامه دادم و حوزه و دانشگاه را هم بعد از ازدواج، رفتم، اما به خاطر شرایطم و نگهداری از بچهها بین مقاطع تحصلیام فاصله میافتاد.
وقتی سطح دو حوزه را تمام کردم، حس کردم باید وارد دانشگاه شوم. حس کردم باید در میان دانشجویان باشم، چون خیلی پاک و معصوم هستند. حس خواهرانهای به آنها داشتم. به جهت حیطه کاریام، رشته علوم قرآن و حدیث را انتخاب کردم. دوره چهار سالی که در دانشگاه درس میخواندم، دنبال شکار لحظهها بودم. در محوطه دانشگاه، شکار لحظهها میکردم یعنی میگشتم و دنبال دانشجوهایی بودم که بنشینم و با آنها حرف بزنم. به هر بهانهای سر صحبت را با دانشجوها باز میکردم، با آنها دوست میشدم.
هیچ وقت. دوستانه حرف میزنم و هیچ وقت با تحکم و امری حرف نزدم. الان هم چنین کاری نمیکنم. در این چند سال اخیر هم که امر به معروف و نهی از منکر خیلی مورد تأکید قرار گرفته با خیلی از افرادی که اشتباه امر به معروف میکنند، مخالفم. حالم را بد میکنند. چون من با جوانها و نوجوانها در ارتباطم، آن فردی که فکر میکنیم، بد است، خیلی هم خوب است. این را صدبار تجربه کردهام.
گاهی خانمهای جوان یا نوجوان به اینجا میآیند که وضعیت ظاهر آنچنانی دارند، اما وقتی مینشینند و درباره خودشان و زندگیشان حرف میزند، میبینم این خانم، چقدر خوب است. آنها را در آغوش میگیرم و میبوسم. حالشان خوب میشود و میروند. گاهی مراجعهکننده بدون برنامه به مؤسسه میآید، مینشیند و دقایق طولانی درد دل میکند، گریه میکند و میگوید من تشنه چنین جایی بودم، چرا زودتر اینجا را پیدا نکرده است و در کلاسهای حفظ ما ثبتنام میکند.
ما چون از بالا به آدمها نگاه میکنیم، میخواهیم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. این نگاه از بالا، کار را خراب میکند. گاهی دخترخانمهای نوجوانی به اینجا میآیند که پوشش مناسبی ندارند، اما اینجا را حتی برای درس خواندن خود و دوستانش انتخاب کرده است.
همچنین دانشجویانی هم هستند که در فصل امتحانات اینجا میآیند و درس میخوانند. این بچهها دیگر از مؤسسه دل نمیکنند.
آدمها چیزی به جز مهربانی نمیخواهند. چیزی به جز فهمیده شدن و شنیده شدن نمیخواهند. شما یک دل مهربان داشته باش، یک گوش شنوا و یک حس خوب با آدمها. ما آدم بد نداریم. هیچکس بد آفریده نشده است، همه خوبند ولی در موقعیتها باید آنها را درک کنیم و بفهمیم. به آنها حس خوب بدهیم. همه آدمها خوبند. به جد میگویم در طول مدت زندگیام، آدم بد ندیدهام.
با این نیت وارد دانشگاه شدم. دوره کارشناسی را که تمام کردم، دیدم باید یک قدم بالاتر بروم. باید بتوانم تدریس کنم و این تنها از طریق خواندن دوره ارشد محقق میشود. دوره ارشد را خواندم که بتوانم با دانشجویان باشم. پیش از اتمام دوره ارشد، خود دانشگاه از من تقاضای تدریس کرد. تدریس را شروع کردم و بعد از اتمام دوره ارشد نیز همانجا تدریس کردم.
تمام زمانهایی که آنجا تدریس میکردم، عاشقانه دانشجویان را دوست داشتم. در جلسات امتحان، دعای حیات طیبه حضرت زهرا(س) را برای آنها پخش میکردم و بعضی از آنها میپرسیدند این چه دعایی است؟ شماره تلفنم را میدادم و میگفتم پیامی برای من بفرست تا دعا را برایت بفرستم.
وقتی کار قرآنی را شروع کردم از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم دین خدا، اسلام و قرآن را گسترش بدهم. نیتم این بود. بچه کوچک داشتم و کسی را نداشتم که در این شرایط کمکم کند. این باعث میشد کارهایم به تأخیر بیفتد. زمانی که بچههایم بزرگتر شدند، به چند مجموعه قرآنی سر زدم و گفتم میتوانم تدریس کنم. اولین باری که تدریس کردم، خانمهایی که آنجا بودند میگفتند این مدرس، عالی است. تجربه تدریس نداشتم اما حسی در دلم داشتم که عاشقانه مرا به این مسیر میبرد.
خانهام، کتابخانه شده بود. در اتاقم، دور تا دور پر از کتابهای قرآن، مفاهیم، ترجمه و تفسیر پهن بود، فقط برای اینکه با دست پر به کلاس بروم و کلاسم عالی برگزار شود. در آخر به خدا میگفتم خدایا من همه اینها را خواندم ولی اگر تو کمکم نکنی بیچاره میشوم. یادداشتهایم را کامل روی میز میگذاشتم، اما کلاس طوری پیش میرفت که از هیچ کدام از یادداشتها استفاده نمیکردم. همه چیز فیالبداهه میآمد. این هم جز توکل به خداوند نبود.
گاهی صد یادداشت با خودت به کلاس یا جلسهای میبری، اما یادت میرود چه میخواستی بگویی، ولی وقتی به خدا بسپاری، خدا خودش میداند چه موقع، چه چیزی را بر زبانت جاری کند که به صلاح، درست و بجا باشد.
بعد از آن مؤسسات و مراکز قرآنی تماس میگرفتند و از من برای کلاسها و دورههای مختلف دعوت میکردند. از سال 89 یک جلسه قرآنی خانگی در محله بوستان تشکیل دادیم. این جلسات تا زمانی که مؤسسه قرآنی «ریحانهالحسین» راهاندازی شود، ادامه داشت.
در این مدت، مدرس دورههای تربیت مربی قرآن بودم و بیش از 10 دوره تربیت مربی برگزار کردم. هدفم این بود که آنچه بلد بودم به باقی مربیان یاد بدهم.
مدتی در مؤسسه حافظان وحی خوزستان، مربی روخوانی، روانخوانی، تجوید و مفاهیم بودم. چندین سال در این مؤسسه مربی بودم و صبح و بعد از ظهر تدریس میکردم و خستگی نمیشناختم. سر کلاس طوری تدریس میکردم که اگر کسی مرا میدید فکر میکرد تازه آمدهام، و این به خاطر این بود که آدمها را دوست داشتم، حرف زدن با آنها را دوست داشتم و خستگی برایم معنا نداشت. شب که به خانه میرفتم احساس میکردم دست و پایم درد میکند و متوجه نبودم که این درد به خاطر خستگی روز است.
مدتی در مدرسه قرآنی حافظان وحی معلم بودم و بعدها به عنوان کارشناس قرآنی مدارس حافظان وحی، بر کار معلمان قرآنی نظارت میکردم. در طول هفته به سه مدرسه سرکشی و کار معلمان را رصد میکردم تا در این مسیر به آنها کمک کنم.
مدتی معاون پرورشی و قرآنی بودم تا اینکه برای مدیریت یکی از مدارس قرآنی به نام شهدای رضوان از من دعوت شد. تا سال 99 مدیر این مدرسه بودم.
در مدرسه، هر وقت یکی از بچهها غایب میشد، با مادرش تماس میگرفتم، جویای احوالش میشدم و برنامهریزی میکردم که آخر وقت بعد از مدرسه به دیدنش بروم. این رفتار برای مادران عجیب بود. مدیر مدرسه بودم، اما صبحها با بچهها ورزش صبحگاهی میکردم و زنگهای تفریح، میرفتم بین بچهها و با آنها بازی میکردم. توپ میآوردم وسطی بازی میکردم. خیلی دوستشان داشتم. خداوند به من دو دختر داده و دخترها را خیلی دوست دارم. در مؤسسه هم مخاطبان کلاسهایم دخترها هستند.
در همه این سالهای فعالیت، کارهایی بود که دوست داشتم انجام بدهم اما نمیتوانستم؛ چون مسئول مجموعه نبودم و تنها یک نیرو بودم. دلم میخواست میتوانستم دورهمیهایی با بچهها و خانوادههایشان داشته باشم، ولی نمیتوانستم.
از خدا خواستم کمکم کند. دو سه سال آخر فعالیتم، گفتم مدیر دیگری به جای من در نظر بگیرند. هدفم این بود که بتوانم فضایی را دایر کنم و برنامههای مورد نظر خودم را اجرا کنم. تابستان سال 99 مدرسه را تحویل دادم. پس از آن به دنبال فضایی برای دنبال کردن اهداف خودم بودم. همزمان مجوز مؤسسه قرآنی را از طریق نهادهای تبلیغات اسلامی و ارشاد پیگیری میکردم. برای اینکه کار را شروع کرده باشم با چند مؤسسه صحبت کردم که از فضای آنها برای کلاسهایم استفاده کنم، چون همزمان با شیوع کرونا بود، مؤسسات موافقت نمیکردند و درهای خود را بسته بودند. یک بار مؤسسهای اجازه داد که کلاسم را در فضای آن برگزار کنم، یک جلسه هم برگزار کردم، اما بعد از یک جلسه، تماس گرفتند و گفتند به دلیل کرونا دیگر نمیتوانند فضا در اختیار ما بگذارند. خیلی دلم شکست. به خدا گفتم خدایا تو اهداف مرا میدانی. در خانه با خودم خلوت کردم، دعا کردم. زیارت عاشورا میخواندم و گریه میکردم. به دلم افتاد به حضرت رقیه(س) توسل کنم. همانطور که گریه میکردم روی کاغذی که جلویم بود نوشتم «ریحانهالحسین». حالم بد بود. توسل کردم و گفتم اگر بتوانم کاری بکنم حتما نام آن را «ریحانهالحسین» میگذارم.
یک سال در مسجدی در کوی سعدی اهواز فعالیت مؤسسه را دنبال کردم. با تمام محدودیتهایی که از نظر مکانی داشتم، به کار دل میدادم. احساس میکردم خانه خودم است و با جان و دل کار میکردم. تابستان 99 با وجود کرونا ثبتنامیهای زیادی داشتیم، اما محدودیتهای موجود دست و بالم را بسته بود. با همسرم صحبت کردم و گفتم ما باید محلی برای مؤسسه داشته باشیم. جستجو کردیم و محلی در نزدیکی منزل خود پیدا کردم. آنجا را دیدیم. رهن آن 450 میلیون تومان و برای ما هزینه بالایی بود.
برگشتیم؛ حالم بد بود. من هر شب پیش از خواب، یک صفحه قرآن میخوانم؛ قرآن را باز کردم؛ از آیهای که به چشمم خورد تحت تأثیر قرار گرفتم: «فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ» به خودم گفتم خدا دارد میگوید اگر برای انجام کاری عزم کردی، به من توکل کن؛ پس نباید سخت بگیرم.
طلاهایم را فروختم؛ همسرم کمک کرد و مقداری قرض کردیم و وام بانکی گرفتیم و کار را شروع کردیم و بهمن 99 مکان مؤسسه را تحویل گرفتم. کم کم آن را تجهیز کردیم. تمام حمایت مالی مؤسسه با همسرم است.
کم کم دوستان و همکارانی که از قبل مرا میشناختند، به ما پیوستند. الحمدلله نیروهای خوبی پای کار آمدند و کنارم هستند. امسال چهارمین سال فعالیت ما است و تا الان خوب بود.
به تجربه به من ثابت شده است که آدمِ بد، نیست. در مواجهات مختلف زندگی خداوند به من نشان داده که حتی آدمهایی که فکر میکنیم، بدند، خیلی خوبند. آدمها همه بلد نیستند قشنگ حرف بزنند. این یک واقعیت است. همه بلد نسیتند در مواجهات زندگیشان، بهترین عکس العملها را نشان دهند. همه در یک سطح نیستند ولی تجربه زندگی به من ثابت کرده است انسانها هر حرفی بزنند و هر عکس العملی نشان بدهند، در اعماق وجودشان، خوبند. نمیدانند چه چیز باید بگویند یا چه طور رفتار کنند.
انسانی که در مواجههای، کلام نازیبا یا رفتار نامناسب از او سر زده، اگر به بطن زندگیش رجوع کنی و با او همدل شوی میبینی آدم بدی نیست. یاد نگرفته که خوب باشد؛ به جهت ناملایمات مختلف زندگی. گاهی افراد دچار مشکلات خانوادگی هستند، کسی ممکن است از اختلاف پدر و مادر رنج ببرد، کسی ممکن است ازدواج ناموفقی داشته باشد، کسی مشکلات مالی یا بیماری دارد و... . انسانی نداریم که مشکلی در زندگی نداشته باشد.
همه غم و غصه دارند، فقط جنسش فرق میکند. مهم این است که بتوانم آنچه باعث ناراحتی من شده کنترل کنم. دلیلی ندارد بار غم و غصههایم را روی فرد دیگری آوار کنم. برعکس تلاش کنم باری از غصههای دیگران را به دوش بکشم. یعنی حرفهای آنها را بشنوم، همدلی کنم و کمک کنم، افراد وقتی از در مؤسسه خارج میشوند، با موقعی که وارد آن شده بودند، فرق کنند. احساس کنند حالشان بهتر شده است. روایت داریم که مؤمن، غمش در دلش و شادیاش در چهره باشد. به این سخن خیلی اعتقاد دارم.
به پدر و مادرم خیلی ارادت دارم. نشنیدم و ندیدم در زندگی به کسی بدی کنند. نشنیدم حرف بدی بزنند. مادرم چیزهایی به من یاد میداد که شاید در ظاهر ساده و معمولی باشند، اما شاید خیلی از مادرها به دخترانشان یاد ندهند. چیزهایی مثل اینکه این حرف خوب است، این حرف خوب نیست، این طور نشست و برخاست کن و ... . برادرم در نامههایش مادرم را «مادر گلهای بهاری» لقب داده بود. با داشتههای خود زندگی را به ما یاد داد. در زندگی از خانوادهام متأثر بودم. همین الان هم با گذشت سالها وقتی دور هم جمع میشویم، هیچ کس دل دیگری را نمیشکند، هیچ کس نیش و کنایه به دیگری نمیزند، کسی را ناراحت نمیکند. همه هوای همدیگر را دارند و دلسوز هم هستند. بهترین چیز و باارزشترین چیزی که دارم خانوادهام هستند.
ما درسی به نام تدبر در قرآن داریم. هدف این درس این است که به ما یاد بدهد چه طور قرآن را در زندگی خود بیاوریم. ما باید با قرآن زندگی کنیم. در دورههای تربیت مربی قرآن از شرکتکنندگان میپرسم: قرآن کجای زندگی شما، نقش دارد؟ قرآن برای شما چه کار میکند؟ مگر نه این است که قرآن قرار است حلال مشکلات من باشد، ما آدمها در مواجهات خود باید به سراغ قرآن برویم. این قدر باید با قرآن انس داشته باشم که قرآن به من جواب بدهد. اگر قرآن به من جواب نمیدهد، مشکل من هستم. من به اندازه کافی طهارت وجودی و درونی ندارم و صادقانه بگویم که قرآن به کار من نمیآید. زندگی جامعه ما الان اینطور است که نیازی به قرآن احساس نمیکند. چون نیاز ندارند، به سراغش نمیروند، چون به سراغش نمیروند مشکل دارند.
مشکلاتی مثل گرانی، بدهی، بیماری و ... همه وجود دارد. اما آیا فقط برای ما است؟ برای همه مردم دنیا هست. چرا یک نفر با وجود این مشکلات با آرامش زندگی میکند و یک نفر دیگر، زندگیش متلاطم و درهم پیچیده است؟ انسان امروز احساس نیاز به قرآن نمیکند. آیا با این نیت به سراغ قرآن رفتهایم که نیاز و تشنگی درونی خود را رفع کنیم؟ نمیرویم. قرآن داریم، اما یاد نگرفتیم در مشکلاتمان به سراغ قرآن برویم. چون نمیرویم گرفتاریم.
به مربیان قرآن میگویم با این فکر به کلاس نرو که میخواهی به بچهها قرآن یاد بدهی. شاید بچه یاد بگیرد قرآن بخواند یا آن را حفظ کند، اما اینها مقطعی است. مهم این است که از قرآن چه چیز در دلش مانده است؟ آنجا که یاد دادی قرآن کجا به درد زندگیاش میخورد. اگر سوره فلق، سوره نصر یا ماعون میخوانم باید بدانم این سورهها چه نیازی در زندگیام را برطرف میکنند. کجای مشکل زندگی مرا حل میکنند. این را باید یاد بدهیم.
این اول باید در وجود مربی قرآن بنشیند و با عشق، قرآن را به بچهها یاد بدهد. قرآن، زندگی است. به بچهها یاد بدهیم از هر چیزی در دنیا، به خداشناسی برسند. از ریاضی تا شیمی، تا فیزیک و زیستشناسی همه خداشناسی است. همه برای این است که بدانم خدا را دارم و او را بشناسم.
حال دل معلم قرآن باید خوب باشد. بفهمد کجای زندگی است. ما معلم قرآن، کم نداریم، ولی معلمی که به دل بچه بنشیند، موفق است و او معلمی است که میداند اول باید خودش رشد کند، خودش آن چیزی بشود که خدا دوست دارد، در این صورت حرفش به دل آدمها مینشیند. در روایات داریم اگر میخواهی رابطهات را با آدمها خوب کنی، اول رابطهات را با خدا خوب کن.
انتهای پیام