کد خبر: 4233440
تاریخ انتشار : ۰۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۳
یادداشت

یک خودِ خوب

اینجا پر از آدم‌هایی است که دارند، روی مرزهایی پا می‌گذارند که به خیالشان هم نمی‌آمد. موکب‌دارها دارند خودشان را در شعاع جاذبه تو تجربه می‌کنند؛ یک خود خوب، یک خودی که در انتخاب آن تردید ندارند و شاید این همان حیرتی است که تو از آن نجاتمان دادی.

خادمان اربعیناگر اینجا دست‌ها از سخاوت بازنمی‌ایستد، اگر قدم‌ها با ساعت‌ها ایستادن برای خدمت به زائران اربعین خسته نمی‌شود، اگر شانه‌ها هنوز برای بر دوش گرفتن عَلَم نام «حسین(ع)» قدرت دارند، اینها اتفاق تازه‌ای نیست. این تصویرها، ما را به نقطه‌های روشنی، به سطرهای درخشانی در تاریخ می‌برد. خدا کند مسیر را به سوی آن شب روشن پیدا کنیم. 

زمزمه این حرف‌ها، این کلمات که بوی فراتر رفتن از خود می‌دهد بیش از همه تاریخ، از شب عاشورا بالا گرفت؛ از یک جمله که بر لبان حضرت ابوالفضل(ع) جاری شد. آن شب که حضرت اباعبدالله(ع) فرمودند: «بروید، اینها با من کار دارند. اگر دستشان به من برسد دیگری کاری به شما ندارند.» وقتی سینه اهل بیت(ع) و یاران از این سخت تنگ شد. حضرت عباس(ع) با شگفتی پرسید: «لِمَ نفعل ذلک؟ لنبقی بعدک؟» ما حیات بعد از تو را برای چه می‌خواهیم؟ تفسیر زندگی بعد از تو چیست؟ داستان دلدادگی شیعه، از همین کلمات، شروع شد. 

بعد از این جملات، یکی از یاران برخاست و این جمله‌ها را گفت: «و الله لا نخليك حتی يعلم الله أنا حفظنا غيبة رسول الله صلي الله عليه و سلم فيك؛ و الله لو علمت أني أقتل، ثم أحيا، ثم أحرق حيا، ثم أذر؛ يفعل ذلك بي سبعين مرة ما فارقتك حتي ألقي حمامي دونك، فكيف لا أفعل ذلك. و انما هي قتلة واحدة؟ ثم هي الكرامة التي لا انقضاء لها أبدا» به خدا قسم دست از تو برندارم تا نیزه به سینه دشمنانت بکوبم و با شمشیر خود، اینان را بزنم و اگر سلاح جنگ هم نداشته باشم، با سنگ جنگ خواهم کرد. به خدا دست از تو برندارم، تا خدا بداند که ما حرمت پیغمبرش را درباره تو رعایت کردیم. به خدا سوگند اگر بدانم که کشته خواهم شد سپس زنده شوم، آن‌گاه مرا بسوزانند و دوباره زنده‌ام کنند و به بادم دهند و هفتاد بار این کار را با من بکنند، دست از تو برندارم تا مرگ خویش را در یاری تو دریابم. 

بعد از این، یاران، دیگر شاعر شده بودند و بُهت جهان که اینها بعد از مال و جان، از جهان چه می‌خواهند، شروعش از همین کلمات بود. و اینها، این کلمات روشن، سرمشق امروز همه کسانی است که با رمز نام «حسین(ع)» از خودشان جلوتر رفته و چند روزی را در سایه موکب‌ها، فراتر از خویش زندگی می‌کنند. 

امروز دیگر خیلی‌ها، حاج سیدکاظم، موکب‌دار قمر بنی‌هاشم را در شلمچه می‌شناسند؛ پیرمرد خرمشهری که با فرزندان و نوه‌ها در مسیر زوار ایستاده و اگر زائر چیزی از او بخواهد که نتواند برایش آماده سازد، آب می‌شود و می‌رود توی زمین از خجالت. و موکب عیدانی‌های سربندر؛ برادرها، عموها و پسرعموها که دلشان به غباری که زائران از طریق‌الحسین(ع) با خودشان می‌آورد خوش است. یا پیرمرد آبادانی که موکبش را به نام سردار سلیمانی برپا کرده و حواسش هست، وقتی صدای اذان بلند می‌شود، زائرها را به نماز دعوت کند. یا کمی آن سوتر، زن جوانی که با روپوش سفید در کانکس پزشکی نشسته، سرزنش اطرافیانش را به جان خریده که اینجا چه می‌کند؟ و او سال دوم است که بین شیفت‌های بیمارستان، حواسش هست فرصتی برای اینجا آمدن پیدا کند. یا جوانی که همه توانش، تمیز کردن کفش زائران است و حس خوب این روزهایش این است که زائران که با کفش‌های تمیز کربلا بروند و ... 

اینجا پر از آدم‌هایی است که دارند روی مرزهایی پا می‌گذارند که به خیالشان هم نمی‌آمد. موکب‌دارها دارند خودشان را در شعاع جاذبه تو تجربه می‌کنند؛ یک خود خوب، یک خودی که در انتخاب آن تردید ندارند؛ و شاید این همان حیرتی است که تو از آن نجاتمان دادی: «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ.»

کامله بوعذار 

انتهای پیام
captcha