کد خبر: 4238757
تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۴۱

ناگفته‌هایی از مادرانه‌ها در دفاع مقدس

به گفته برخی استادان تاریخ شفاهی دفاع مقدس، ما خوزستانی‌ها هنوز نگفته‌ایم جنگ چیست و هر کس سرگذشت سیما ملک‌فر؛ بانوی جانباز و مادر چهار شهید دزفولی را بخواند به صدق این سخن پی می‌‎برد. 

سیمای کمتر دیده شده صبر

به گفته برخی استادان تاریخ شفاهی دفاع مقدس، ما خوزستانیها هنوز نگفتهایم جنگ چیست و هر کس سرگذشت سیما ملکفر؛ بانوی جانباز و مادر چهار شهید دزفولی را بخواند به صدق این سخن پی میبرد. 

متن زیر گزیده برخی از فرازهای زندگی این بانوی صبور و پرافتخار خوزستانی از کتاب سیمای صبر است:

در شناسنامهام متولد اردیبهشت 1337 ثبت شده. در شهرستان دزفول چشم به جهان گشودم. فرزند پنجم خانواده بودم. در خانوادهای مذهبی رشد میکردیم. پدرم در دزفول زندگی میکرد و کشاورز بود. از خودش زمینی نداشت به همین خاطر روی زمینهای مردم کار میکرد. مادرم علاقه به دین و مذهب را از پدرش و علم طبابت را از مادرش به ارث برد. همواره او را میدیدم که اذکار یا علی و یا زهرا بر لبش بود. هرگز از جایش بلند نمیشد مگر اینکه میگفت یا اباعبد الله. ذکر یا فتاحش برایمان آشنا بود. دعای توسل را از حفظ میخواند. هنگام امور خانهداری و مغازهداریاش مرتب صدایش را میشنیدیم که اصول دین و فروع دین را شعر گونه تکرار میکرد و ما هم از او میآموختیم. مادرم برای فرزندانش معلم دین بود. برای همین علاقه به امور دینی از همان بچگی در من شکل گرفت.

محرمها که شروع میشد تکیههای عزاداری در محله بر پا میشد. ما دخترها و زنها روی پشتبام‌ها مشغول دیدن عزاداری مردها و پسربچهها میشدیم؛ به سخنرانیها گوش میدادیم و از آنها میآموختیم.

ازدواج 

علی فرهاد، پسر بیست و یکساله همسایه که دوست محمدعلی برادرم بود.پس از آن من و علی به عقد یکدیگر درآمدیم. یکسال بعد طی مراسم سادهای من به خانه علی که فاصله زیادی از خانه پدری ام نداشت پا گذاشتم و در اتاقی کنارمادرشوهر و بقیه اعضای خانواده همسرم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.  

محمدحسن 

سه ماهی از ورودم به خانه علی میگذشت که سر فرزند اولم حامله شدم. اصلا انتظارش را نداشتم اما علی خیلی خوشحال شد. محمدحسن فرهاد اولین فرزندم در اولین سالگرد ازدواجمان به دنیا آمد. او متولد سوم مرداد 1352 بود. آن زمان 13 سال داشتم. خیلی ناز و دوستداشتنی بود. صورتش نورانی بود. آنقدر که تعجب همه را برانگیخته بود. اولین نوه پسری بود همه او را دوست داشتند.

وقتی محمدحسن پنج سالش شد او را به کودکستان فرستادیم. کودکستان پروین در سالهای دلهره و اضطراب اواخر رژیم پهلوی.  زمزمه انقلاب همه جا به گوش میرسید. حال و هوای مردم به کلی عوض شده بود. بحثهای جدیدی در خانوادهها پیچیده بود و اسامی جدیدی به گوش میخورد. همه جا حرف از ظلم و ستم شاه و درباریان بود و گاهی بدون آنکه بخواهی به گوش بچه‌ها هم میرسید. بحثهای انقلابی به همه جا نفوذ کرده بود. در کودکستان سرودی را به بچهها یاد داده بودند که با این بیت شروع میشد: «این شاه خوب و مهربان...» اما محمدحسن میخواند: «این شاه بدِ بدزبان».

یک روز مسئولین کودکستان من و پدرش را به کودکستان احضار کردند و از ما توضیح خواستند. وقتی به کودکستان رسیدیم از هرکداممان جداگانه بازجویی کردند. یادم میآید آنجا یک آشنایی داشتیم که در حال رفت و آمد بود، بهموقع به دادم رسید و به آنها گفت: «بابا اینها خانوادگی اهل این کارها نیستند حتماً بچه لکنت زبان دارد شما حساس نباشید».خدا خیرش بدهد به فریادم رسید. راستش خیلی ترسیده بودم احتمال میدادم پدرش را از کار اخراج کنند.

محمدحسن به مسجد محل رفت و آمد می‌کرد در آنجا مربی مسجد حبیب پور خیاط که بعدها شهید شد برایشان حرف میزد و از اوضاع و احوال و آقایی به نام امام خمینی برایشان تعریف می‌کرد. وقتی فکرم به اینجا رسید متوجه شدم که محمدحسن اطلاعتش را از کجا بدست آورده است.

به خوبی به یاد دارم روزی که مجسمه شاه را در میدان شهر پایین میکشیدند، شهید عبدالمجید صالح نژاد که از هم محلهایها و دوست صمیمی برادرم محمدعلی بود با کمک دیگران مجسمه شاه را پایین میکشیدند. شهید صالح نژاد بر مجسمه کلنگ میزد. محمدحسن هم بدون خبر رفته بود آنجا.

از همان روزهای اول شروع جنگ بین ایران و عراق، جنگ از شهرهای مرزی ایران شروع شد و مردم این سرزمین‌ها خیلی زود جنگ را با تمام وجودشان احساس کردند. جبهه‌ها درون شهرهایی مثل آبادان و خرمشهر و سوسنگرد و هم مرز با شهرهایی مثل دزفول و شوش بود. به یاد میآورم رزمندگان اسلام برای مرخصیهای کوتاه مدتشان به دزفول میآمدند و در این بین مورد پذیرایی و استقبال مردمی که در شهر بودند قرار میگرفتند. یکروز محمدحسن این کودک هفت ساله به خانه آمد و تعدادی پاکت پلاستیک کوچک همراهش بود.

با عجله رفت چفتزن را هم آورد و رفت از گوشه اتاق کارتون قندی را که پدرش تازه خریده بود آورد و درش را باز کرد و شروع کرد به گذاشتن چندین حبه قند درون پاکتها و چفت زدن آنها. از او پرسیدم چی کار میکنی؟ گفت: دارم واسه رزمندههایی که میان تو شهر قند میبرم. بیچاره‌ها هیچی ندارن. نه قند دارن، نه شامپو. چند روز بعد محمدحسن آمد پیشم و گفت: مامان اجازه میدی سربازایی که از جبهه اومدن تو شهر و میخوان برن حموم کنند را ببرم خونه دایه؟ اونجا کسی نیست، میشه برن حموم کنن. چند روز بعد پسر عمویم را دیدم گفت: دختر عمو، ماشالله به این پسرت، چه فکرهایی داره، کجا آموزش دیده؟ والله من که آدم بزرگی هستم به فکرم نرسید، سربازا را ببرم حموم یا بهشون قند و چایی بدم. گفتم: والله عضو بسیج محله که هست، از یک طرف هم اینکه باباشو میبینه که برای رزمندهها مایحتاج شون رو جمعمیکنه،  بعد با موتور میبره جبهه شوش.

مریم

دو سال بعد از محمدحسن، مریم دخترم در دوم آبان سال 1354 به دنیا آمد. خیلی زیبا و دلنشین بود شبیه یکتکه نور. مریم وقتی دوساله بود، انقلاب شروع شده بود. تظاهرات و راهپیماییهای مردم رو به افزایش بود و خانواده ما هم از این وقایع جدا نبود. کودکان کوچک ما با الگو گرفتن از جامعهی آن روز با راهپیماییهای مستقل و البته کودکانه به بازی و شور و نشاط میپرداختند.

اول مهر سال 1359 وقتی پنج سالش شد، باید میرفت کودکستان لباس نوی کودکستان را پوشید و کیف و وسایلش را در آن گذاشت و با شوق فراوان برای رفتن به کودکستان آماده میشد وقتی او را با آن لباس و شور و حال دیدم خیلی خوشحال شدم. رضا پسرعمویش هم با او میرفت کودکستان. اما این خوشی دوام زیادی نداشت همان روز هواپیماهای عراقی پایگاه دزفول را بمباران کردند. اوضاع به همریخت صدای بسیار مهیبی بود که تا حالا نشنیده بودیم اولین بار بود که صدای بمباران میشنیدیم. علی سراسیمه خیلی سریع با موتور رفت دنبال تمام بچهها.

با دیدن همه بچهها که سالم بودند کمی آرامتر شدم. مریم آن روز حرفی زد که هیچوقت فراموش نمیکنم، با بغض گفت: الهی حرص به دل بمونه کسی که این جنگ را شروع کرد که حرص به دلمان کرد. پرسیدم برای چی دخترم این حرف را میزنی؟با حسرت نگاهی به فرم نویش انداخت و گفت: امروز اولین روزی بود که میخواستم برم کودکستان. هنوز پس از سالها وقتی به یاد آن حرفش میافتم قلبم آتش میگیرد که آرزوها و عشق کودکانم چگونه مانند یخ در گرمای تابستان آب شد و بعد از آن جنگ آغاز شد و مدارس هم تعطیل شدند.

 معصومه

با به دنیا آمدن معصومه حال و هوایمان کلی تغییر کرد و اتفاقات خوبی افتاد، شاه رفت و نوید پیروزی انقلاب کاممان را شیرین‌تر کرد هوا چقدر بهاری به نظر میرسید و آمدن زود هنگام بهار را بشارت میداد. من و پدرشان همیشه هنگام نامگذاری بچهها دقت میکردیم و در تربیتشان نهایت دقت را میکردم. هیچوقت بدون وضو به بچههایم شیر نمیدادم.

روز واقعه

روز 22 اردیبهشت سال 1360 بود درد خفیفی در کمر و پهلوهایم احساس میکردم. چهارمین بچهام را حامله بودم و روزهای آخر دوران بارداری را میگذراندم. همه فکر میکردند جنگ اتفاقی است که بهزودی تمام خواهد شد اما صدای غرش هواپیماهای غولآسا که از بالای سر مردم شهر میگذشتند نوید خوبی نبود؛ و سپس صدای بمبارانهای متعددی که آرامش شهر را به لرزش درمیآورد و پس از آن نقاطی از شهر که زیرورو میشد، وحشت عظیمی در دل مردم ایجاد میکرد. در این بین خانههای قدیمیتر که شوادون یا همان زیرزمین داشتند مأمن و پناهگاه مردم شده بودند.

در آسمان شب، موشک را میدیدی که مثل تیرآهن سرخی بالای سرت به پرواز درمیآمد و صدایش را لحظاتی بعد از اصابت آن میشنیدی و تو نمیدانستی تا کی زنده میمانی یا الآن آیا زندهای؟ برنامهی ما این بود که نزدیک غروب یا اوایل شب، منتظر اصابت موشک باشیم، اما کمکم برنامه موشکی هر شب کمی زودتر از شب قبل انجام میشد. آن روز هم ما بنا بر عادت، شب منتظر موشک بودیم و از بعدازظهر کمکم آماده میشدیم که برویم پایین.

دردهایم زودتر از موعد شروعشده بود. محمدحسن پسر هشت، نه‌ ساله‌ام خیلی نگران حال من بود هر وقت حال و روز مرا میدید سعی میکرد در کارهای خانه بیشتر کمکم کند. یک روز از غرفه که اتاقی در طبقه دوم ته حیاط بود بالا رفت و با صدای بلند فریاد کشید «خدایا اگر این جنگ با کشتن من تمام میشود هر چه موشک و بمب هست بزن تو سر من، بعد آرامتر طوری که کسی نشنود ادامه داد مامانم نینی تو شکمش داره خیلی میترسه خدایا کاری کن که دیگه نترسه.» من از این پایین میزدم تو سرم که زود بیا پایین نیفتی از آن بالا، جواب داد مامان دارم برای تو دعا میکنم که دیگه نترسی، عمویش هم به او اعتراض کرد چرا رفتی اون بالا زود بیا پایین. قاطعانه جواب داد: من مرد هستم من یک بسیجیام.

مادرم چند روز بعد به من گفت «ما داریم میرویم مشهد. آنجا به جنگزدهها اسکان میدن. اغلب همسایهها هم رفتن مشهد بهشون جا دادن خیلی هم راحتن بچهها را بردار بیا باهم بریم.» همینطور التماس میکرد وقتی علی شنید گفت سیما از نظر من مشکلی ندارد. اگر میخواهی بری برو، بچهها را هم ببر اما من سرکار میرم و نمی‌تونم با شما بیایم. نگاهش کردم و خیلی مطمئن گفتم: من یک ثانیه هم تنهات نمیگذارم و بدون تو جایی نمیروم.

دوست نداشتم خانه و زندگی‌ام را ترک کنم هر چه نگاه میکردم در توان خود ندیدم که با اینحال و روز حاملگی و با سه بچه کوچک آنهم بدون پدرشان، بتوانم از شهر خارج شوم. مصر بودم و روی حرفم پافشاری کردم. مادرم وقتی اوضاع را اینطور دید و اصرار را بیفایده، از آنجا رفت.

دردهایم میآمدند و میرفتند و به سختی میتوانستم از جا بلند شوم. حواسم به بچهها بود. هوای خنک اردیبهشتماه صورتم را آرام نوازش میداد و حال خوبی به بچهها داده بود و آنها را برای بازی کردن بیشتر ترغیب میکرد. محمدحسن روی یکتکه مقوا که روی چوب چسبانده بود با خط درشت نوشته بود روح منی خمینی بتشکنی خمینی. آن را بالای سرش گرفته و توی حیاط میچرخید بچهها را تشویق میکرد شعار بدهند. بچهها هم مشتاقانه به او پیوستند و مشغول شعار دادن شدند، میدویدند و بازی میکردند.

علی داشت وضو میگرفت، مسح پای راستش را کشید، اما دیگر مسح پای چپش را ندیدم، ناگهان همهجا تیرهوتار شد. فقط صدای جیغ مقطع هم عروسم را شنیدم. این تنها صدایی بود که مدام توی گوشم میپیچید.

بعدها فهمیدم که خانه به تلی از خاک تبدیلشده بود. کمکم همسایهها متوجه میشوند که خانه ما را موشک زده و میآیند برای کمکرسانی. همسرم علی، وقتی به خود میآید که از گوشش خون جاری بوده و یکطرف بدنش پر از ترکشهای ریزریز بهاندازه دانههای ماش شده بود. با سری شکسته و دلی شکستهتر میان آواری که دورو برش را گرفته بود دیوانهوار به دنبال من و فرزندان و اعضای دیگر خانوادهاش میگشت.

بعدها خودش تعریف میکرد: سیما اول دنبال تو گشتم که درد زایمان داشتی وقتی زیر تلی از خاک، آجر و سیمان پیدایت کردم، چهرهات پیدا نبود، سرت را که پر از خون بود در آغوش گرفتم. حس کردم میخواستی چیزی بگویی اما نمیتوانستی، در آن لحظه آمبولانس هم که برای حمل مجروحان و شهدا به آنجا آمده بود، مرا در حالی از زیر آوار بیرون کشیده بودند که پای چپم از زیر زانو قطعشده و فقط با تکهای گوشت آویزان بود. وقتی معاینهام میکنند به خاطر شدت جراحات وارده، میگویند تمام کرده. علی اما میگوید: نه الآن که از زیر آوار بیرونش آوردم، میخواست در آغوشم چیزی بگوید. آنوقت مرا به بیمارستان میرسانند؛ اما علی همانجا ماند و بقیهی مجروحین را به کمک همسایهها از زیر آوار بیرون میآورد. اعظم دختر خواهرش را در حالی پیدا میکند که یکپایش قطعشده بود. در آن وضع حال علی خیلی خراب میشود. خون از گوشش سرازیر بوده و هر چه به او میگویند بیابرو بیمارستان، اما قبول نمیکند و میگوید: اینجا بیشتر به کمکم نیاز هست. تا خیالم راحت نشود نمیروم بیمارستان. بیچاره علی آن روز صحنههای دلخراش زیادی را به چشم میبیند. پیکر بیجان دو بچه برادرش را خودش از زیر آوار بیرون میآورد. بهعلاوه فرزند یتیم خواهرش را درحالیکه پایش قطعشده بود از زیر آوار بیرون میکشد. همینطور مادرش را با شکم پاره شده و گوهر، زنبرادرش را هم از زیر آوار درمیآورند.

وقتی همه مجروحین و شهدا منتقل میشوند، علی هم که حالش اصلاً خوب نبوده به بیمارستان منتقل میشود تا تحت درمان قرار گیرد، ولی همان شب وقتی به هوش میآید، از بیمارستان افشار دزفول که همه ما آنجا بودیم فرار میکند و میآید خانهمان. البته چه خانهای که تلی از آوار بود. با آن حال خراب در جواب پرسش همسایهمان که میپرسد چرا نماندی بیمارستان؟ برای چی برگشتی؟ میگوید: حال من از حال اونهایی که توی بیمارستان هستند بدتر که نیست. باید تکهتکههای بدن شهدا و مجروحین را پیدا کنم، نکند جانوری آنها را بردارد، باید خیالم راحت شود که همراه اجسادشان به خاک سپرده شوند.

در آن روز فاجعهبار بیمارستان افشار دزفول خیلی شلوغ بود؛ زیرا پنج نقطهی دزفول را همزمان با موشک زده بود و مجروحین زیادی دریک آن، به بیمارستان منتقلشده بودند که امکان رسیدگی به همهی آنها در یکزمان نبود. مجروحین حادثهی ما را هم که هرکدام از چند ناحیه بهشدت مجروح شده بودند. به بیمارستان دزفول انتقال میدهند. ولی بعد به علت نبود امکانات در بیمارستان افشار دزفول، بعد از انجام کمکهای اولیه مثل آتلبندی و پانسمان دستوپا، به بیمارستان شماره دو کرج اعزام میکنند. پای من از زیر زانو قطعشده بود؛ و همچنین پای محمدحسن و پای اعظم. در بیمارستان کرج، پای من درون آتل خونریزی کرده و عفونت میکند.

در طی دو روزی که در بیمارستان کرج بودیم، پای من که از زیر زانو قطعشده بود، عفونت شدیدی میکند و درون آتل سیاه میشود، گذشت این چند روز باعث شده بود عفونت گسترش پیداکرده و به بالاتر از زانوی من کشیده شود و چارهای نمانده بود بهجز قطع هر چه سریعتر آن از بالای زانو؛ و بدون اینکه من بدانم پایم را از بالای زانو قطع کردند.

پزشکها و پرستارها حین معاینهها و عملهای مختلف متوجه شدند که من باردارم. وقتی پرستاری که طبق دستور پزشک، من را برای گرفتن عکس رادیولوژی به اتاق مخصوص میبرد متوجه این موضوع میشود، ناگهان فریاد میزند: «ایوای خدای من این بیچاره حامله ست.» ولی دیگر کار از کار گذشته بوده و اشعه ایکس وارد بدن من شده بود. در اتاق زایمان، محسنم با تنی کبود به دنیا آمد. به یادم میآورم که به خواهرم التماس میکردم که میخواهم ببینمش، تو رو خدا میخواهم بچهام رو ببینم. ولی خواهرم که خیلی غمگین بود با تأسف نگاهم کرد و گفت بچه تمام کرده. کادر اتاق زایمان گفته بودند تا ده دقیقه قبل از تولد، بچه ضربان داشته. التماس کردم بچه را نشانم بدهید. با خود گفتم اگر بعداً خواستم بروم دنبالش قیافهاش را بشناسم و بدانم چه شکلی بود. مهین خواهرم او را روی دست بالا آورد و من چهرهاش را دیدم. خدای من باورکردنی نبود بچه به روی من میخندید. با چشمانی باز و آبی همرنگ چشمان پدرش، با گریه و زاری همراه با ضعفی که در خود احساس میکردم ملتمسانه گفتم: او زنده است، داره به من میخنده. اما پرستار بچه را از خواهرم گرفت و جلوی چشمان اشکبار من از اتاق خارج کرد و مرا در حسرت در آغوش گرفتنش باقی گذاشت.

وقتی او را از من جدا میکردند و در قاب در ناپدید میشد به او گفتم: مادر جان به علیاصغر امام حسین سپردمت میگفتم: سپردمت به طفل نخورده شیر امام حسین علیهالسلام.

 در بیمارستان

زمانی که در بیمارستان بستری بودم دیگر امیدی به زندگی نداشتم. نه اینکه ایمان به خدا نداشته باشم نه اما وقتی با خودم فکر میکردم که یکباره جوانی، سلامتی و حتی زیباییام را از دست دادهام، وجودم را بیثمر میدیدم. دردها امانم را بریده بودند. یک جای سالم در بدنم باقی نمانده بود. درد شدیدی در فکم احساس میکردم، صورتم خردوخمیر شده بود. لبهایم آسیب بسیار زیادی دیده بود و با کوچکترین حرکت، خون از آنها فواره میزد. پلکها و پیشانیام پر از ترکشهای ریزودرشت شده بود و به طبع پر از بخیه که پس از انجام عملهای فراوان روی صورتم باز هم زیر پوستم ترکش وجود داشت و گاهوبیگاه دردی درجانم میپیچید. آن زمان من هوشیاری زیادی نداشتم و هنوز صورتم را در آینه ندیده بودم اما حس زنانهام به من میگفت: دیگر حُسنی برایم باقی نمانده و جوانی و شادابیام را برای همیشه ازدستدادهام. حتی توان نشستن هم نداشتم. 

یک روز پرستار برای تعویض پانسمان صورتم آمد توی اتاق، بخاطر اینکه کارش را راحت تر انجام بدهد کمی تخت را بالا آورد تا سرم کمی بیاید بالاتر، پانسمان قبلی را که از روی صورتم برداشت،انگار چیزی را فراموش کرده باشد، بدون اینکه صورتم را بپوشاند از اتاق خارج شد و گفت: الان برمیگردد. حس کنجکاوی ام به شدت تحریکم کرد. با سختی سرم را کمی بالا آوردم و سعی کردم خودم را در آیینه روشویی که روبروی تختم قرار گرفته بود ببینم. به چهره‌ای که در آن بود زل زدم، آن را نشناختم. چرا من این شکل شدم؟ چرا صورتم تکه تکه شده. صورتم را به اطراف چرخاندم، دیدم صورت توی آیینه هم زمان با حرکت من میچرخد. شکَم به یقین تبدیل شد که حرکت صورت از خودم است. دیگر مطمئن شدم که این تصویر خودم است که در آیینه است. صدای پرستار مرا به خود آورد، آرام باش در حالیکه روحیه‌ام را باخته بودم. بهت زده چشمانم را به سقف دوختم و به آن خیره شدم. به تصویر از هم پاشیده داخل آیینه فکر میکردم و هزاران اما و اگر که بی اختیار به مغزم هجوم آوردند.

اوایل بستری شدنم در بیمارستان «شهید مصطفی خمینی» تهران، یکبار پس از به هوش آمدن احساس کردم که پنجه پای چپم میخارد، میخواستم آن را بخارانم، اما دست چپم هم ناقص شده بود، نمیتوانستم آن را بالا بیاورم. بعد خواستم پایم را ببینم همه سعی و تلاشم را میکردم تا کمی از جا برخیزم اما درد امانم نمیداد. خواستم پایم را کمی بالا بیاورم تا با چشمم آن را ببینم که ناگهان متوجه جای خالی پایم شدم. خشکم زد. جا خوردم. خدای من پایم نبود، پایم کو؟ پایم کجاست؟ آن را قطع کرده بودند؟ قلبم فشرده شد، خیلی مضطرب شدم. با نگرانی به همسرم نگاه می‌کردم و با چشمانی پر از سؤال به او خیره شده بودم، اشکها مجالم ندادند، روان و گرم روی صورتم میلغزیدند. مزهٔ شوریشان را حس میکردم و این شوریشان باعث سوزش بیشتر زخمهایم میشد. ایکاش میشد جلویشان را بگیرم تا اینقدر صورتم را نسوزانند تا بتوانم ضجه بزنم و گریه کنم. ایوای بر جنگ، لعنت بر تو و بر بمب و موشکت، بر خانه خرابیت و بر امید سوزانیات چه سلامتیها که بر باد دادی، چه امیدها که ناامید گرداندی، چه عزیزها که می‌راندی چه توانها که ناتوان کردی، پایم نبود و من دنبالش میگشتم. همسرم دورم میچرخید و دلداریام میداد. با مهربانی گفت: «ناراحت نباش گریه نکن خودم دستوپایت میشم. من کنارت هستم. وجودت برای من مهمه، یکپا اشکالی نداره من خودت رو میخوام که زنده بمونی فدایت بشم.» اما من همچنان در شوک بسر میبردم و خیره مانده بودم بر جای خالی پایم، پیش خودم میگفتم الآن من باید چکار کنم؟! چطوری راه برم؟ چطور کارهای خانهام را انجام بدهم، چطور به فرزندانم رسیدگی کنم؟

 

با خودم گفتم یک بچهام رفت و یک پام هم قطع شد. فدای سر اسلام، اسلاممان پیروز باشد. اسلام سربلند باشد. جانبازیام را به جانبازی حضرت ابوالفضل ربط میدادم و میگفتم من هم راه آن بزرگوار را دنبال کردهام. باید برای پیروزی در راه دینم مقاومت به خرج دهم و از ایشان صبر مسئلت مینمودم و دعا میکردم هر چه زودتر جنگ زود تمام شود.

آهی از ته قلب کشیدم و با خود گفتم: «خدا را دارم. سایه فرهاد همسرم بالای سرم هست و خدا را شکر هنوز سه بچه دیگر دارم. اگر دیگر نتوانستم بچهدار شوم مهم نیست خدا کودکانم را برایم نگه دارد، بالاخره این روزها هم تمام میشود و بچهها میآیند پیشم. دوباره همه دور هم جمع میشویم. دلم هری ریخت؛ اما راستی چرا خبری از آنها نیست؟ پس آنها کجایند چرا کسی ازشون حرفی نمیزند؟ باید از فرهاد میپرسیدم. سؤالی بود که در گوشه ذهنم میچرخید و آزارم میداد. با خود گفتم فرهاد را که دیدم حتماً از او سراغ بچهها را میگیرم.

مهین خواهر بزرگم از مشهد برای ملاقاتم به تهران آمد. اما وقتی اوضاع مرا دید کنارم ماندگار شد. دل و دماغ حرف زدن نداشتم، هوای بچههایم را کرده بودم. دلم برایشان تنگشده بود. راستی چرا از مادرشان سراغی نمیگرفتند یعنی دلشان برایم تنگ نمیشد؟ چرا نمیخواستند مرا ببینند؟ این اواخر که بیشتر اوقات در بیهوشی بسر میبردم، وقتی به هوش میآمدم دردی طاقتفرسا تمام توان و نیرویم را به یغما میبرد. کمی که به هوش میآمدم، یاد کودکانم میافتادم اما نه جانی در بدن داشتم که بتوانم سراغشان را بگیرم نه توانی که حرف بزنم. اگر با کلماتی بریدهبریده سراغشان را میگرفتم، دردهایم دوباره مرا به وادی فراموشی سوق میدادند. انگار دستی در کار بود که من از احوال کودکانم بیخبر بمانم. با خود گفتم این بار باید از هرکسی شده سراغشان را بگیرم، وقتی خواهرم را دیدم با سختی گفتم: آبجی بچههایم کجان ازشون خبر نداری؟ و او که حالوروز مرا میدید گفت: «عزیزم خواهرم نگران نباش بچهها حالشون خوبه. اونا را بردند شوشتر منزل خواهرت و جاشون اَمن اَمنه. تو عزیزم به فکر خودت باش که زودتر خوب بشی و بتونی برگردی پیششون. اونها منتظرت هستن ». من که خیلی زود نیرویم پایان پذیرفته بود، نطقم ناتمام میماند و سکوت میکردم؛ اما ذهنم پر از سؤال بود. ولی جسمم یاری نمیکرد و باز به دنیای بیخبری فرو میرفتم. فرهاد را دیدم که از اتاق خارج شد, منتظرش ماندم. وقتی برگشت با نگاهی پرسشگرانه به او زل زدم و گفتم:«بچهها کجا هستند» و باز اشکهای گرم بودند که روی گونههایم میلغزیدند. با صدای بسیار ضعیفی پرسیدم «چرا بچهها نمیان پیشم؟ چرا بهونه ام را نمیگیرن؟ دلم خیلی براشون تنگشده. اونا را بیار ببینمشون، بیارشون تا مرهم قلبم باشند و با دیدنشون دردهام التیام پیدا کند.» فرهاد هم که سعی میکرد خود را با کاری مشغول نشان دهد سکوت کرد و به بهانه خوردن چای برای شستن لیوان از اتاق خارج شد. از دستش عصبانی بودم چرا چیزی نمیگفت؟ وقتی به اتاق برگشت خیلی عادی مثل اینکه من چیزی نپرسیده باشم، گفت «سیما امروز انگار حالت بهتر شده میخواهی یک چای بخوری» و من که میدانستم او میداند من نمیتوانم چیزی بخورم و از اینکه جواب درستی از او نمیشنیدم بیشتر عصبانی شدم؛ اما ادامه این بحث در توان من نبود و باز بیهوش افتادم.

فکر میکنم دو ماهی باید از بستری شدنم در بیمارستان گذشته باشد. دیگر واقعاً دلم هوای کودکانم را کرده بود اما کسی جوابم را نمیداد. بندبند وجودم کودکانم را طلب میکرد. رو کردم به علی که البته بیشتر او را به فامیلش فرهاد صدا میزدم و به او گفتم «فرهاد من باید بچهها را ببینم دیگه طاقت ندارم. گفتم که اگر بچهها را نیاوری ببینم خودم را از همین پنجره پرت میکنم پایین» و بعد منتظر عکسالعمل فرهاد شدم. فرهاد با تعجب نگاهم کرد، اول سعی کرد تا با نصیحت کردن آرامم کند. ولی وقتی دید فایدهای ندارد دست به دامان اینوآن شد تا مرا نصیحت کنند. ولی وقتی سماجت مرا دید رو کرد به برادرش عبدالحسین و گفت «حالا این مصیبت را چه کنم؟ چطوری آرامش کنم؟.» من اما دیگر اهمیت نمیدادم و مدام تهدید میکردم. مدام بهانه میگرفتم و فرهاد را کلافه کرده بودم. بنده خدا نمیدانست با بهانههای من چه کند.

سر سازش نداشتم. آن شب نگذاشتم پانسمانم را عوض کنند. وقتی شب شد همه ناامید شدند و رفتند. من هم که روز سختی را پشت سر گذاشته بودم، بیحال و خسته شده بودم؛ اما با اینوجود گریهام بند نمیآمد. میان این اشک و آه بود که چشمهایم از خستگی رویهم افتاد، که دیدم پنجره اتاق باز شد بادی ملایم به داخل وزیدن گرفت و صورتم را نوازش کرد. خنکایش را احساس کردم و آرامشی بر من مستولی شد. از پنجره بچهها را دیدم. محمدحسن همراه با مریم بالزنان مثل فرشته‌ها وارد اتاق شدند و با لبخند آمدند کنار تختم ایستادند. بعد معصومه دختر کوچکم را دیدم که انگار پشت سر عمهاش قایم شده باشد صدای کودکانهاش در گوشم پیچید: «مامان، مامان، نگهبانِ نمی ذاشت بیایم داخل، من همپشت سر عمه قایم شدم که منو نبینه و اومدم پیشت.» او هم آمد کنار تختم ایستاد. همه شاد بودند و من از دیدنشان هم خوشحال بودم هم متعجب. میخواستم به آنها گله کنم که چرا نیامدید پیشم؟ که باز صدای ناز معصومه کوچولو مرا به خود آورد پرسید:«مامان چرا نداشتی پانسمان پاتو عوض کنن؟» با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم «تو از کجا فهمیدی که من نذاشتم؟ شما که شوشتر بودید؟» سرش را به طرف شانه کج کرد و با لحن کودکانهاش معترضانه جواب داد: «خب خبرش به ما رسیده» محمدحسن و مریم طوری شادمانه رفتار میکردند که انگار میخواستند خوب بودن حالشان را به من بفهمانند. همینطور که دورم میچرخیدند دستهایشان را بالا میبردند تا من بهتر ببینمشان و گفتند«مامان ببین چه قدر ما خوبیم، همه جای ما سالمه و دردی نداریم» نگاهشان میکردم و لذت میبردم. دوست داشتم هر چه بیشتر نگاهشان کنم. معصومه گفت:«مامان ما همه چی داریم، هیچ مشکلی هم نداریم بهجز» مکث کوتاهی کرد و با نگاه غمزده ای به من زل زد و انگار همه با هم گفتند «مشکل ما فقط خوب شدن توست» من که از ذوق دیدنشان فراموش کردم که مجروح هستم یا دردی دارم، چشم ازشون برنمیداشتم. دیدم لباسهای تنشان تمیز و مرتب هستند.

بچهها همینطور دور تختم میگشتند گفتند «مامان قول میدی بهشون اجازه بدی پانسمانت کنن؟ دیگه بهشون نگو پانسمانم نکنید» و با صد ناز کودکانه ادامه دادند «اگه نذاشتی پات رو پانسمان کنن دیگه نمیآییم پیشت ها، آخه ما میخواهیم همیشه بیاییم پیشت، باید کاری کنی که ما بتونیم بیاییم. من که محو تماشای طنازیهای کودکانهشان بودم دوست داشتم بیشتر پیشم بمانند و از آنجا نروند گفتم: «بچهها من دلم خیلی براتون تنگ میشه دوست دارم همیشه پیشم باشین» آنها گفتند: «مامان، تو نباید ناراحت باشی ما همیشه پیشتیم» و یکی یکی شروع کردند اتفاقاتی را که طی آن مدتی که توی بیمارستان برایم افتاده بود تعریف کردن. یکییکی روی من خم شدند و مرا بوسیدند. چه قدر دلم میخواست در آغوششان بگیرم اما نمیشد نمیتوانستم. نه پایی داشتم که از جایم بلند شوم، نه دستانم توان داشتند که آنها را در آغوش بفشارم. از اینکه ذرهای توان در بدن نداشتم خیلی غصه میخوردم که محمدحسن انگار فکرم را خوانده باشد گفت: مامان ناراحت نباش وقت بسیار است که بتونی بغلمون کنی نگران نباش، همان لحظه از دلم گذشت چه فایده؟ چرا میخواهید بروید؟ من میخواهم بیشتر ببینمتان؛ که باز انگار فکرم را خوانده باشند گفتند «ما پیشت هستیم مادر، همیشه پیشت میایم» محمدحسن ادامه داد:«شاید از دیدت برویم ولی از پیشت هرگز نمیرویم.»

چرخیدند طرف پدرشان و او را هم بوسیدند و عزم رفتن نمودند و دوباره مثل فرشتههایی، بالزنان از پنجره خارج شدند و نگاه منتظر مرا دنبال خود کشاندند.

وقتی از خواب بیدار شدم احساس سبکی و آرامش میکردم. حالم بهتر شده بود و این را از حالت صورتم میشد فهمید. خوابم را برای فرهاد تعریف کردم او هم لبخند میزد. با خودم فکر کردم چرا بعضی چیزاشون معمولی نبود، مثلاً چرا بچهها مثل فرشتهها بال داشتند. چرا از پنجره آمدند و سؤالهای دیگری که در ذهنم نقش میبست ولی توان بازگویی و تحلیلشان را نداشتم خونریزی زیاد از لب و لپهایم و همینطور بقیه اعضایم، توانم را کم کرده بود و جانی برایم باقی نگذاشته بود تا بقیه سؤالهایم را از فرهاد بپرسم.

عملیات شده بود و مرتب مجروح میآوردند بیمارستان. علی رفته بود ببیند چه خبر است. وقتی آمد به من گفت سیما میدونی کی رو آوردند؟ و من هم بدون آنکه حرفی بزنم پرسشگرانه فقط نگاهش کردم. علی ادامه داد «پسرعمو مجید، همسایمون، تو جبهه مجروح شده، آوردندش اینجا باید برم کمکشان، حالش تعریفی نداره و به پرستارها اجازه نمیده کارشون رو انجام بدن» این را گفت و رفت. چیزی نگفتم. وقتی علی رفت، سعی کردم فکرم را متمرکز کنم روی همسایهمان عمو مجید و پسرش. همسایهمان بود و اهل محل به او میگفتند عمو مجید؛ در این هنگام، در اتاق باز شد و دیدم عمو مجید وارد اتاق شد، سلام و احوالپرسی کرد کنار تختم نشست و اظهار تأسف نمود، «دخترم چطوری خوبی؟ بهتر شدی؟» و من هم که نایی در بدن نداشتم با سر جوابش را دادم، ادامه داد چقدر برای من ناراحت شده و متأسف است و سکوت کرد. سرش را پایین انداخت و به سنگفرشهای کف بیمارستان خیره شده بود. از اینکه او را از اتاق پسرش بیرون کرده بودند گله داشت میگفت «مرا بیرون کردن گفتن تو تحمل نداری پسرت رو در این حال ببینی. ادامه داد: «با دیدن آقا فرهاد فهمیدم که شما هم اینجا بستری هستی من هم با خود گفتم از فرصت استفاده کنم و بیام ملاقات تون و احوال تون را جویا بشم.» چشم چرخاندم و به عمو مجید نگاه کردم آرام به نظر میرسید و منتظر. سعی کردم حرفی بزنم تمام توانم را جمع کردم و با اشاره به پا و دستم. با زور سعی کردم جملهای بگویم و گفتم «عمو دیدی چه بر سرم آمد؟» عمو مجید سرش را بالا آورد و درحالیکه سعی میکرد در چشمانم نگاه نکند گفت «آره میدونم دخترم چی به سرتون اومده، همه بچهها شهید شدن.»

خدایا چه میشنیدم؟ وای خدای من آیا حقیقت داشت؟ خون در رگهایم منجمد شد. چه میشنیدم؟ بچهها شهید شده بودند مگر میشد پس چرا کسی به من چیزی نگفته بود؟ عمو مجید میگفت و میگفت ولی من دیگر چیزی نمیشنیدم. لبهایش را میدیدم که تکان میخورد. اتاق دور سرم میچرخید. جای زمین با آسمان عوض میشد. چشمهایم بسته شد و دیگر چیزی ندیدم.

نمیدانم چه قدر گذشته بود و من چه مدت بیهوش بودم. دوباره یادم آمد که فرزندان دلبندم شهید شدند و دیگر نبودند. آنها نبودند که بخواهند دلتنگ من شوند. نبودند که بهانه مادرشان را بگیرند و از دوری من غصه بخورند. حالا میفهمیدم معنای خیلی از رفتارها را. ملاقات نیامدن دوستان و آشنایان را. جواب ندادنهای فرهادم را. اشکها مجالم نمیدادند. ایوای خدای من صبرم بده. یا فاطمهی زهرا، یا حضرت زهرا صبرم بده؛ و با خودم حرف میزدم و ضجه میکشیدم، ضجههایی که صدا نداشت. ایوای محمدحسنم، ایوای مریمم، ایوای معصومهام. آه حالا معنی خوابم را میفهمیدم و اینکه چرا آنها مانند فرشتهها بال داشتند و چرا از پنجره آمدند داخل اتاق. فرزندان مظلومم نشکفته پرپر شدند. وای بر من دیگر برای من چه باقیمانده دیگر آنها را نخواهم دید.

بغضی وحشی گلویم را میفشرد و لحظهبهلحظه بر فشارش میافزود. از لای حنجرهی بستهام فریاد زدم «یا زینب به من صبر بده، ای بانوی صبر، تو خیلی زجر کشیدی تو خیلی شهید دیدی، تو خیلی اسارت کشیدی، من اما سربریده فرزندانم را بالای نیزهها به چشم ندیدم، همسر من بالای سرم بود و دلداریام میداد. کمکم کن یا زینب، به فرهادم صبر بده.»

به یاد فرهاد افتادم گفتم: «ایوای فرهاد صبورم چه بر سرت آمده؟ چگونه فرزندانت را با دستان خودت از زیر آوار درآوردی و آنها را یکییکی به خاک سپردی؟ با اینهمه مصیبت چطور زنده ماندهای و مرا تیمار میکردی چگونه خودت را کنترل میکردی چقدر توی خودت ریختی تا من چیزی نفهمم؟ چطور بیتابی نمیکردی و با دست بر سرت نکوبیدی؟ فرهادم تو بااینهمه مصیبت چطور بالای سر من مانده ای و نالههای مرا تحمل میکنی؟ عزیز بهتر از جانم مرا ببخش. آرزویی نداشتم، روی تخت بیمارستان بیجان افتاده بودم، هیچ تلاشی برایم معنا نداشت و انگیزهای مرا به خود نمیخواند.

بعد از فهمیدن خبر شهادت فرزندانم ساکتتر شده بودم، دیگر به پرو پای فرهاد نمیپیچیدم، سعی میکردم کمتر برویش بیاورم و اشکهایم را از او پنهان کنم.

گاهی وقتها که مردم برای دیدار مجروحین جنگ می‌آمدند. مرا بهعنوان جانباز جنگ و مادر چهار شهید معرفی میکردند. از ما سؤالاتی در این رابطه میپرسیدند که ما باید به آنها پاسخ میدادیم. اوایل دیدار مردم برایم جالب بود و خوشحالم میشدم از اینکه میتوانستم حقایقی را به جامعه آن روز بشناسانم و برای پیشبرد انقلاب مؤثر باشم؛ اما تازگی آنهم دیگر خوشحالم نمیکرد و حوصله جواب دادن به سؤالاتشان را نداشتم. آنها میآمدند و میرفتند و من اما به یکگوشه زل میزدم و نمیتوانستم پاسخگویشان باشم. 

بعد از گذشت حدود پنج یا شش ماه که توی بیمارستان بستری بودم اجازه دادند که برای استحمام آن هم به کمک پرستار از جایم بلند شوم. تا قبل از آن پرستارها همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم دست و صورت مرا با دستمال نمدار تمیز می‌کردند و این خودش پیشرفت بزرگی محسوب می‌شد. بعد از استحمام حس خوبی به من دست داد و بعد از مدتها آرامش نسبی گرفتم. دوست داشتم علاوه بر پاکی جسم به پاکی روح همدست پیدا کنم، برای همین از همسرم تقاضا کردم مرا به نمازخانه ببرد. میخواستم حالا که بعد از این همهوقت پاک و مطهر شدهام بروم و نمازم را آنجا بخوانم. میخوام با خدای خودم تو تنهایی راز و نیاز و درد دل کنم.

علی ویلچر را آورد و مرا رویش نشاند و آماده شدم که برویم. از راهروی طولانی گذشتم. روی سقف لامپ‌های ضعیفی روشن بودند. وقتی رسیدیم نمازخانه مرا با همان ویلچر گذاشت توی قسمت بانوان و خودش رفت قسمت آقایان، در آن لحظه آنچه به یاد میآورم خونی بود که از زخمهای سراسرنقاط بدنم میآمد. هرکدام را بررسی میکردم خون از آن میچکید. دلم شکست گفتم خدایا من امروز بعد از دوش گرفتن به امیدی به اینجا آمدم که نمازم رو توی نمازخونه بخونم. اما حالا با این خونریزیها، با این مجروحیتها آیا نماز من قابلقبول هست؟ با چه اشک و آهی نماز خوندم و گریه کردم. مشغول راز و نیاز با خدایم شدم و کمتر حواسم به اطرافم بود. 

دراز کشیدم. چشمهایم را که از زور گریه خسته شده بودند بستم، تا کمی استراحت کنم و خستگی این گشتوگذار طولانی از تنم بیرون برود. هنوز هم در حال و هوای نمازخانه و معنویتش بودم. خودم را در آنجا میدیدم و انرژی مثبتش را در تمام جانم احساس میکردم. میدیدم که در نمازخانه هستم و میخواهم نماز بخوانم. وقتی برای یک لحظه برگشتم پشت سرم را نگاه کنم، که دیدم تا چشم کار میکند پشت سرم آدم به نماز ایستاده‌اند. خیلی تعجب کرده بودم که اینهمه آدم اینجا چه کار میکنند؟ در این حال متوجه شدم بانویی بزرگوار که متانت و ابهتش هر آدمی را تحت تأثیر قرار میداد، کنارم ایستاده، چنانکه دوشبهدوش هم بودیم. برای من سؤال پیشآمده بود که اینجا چه خبر است و این بانو کیست؟ صدای شخصی از میان جمعیت به گوش رسید که آن بانو را اینگونه صدا زد: «حضرت زهرا من سؤالی دارم» با تعجب بهطرف بانو برگشتم و نگاهش کردم، دیدم عجب بانوی نورانی ایست و محو تماشایش شدم. سلام کردم. ایشان که متوجه من شده بودند بهطرف من برگشتند. قبل از اینکه من چیزی بگویم ایشان آرام فرمودند: من کنارت هستم، نگران نباش. نمازت مورد تائید حقتعالی قرار گرفت. خیالت راحت باشد در هر شرایطی که باشی نمازت مورد تأیید حق تعالی است. احساس کردم که سر پای خودم ایستادهام با چادر سفید. دوشبهدوش خانم داریم باهم نماز میخوانیم.

اولین سالگرد بچهها بود خیلی دوست داشتم بروم شهر خودمان، هنوز سر قبر بچهها نرفته بودم، فرهاد اما اغلب پنجشنبه میرفت دزفول طاقت نمیآورد. با التماسها و گریهزاریهای من، دکترها قبول کردند که با مسئولیت خودمان به مدت 15 روز به من مرخصی بدهند تا به دزفول بروم و چانهزنیهای ما برای بیشتر شدن آن فایدهای نبخشید. نزدیکهای صبح رسیدیم دزفول. 

وارد کوچه که شدیم، فضا خیلی غمانگیز بود. کوچه انگار همراه من گریه و عزاداری میکرد و به من تسلیت میگفت. به خانه رسیدیم. خانهی مخروبهای که دیگر خانه نبود، هیاهوی بچههایی که مبدل به سکوت شده بود. در آن تاریکی شب هیچ روشنایی صبحی دلم را امیدوار نمیکرد چقدر کوچه خالی بود از عزیزان من. کسی به استقبالمان نیامد. در سکوت گریه میکردم. ظهر فرا رسید و همراه با بقیه همسایهها منجمله آقای نمره ساز، همه با هم رفتیم سر مزار بچهها. باز علی مرا کول کرده بود وقتی رسیدیم سر مزار بچهها، کاری از دستم برنمیآمد. نزدیکیهای قبر که رسیدیم ناخودآگاه از پشت علی خودم را روی زمین انداختم. جیغ میکشیدم و فریاد میزدم زبانم بندآمده بود. نمیتوانستم چیزی بگویم. بچههایم را صدا میزدم، تنهام را روی زمین میکشیدم تا با آن پای علیل خودم را روی قبرشان برسانم. فقط ضجه میزدم.

هیچکس نمیتوانست مرا آرام کند. میگفتم به علیاصغر و علیاکبر امام حسین سپردمتان به طفلان مسلم سپردمتان، دادمتان به دست حضرت عباس. محسنم را به محسن حضرت زهرا سپردم. زمزمه میکردم حضرت زینب بچههای من مادر ندارند برایشان مادری کن.

وقتی رسیدیم خانه، از چیزی که میدیدم بهتزده شدم. خانه نبود که تلی از خاک بود. چون خانه گِلی، قدیمی و هشت در بود چونان کوهی آوار شده بود. اتاقهای ما اصلاً معلوم نبود همهچیز از بین رفته بود. از آن شور و نشاط قبل خبری نبود. خانهای خالی از سکنه و شور و حال زندگی. به آن کوه آوار زل زدم و در دل فرزندانم را صدا کردم، میخواستم کمی با خودم تنها باشم برای همین به فرهاد گفتم بگذارد کمی روی آوارها بنشینم. میخواستم با بچههایم حرف بزنم، میخواستم درد دل کنم. نمیدانم شاید امید داشتم بچهها را پیدا کنم، مثلاینکه فرهاد هم منظورم را فهمیده باشد، بدون اینکه مخالفت کند همانجا مرا به حال خود رها کرد. تنهایم گذاشت و رفت. روی آوار نشستم، انگشتان دست سالمم را درون خاک سرد فروکردم، مشتم را پر از خاک کردم آوردم بالا، روبروی صورتم گرفتم، مشتم را باز کردم، خاک بهآرامی از لای انگشتانم فروریخت. با صدای آرام همراه با لرزش، بچهها را صدا زدم محمدحسن مادر، مریم جان، معصومه شیرین مادر، ناگهان صدایشان را شنیدم «بله مادر جان» و این واقعیت داشت من کاملاً صدایشان را میشنیدم، گفتم عزیزان مادر کجایید؟ آمدم جستجو کنم شما را تا پیدایتان کنم، نَمکَنُم دِندون، مو دارُم تَمایی، بِگَردُم جورُمتون بَل یَ گوشه کِناری دور برم را میکاویدم. خاکها را یکدستی کنار میزدم، زیرشان را میجستم و بازهم اشکهایم این یاوران همیشه همراهم بودند که یاری ام میدادند، فریادهایم پرتوان نبود. جان من زیرخاک خفته بود و جسم من هم در پیاش به اعماق میرفت. عنقریب بود که قلبم از حرکت باز ایستد. طفلکان بیمادر، این خانه محل بازیهایتان بود و روزی صدای شادیتان فضای خانه را معطر میکرد؛ اما اکنون خانهای خاموش است و دیگر شادی را نویدگر نیست، سرود انتظار به گوش نمیرسد. دوست داشتم سفر میکردم به زیرخاکی. کجا؟ همانجا که کودکان نازم آخرین نفسهایشان را کشیدند و آرزوهایشان را فراموش کردند. همانجا که شیطنتهایشان ته کشید و تلاششان ناتمام ماند، رفتهرفته منقلبتر میشدم.

به امام زمان(ع) متوسل شدم. گفتم: آقا به نظر شما من چطور زندگی کنم؟ میشه برام توضیح بدهید چطور باید به زندگی ادامه بدهم وقتی دیگه امیدی ندارم. صدایی شنیدم. ایشان برایم وقایعی را بازگو کردند که در آن لحظه باورش دشوار مینمود و مرا نسبت به وقایعی که در آینده برایم پیش خواهد آمد راهنمایی فرمودند. آقا به من فرمودند صبر و استقامت پیشه کن، عرض کردم آقاجان شما از خدا برای من طلب صبر و استقامت فرمایید. ایشان مهربانانه فرمودند: تو خودت نقش خیلی مهمی داری. خودت از خدا بخواه و تکرار فرمودند «خودت طلب کن»، «بخوان مرا تا اجابت کنم شما را» همین را فرمودند و تکرار مینمودند بخوان. فرمان آقا را بجا آوردم و در آن لحظه از خدای خودم طلب صبر نمودم. هم برای خودم. هم برای همسرم و هم برای خانواده رنجدیدهاش و همینطور برای مادرم از خدا طلب صبر نمودم. مادری که بچههای مرا خیلی دوست داشت و فقدان آنها خیلی برایش زجرآور بود. باخدا راز و نیاز کردم و گفتم خدایا من گدای در خانهات هستم آنچه به من بدهی یا از من بگیری راضیام به رضایت.

انتهای پیام
captcha