زن جوان سیاهپوستی با لهجه شیرینی به عربی میگوید: «السلام علیک یا خاتمالنبیین و رحمه الله و برکاته» و سریع از جلویم عبور میکند. من که همه این سالها عادت کردهام از بعید زیارتتان کنم، به این فکر کرده بودم زیارت از نزدیک شما چگونه است؟ چه باید بگویم؟ هول برم میدارد و خجالت میکشم که این هول و دستپاچگی از چشم شما دور نیست. میروم سراغ کلماتی که در دوری به آنها خو کردهام و از بین آنها سلامی را که بیشتر دوست دارم میگویم: «السلام علیک یا فاتح الخیر» دستهای شما درهای بسته جهان را به روی خیر و خوبی باز کرد؛ سرآغاز هر چه خیر و خوبی و عشق سلام؛ پیامبرِ ما، گشایشِ جان ما، سلام.
در حرم تو، در معطرترین نقطه جهان که هر کس در گوشهای خزیده و تنهایی دست به دعا برداشته و راز و نیاز میکند، دلم تابلوی اذن ورود میخواهد؛ از آن تابلوها که پیش از حرمهای مطهر، زائرهای غریبه تازه از راه رسیدهِ دلتنگ، شانه به شانه هم میایستند، و با نفسهای بغضآلود آرام میخوانند و اشک میریزند؛ همان ایستگاهی که اشکها و بغضها و شرمهای تازه از گرد راه رسیده با هم یکی میشوند و تو هر قدر غریب هم باشی به آنجا که میرسی میدانی آنجا میشود بار سنگین دلتنگیهایت را همراه بقیه دلتنگیها بر زمین بگذاری.
اینجا تابلوی اذن ورود ندارد و من خوب میدانم برای تک و تنها زائر شما شدن، خیلی بیدستوپا و نابلدم. وقتی آدم به جاهای مهم، پیش آدمهای مهم میرود، دلش میخواهد پشت سر بزرگتری باشد؛ کسی که آداب زیارت را خوب بلد باشد، کسی که قبلاً آمده، راه را میداند، کلمات را، آداب را میشناسد. حالا داری به محضر «رحمةللعالمین» به محضر کسی که صاحب بالاترین جایگاه مقربان خداست، میروی و هیچکس جلویت نیست تا پشت سرش باشی. از کمی و کوچکیام در آن آستان معذبم. یکباره میبینی با بغضهای مهارنشده یک عمر دوری و دلهرهها و دستپاچگیهایت تنها در محضر ایشان نشستهای و رسول رحمت، تو را که بیهیچ ترتیب و آدابی فقط گم و دلتنگ نشستهای با لبخندی پدرانه نگاه میکنند و خوشآمد میگویند.
دوست دارم نامتان، آن نام معطر را بلند بر زبان بیاورم و برای یک عمر دنبال شما، تنها از روی کلمات آمدن، مویه کنم تا بدانید دوری از شما چه بر سر ما آورده، اما اینجا جای گریههای بلند نیست و شما خیلی زود حال دیگرگون زائران غریبتان را از کلمات بریده بریدهشان میشناسید.
یا رسولالله(ص) ما همانهاییم که از سیاهیهای روی کاغذ، عطر کلمات شما را، جان پاک شما را بوییدیم و تا اینجا آمدیم. آمدیم بگوییم از صبح 27 رجب مبارک آن سال، همه ما خوشبخت شدیم به بعثت شما که بعثت جان همه ما بود. ما در شمار آن سعادتمندان جهانیم که با شما نگاهمان از زمین بلند شد و رفعت گرفت. آمدیم بگوییم دنیا هر طور بچرخد، حالا که دستهای ما در دستان شماست، حالا که جان ما به کلمات کتاب آسمانیات گره خورده، رستگاریم.
آمدیم بگوییم نمیدانید کلماتی که بر قلب شما فرود آمد، با قلب ما چه کرد، چه روزها و شبها که به دادمان نرسید. آمدیم بگوییم «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» کتاب آسمانیتان، در معادلات سخت دنیا برای ما کارستان کرد و چه روزها که گمشدیم و همین کلمهها پیدایمان کردند. آمدیم بگوییم «والعصرِ» کتاب، وقتی شما نبودید، مرهم جانهای خسته ما شد، دست ما را گرفت و بلند کرد و از قفس تنگ روزها نجات داد. آمدیم بگوییم ما میدانیم شما با همین کلمهها، با همین آیههای روشن و گرم، میآیید سراغ خستهها، زخمیها، تنها ماندهها، جاماندهها. مگر میشود «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ» را، مگر میشود «وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا» را داشت و تنها ماند؟ مگر میشود «إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ» را داشت و روزنهای برای نفس کشیدن در روزهای سخت پیدا نکرد؟ مگر میشود دستگیرهای مثل «وَرَبُّنَا الرَّحْمَنُ الْمُسْتَعَانُ» را داشت و از نفس افتاد؟ جهان باید این روز را، چشمهای پاک و جان روشنِ شما و همه این کلمهها را به ما تبریک بگوید.
ما همه این سالها کلماتی را که بر سینه شما فرود آمد، سخت به سینه چسباندیم تا بیشما گم نشویم. ما هنوز همان پروانههای بیقراریم؛ همانها که فرمودید: «شما خود را همانند پروانه پياپى به آتش مىافكنيد، در حالى كه من شما را بر مىگيرم» همه امیدمان، دست پدرانه شماست.
کامله بوعذار
انتهای پیام