بهمناسبت چهلمین روز شهادت سپهبد شهید حسین سلامی، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، میلاد کریمی، دبیر ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه یادداشتی درباره حضور شهید سلامی در جوار شهدای هویزه در اختیار ایکنای خوزستان قرار داده است که در ادامه میخوانیم:
فروردین 1398 به نیمه رسیده و تازه راهیان نور را تمام کرده بودیم که خبر سیلی ویرانگر گوشها را تیز کرد؛ سیلی بیسابقه در 100 سال اخیر که استان به استان، شهر به شهر و روستا به روستا جلو میآمد و همه چیز را میبلعید.
نوبت به خوزستان رسیده بود. سوسنگرد، بستان، حمیدیه، رُفیِّع و هویزه در محاصره آب بودند و مردم، آواره. با اعلام رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور، محلهای اسکان راهیان نور برای مردم آغوش گشودند.
ما هم در هویزه تنها یادمان شهدا بودیم که دوشادوش 25 اردوگاه دیگر استان از میزبانی سیلزدگان بینصیب نماندیم. 500 عزیز از عشایر عرب پنج شهر چند صباحی را همسایه شهدای هویزه شدند؛ مثل روزهای دفاع مقدس 59 که شهدا مهمان خانه و کاشانهشان بودند.
القصه چند روزی که از اسکان سیلزدگان و برپایی موکبها و حضور نیروهای جهادی و مردمی ـ که روایتش ورای حد تقریر است ـ گذشت؛ نیروی دریایی سپاه با برپایی بیمارستان صحرایی سیار و مجهزی در محوطه جلویی یادمان، سنگ تمام گذاشت.
قرار افتتاح بیمارستان هم برای روز سهشنبه، 20 فروردین در صبح ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار گذاشته شد.
هوا بارانی بود و نیم ساعتی مانده به برنامه، خبر رسید «سردار حسین سلامی» که آن روزها جانشین فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند، همراه فرمانده نیروی دریایی و... در مسیر یادمانند. سردار و خیلی از همرزمانش مثل روزهای دفاع مقدس 59 آمده بودند پای کار. بعداً شنیدم که ایشان 12 روز در خوزستان مانده و از هیچ کاری ـ حتی بیل زدن برای مردم ـ دریغ نکرده است.
دقایقی بعد با شنیدن صدای بالگرد از دفتر بیرون آمدیم. پرنده غولپیکر روسی، دور گنبد چرخی زد و به موازات ساختمان بازارچه در گِل و لای ناشی از باران به زمین نشست؛ چون محل دقیق فرود پیشبینی نشده بود، تا پای بالگرد برسیم، سردار سلامی و همراهان پایین آمده بودند.
فکر میکردم، ماشینی جلو میآید تا سردار در گل و لای قدم برندارند، اما خاکیتر از این حرفها بود. مسافتی از بالگرد دور شده بودند که همراه مدیر وقت یادمان از ایشان استقبال کردیم و چند قدم آن طرفتر جمعی از مسئولان محلی، خادمان، مردم سیلزده و... نیز ملحق شدند. مردم از خوشحالی شعار میدادند.
در آن بحبوحه، حاج آقا برهانی؛ روحانی خوشفکر منطقه بنا به مسئولیتش در حوزه بسیج روستایی، گوهرشناسی کرد و تا آخر از کنار دست سردار تکان نخورد و تا توانست از مشکلات و مسائل منطقه، وضع شرکتهای نفتی، بی توجهیهای فرهنگی و خلاصه دردها و دریغها گفت.
باران، تندتر شده بود؛ آنقدر که لباسها را خیس میکرد. سردار یک راست وارد زیارتگاه شهدای هویزه شدند و همان اول بر مزار شهید فرهمندفر به زمین نشستند؛ بعد هم آمدند به زیارت شهید علمالهدی و مادرشان.
زیارت که تمام شد، نوبت افتتاح بیمارستان صحرایی شهدای نیروی دریایی ندسا رسید. بعد هم بازدید از بخشهای مختلف و گپوگفت با پزشکان و کارکنان. بین بازدید یکی پرسید این امکانات تا کی اینجا میماند؟ سردار جواب داد: «این امکان تا آخرین لحظه در خدمت این مردم خواهد بود. مردمی که واقعا شایسته خدمتگزاری هستند.»
قبل از رسیدن ایشان قرار گذاشته بودیم توسط خواهر یکی از شهدای هویزه در جوار قبور مطهر شهدا روز پاسدار را به ایشان تبریک بگوییم و هدیهای به رسم دیرین یادمان، یادگاری بدهیم، اما شرایط مهیا نشد.
به پیشنهاد سردار جزایری(فرمانده بهداری نیروی دریایی سپاه) آمدیم داخل بیمارستان تا قبل از خروج سردار برنامه را اجرا کنیم. آن روزها هم «دونالد ترامپ» جنایتکار، رئیسجمهور آمریکا بود و در اظهار نظری سخیف، سپاه پاسداران را تروریستی خوانده بود.
خواهر شهید سلحشور ـ از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا ـ بعد از خیرمقدم و تبریک روز پاسدار خیلی محکم به سردار سلامی گفت: «احتمالا ترامپ، حماسه شهدای ما در تسخیر لانه جاسوسی و اقتدار سبزقامتان نیروی دریایی سپاه در به اسارت گرفتن نیروهای متجاوزش در خلیج فارس را فراموش کرده است که برای پاسداران انقلاب خط و نشان میکشد، اما بداند که مثل همیشه هیچ غلطی نمیتواند بکند، چراکه ما در ادامه راه شهیدانمان، همه پاسدار هستیم و به شما افتخار میکنیم.»
سردار با تواضع، کلاه از سر برداشتند و به یکی از همراهان سپردند، جعبه حامل پرچم متبرک قبور شهدای هویزه و قرآن کریم را بوسیدند و بعد از تشکر به خواهر شهید گفتند: «برای ما باعث افتخار است که از سوی فردی چون ترامپ، تروریست خوانده شویم.»
این گفتوگو و جمله متفاوت سردار از عصر همان روز تا چند روز بعد در رسانههای مختلف بازتاب زیادی داشت و به نوعی ماندگار شد.
برنامه بعدی بازدید از سالنهای اسکان سیلزدگان بود؛ دستاندرکاران توضیح میدادند و ایشان میشنید و گاهی هم سؤالاتی میپرسید. مثل همه جا بازار سلفی گرفتن هم داغ بود.
جوانی از سیلزدگان که از ابتدا پشت سر سردار راه میرفت، پای یکی از چادرها که بیرون از محوطه برپا شده بود، از ایشان جلو زد؛ سرکی در چادر کشید و چیزی گفت؛ سردار که متوجه شدند گفتند: «نه، داخل نمیآیم؛ شما میخواستی چیزی بگویی؟»
جوان ایستاد مقابل سردار و بسمالله گفت که خانمی چادری جلو آمد و به عربی حرفهایی زد؛ حاجآقا برهانی، فارسیاش را گفت که: «دمپایی و لباس میخواهند»؛ سردار سلامی برگشت به سمت سردار شاهوارپور، فرمانده سپاه خوزستان که عقبتر ایستاده بود و انجام فوری درخواست این خانم را گوشزد کرد و دوباره منتظر شنیدن سخنان جوان شد.
جوان خوب حرف میزد و مؤدب؛ چشم در چشم سردار، سریع خیرمقدم گفت و گفت: «اولین نکته را در جواب رسانهها و فضای مجازی میگویم که این روزها حرفهایی میزنند. وطن ما هتل پنج ستاره نیست که هر وقت خدمات رفاهیاش کم شد، رهایش کنیم. جنگ هشت ساله روی سر ما خراب شد، اما وطنمان را ترک نکردیم. وطنمان برایمان عزیز است و اینجا هم وطن ماست... .»
بعد هم گلایههایش را از برخی مسئولان منطقه گفت و چون تُن صدایش بالا رفته بود، آرامتر ادامه داد: «صدایم بلند نیست سردار؛ حرف دل است؛ حواستان به ما باشد؛ ما را با هیچ چیز عوض نکنید. ما هیچ چیز نمیخواهیم، نه پوشاک؛ نه لباس؛ نه دمپایی! ما از گرسنگی و بینیازی فرار نکردیم...» نمیدانم چه از ذهنش گذشت که این حرفها را زد؛ شاید ناخودآگاه سردار را با برخی از مثلاً مسئولانی که در آن چند روز دیده بود، مانند کرد؛ شاید نگران واکنش تند سردار شد، هر چه بود، اما جمع حسابی تحتتأثیر قرار گرفته بود؛ همه ساکت، منتظر واکنش و پاسخ سردار سلامی بودند.
سردار سلامی پدرانه پاسخش را داد که: «شما برای ما از جان ما عزیزترید.» جوان پرید وسط حرف سردار و گفت: «میدانم؛ وگرنه این همه راه اینجا نمیآمدید.»
سردار گفت: «ما که این همه راه آمدیم، وظیفهمان را انجام دادیم؛ هیچ منتی بر شما نداریم. خدمتگزار شماییم. اگر کوتاهی هست اول ببخشید؛ بعد به ما فرصت بدهید.»
بعد هم در جواب جملات پایانی جوان که گفت صدایم بلند نیست؛ ادامه داد: «یا ما باید باشیم یا مشکلات. ما شما را درک میکنیم. اگر خودمان هم جای شما بودیم الان با همین احساس صحبت میکردیم؛ بنابراین شما هم که با ما صحبت میکنید، محکم صحبت کنید. با ما مثل یک رعیت نسبت به ارباب صحبت نکنید. ما آمادهایم بپذیریم. خدا به همه ما سفارش کرده که در مقابل مؤمنین ذلیل باشیم و عزتمان در مقابل کفار باشد.»
یکی از جمع صلوات گرفت و جوان روی آسمانها بود از اینکه بعد از چهار روز اینگونه حرفهایش را به جان خریدهاند.
حرفهای صمیمانه سردار سلامی با این جوان خوزستانی در همه این سالها کنج ذهنم جا خوش کرده بود و خیلی پررنگتر شد وقتی خاطرهای مشابه از سیره شهید آیتالله رئیسی ـ که کاش رفتنش خواب و خیال بود ـ شنیدم:
12 خرداد 1401 آیتالله رئیسی در سفر به آذربایجان شرقی، از معدن مس سونگون ورزقان بازدید کرد. در حاشیه این بازدید یکی از کارگران به ایشان گفته بود: «آقای رئیس جمهور، من عاجزانه از شما درخواست میکنم که...»
شهید رئیسی هم بلافاصله حرف او را قطع میکند و میگوید: «چرا عاجزانه؟ حرفتان را با آقایی بگویید. ما هم وظیفه داریم خواسته شما را پیگیری کنیم...» و چقدر میتوان درباره این رفتارها که حقیقتِ مسئولِ طراز جمهوری اسلامی است حرف زد و حرف زد و حرف زد.
چند روز بعد از آن سفر، سردار حسین سلامی درجه سرلشکریاش را از رهبر معظم انقلاب گرفت و فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد؛ فرماندهی که تا لحظه شهادت، ویژگی «مردمی بودن» را که بر همه عناوین و افتخاراتش مقدم بود، سفت و محکم نگه داشت. ویژگی که آن روز فقط یک چشمه سادهاش، پیش چشم جمعی از مردم عرب رنج دیده پناهنده به شهدا، جلوهگری کرد و آن قدر به دل نشست که چند لحظه بعد «ابوناجی» پیرمرد خادم شهدای آن روزها ـ که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ـ کارهایش را زمین بگذارد و بیاید به محل پرواز بالگرد سردار به دیواری تکیه بدهد و یک بند «یا علی یا علی» بگوید تا دور ملخها آن قدر تند شود که پرنده آهنین را از زمین بکند و از روی سر جمعیت سیلزده در بدرقه تکان دستها، دور و دورتر شود؛ در حالی که حسابی به قلبهای بندزده شان نزدیک و نزدیکتر شده است.
نزدیک مثل همین روزهای باورنکردنی که چه قدر مرور دوباره این خاطرات، امثال سردار سلامیها را بیشتر و بیشتر جاودانه قلب و ذهنمان میکند و دور مثل همین روزها که چه قدر دلمان تنگ میشود برای شنیدن دوباره کسی که بیاید و بگوید: «یا ما باید باشیم؛ یا مشکلات!»
انتهای پیام