یادی از فتح‌المبین
کد خبر: 4044644
تاریخ انتشار : ۰۳ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۶:۰۵

یادی از فتح‌المبین

تاریکی شب و هنگام وداع فرارسید، چشم‌ها بی‌خجالت باریدن گرفته بودند و آغوش‌ها باز بود برای دربر گرفتن عزیزانی که تا ساعتی بعد ممکن بود آسمانی شوند.

فتح‌المبینفتح‌المبین، عملیات نظامی گسترده رزمندگان کشورمان علیه نیروهای ارتش عراق بود که فروردین ۱۳۶۱ آغاز شد و بعد از  ۷ روز نبرد سنگین، با پیروزی رزمندگان کشورمان و عقب‌نشینی ارتش عراق به پایان رسید. متن زیر مرور روزهای نخست مجاهدت‌های رزمندگان ما در عملیات فتح‌المبین به قلم مصطفی آهوزاده، رزمنده دفاع مقدس است که تقدیم مخاطبان می‌شود:

بعد از حدود یک ماه تمرین و مانور و آموزش در پادگان دوکوهه، بالاخره وقت عملیات رسیده بود و ما راهی منطقه تپه چشمه شدیم. مثل دیشبی بود که گفتند برای حرکت آماده باشید، تاریکی شب و هنگام وداع فرارسید، چشم‌ها بی‌خجالت باریدن گرفته بودند و آغوش‌ها باز بود برای دربر گرفتن عزیزانی که تا ساعتی بعد ممکن بود آسمانی شوند، آخرین تلخندها و لبخندها، آخرین بوسه‌ها و بوی خوش عطرهای محمدی که کل فضای اردوگاه گردان را فراگرفته بود.

وعده‌های شفاعت و توصیه و وصیت، فرشتگان در آسمان چنان چشم بر زمین دوخته بودند که بی‌اختیار زبانشان به حمد و تقدیس خداوند متعال باز شده بود: «فَتَبارِکَ الله اَحسَنَ الخالقین».

کامیون‌های ایفا آمدند و گروه گروه سوار شدیم و راهی منطقه، اما هنوز پیاده نشده بودیم که دستور بازگشت به اردوگاه داده شد! خیلی پکر شدیم! وقتی برگشتیم، سکوت بود و سکوت.

صبح بلند شدیم و تقریباً تا ظهر کاری نداشتیم با شنیدن اذان برای شرکت در نماز جماعت رفتیم، نماز ظهر تمام شد که دیدم کامیون‌های دیشب آمدند. امام جماعت برعکس نماز ظهر، نماز عصر را به تندی خواند و ما برای پوشیدن تجهیزات خود سراغ چادرها و وسایلمان رفتیم و بعد از ناهار مهمات گرفتیم و آماده حرکت شدیم. غروب روز عید بود که در تپه چشمه به انتظار عملیات نشستیم.

کم کم هوا رو به تاریکی رفت و هر کس در گوشه‌ای مشغول نماز شد، برای برخی‌ها این آخرین نماز بود، چون ساعتی بعد، همین نماز وسیله معراجشان شد و به آسمان پرواز کردند. هنوز صدای گریه و نجوای عاشقانه مجید صدف‌ساز که عارفانه به نماز ایستاده بود فراموشم نمی‌شود؛ مجیدی که مشتاقانه انتظار عملیات فتح‌المبین را می‌کشید و من اطمینان داشتم او جزء اولین گروه از شهدای ما خواهد بود.

حرکت در سکوت شبانه

زمان به کندی می‌گذشت و ما همچنان به انتظار نشسته بودیم، بالاخره هنگام رفتن رسید و گروهان مالک از شیب تپه و از نقطه رهایی حرکت خود را آغاز کرد، سیدجمشید اول مسیر ایستاد تا تمامی نیروهای گروهان حرکت کردند و ما هم به همراه سید پشت سر نیروها روانه شدیم.

حرکت در سکوت شبانه، همان چیزی بود که بارها آن را در پشت پادگان دوکوهه تمرین کرده بودیم و امشب همه بچه‌ها نمره قبولی را گرفتند. چند باری به دستور نیروهای اطلاعات و راهنما توقف می‌کردیم و دوباره می‌رفتیم.

بالاخره سکوت رادیویی شکسته شد و رمز مبارک «یا زهرا» از پشت بیسیم اعلام شد. تا خط دشمن راهی نمانده بود، بلدچی‌ها راه را گم کرده بودند و ما به موازات خط دشمن حرکت می‌کردیم و نیروهایی که در نوک پیکان گروهان قرار داشتند با شنیدن صدای عراقی‌ها، نخستین شلیک‌های خود را همراه با طنین الله‌اکبر آغاز کردند. طولی نکشید که خط دشمن شکسته شد و ما موفق شدیم قدم اول خود را با نام مقدس حضرت زهرای مرضیه(س) برداریم.

باید تا جاده آسفالت اندیمشک دهلران می‌رفتیم، نیروهای بعثی که غافلگیر شده بودند بدون هیچ مقاومتی فقط به فکر فرار بودند. دشمن به وسیله تیربارهای روی تانک‌هایش از فاصله دور شلیک می‌کرد و ما در دشتی که هیچ عوارض طبیعی یا مصنوعی نداشت، برای رسیدن به جاده می‌دویدیم و هنگام نواخت تیربار روی زمین دراز می‌کشیدیم و مجدد به راه خود ادامه می‌دادیم.

با روشنایی صبح به جاده رسیدیم و چند گامی بعد از جاده ایستادیم و همان‌جا هم نماز صبح خواندیم.

حالا باید از کنار جاده، مسیر را به سمت کرخه و سه راهی فکه برمی‌گشتیم، دلیلش هم معلوم بود، ما از بغل به جبهه دشمن زده بودیم و ماموریت ما تار و مار کردن نیروهایی بود که در عقبه خط پدافندی دشمن در جبهه کرخه حضور داشتند، ما باید مقاومت دشمن را می‌شکستیم که بحمدلله این پیروزی به دست آمد.

ساعت سختی در انتظار ما بود

هوا کاملاً روشن شده بود و ما تقریباً وسط نیروهای دشمن قرار داشتیم زیرا هنوز خط جبهه کرخه شکسته نشده بود و از پشت سر ما نیز نیروهای خودی وارد نشده بودند ! ساعت سختی در انتظار ما بود.

عراق به موازات جاده آسفالت، خاکریز بلندی زده بود که ما هنگام آمدن به سمت سه راهی فکه، گاهی اوقات که از یک سمت جاده تیراندازی می‌شد به پشت آن رفته و پناه می‌گرفتیم و جایی که خطر از سمت دیگر بود سریع جابجا می‌شدیم، چون هنوز منطقه آلوده بود و عراقی‌های زیادی که بعد از هجوم دیشب خودشان را در گوشه و کنارها مخفی کرده بودند، سر بلند کرده و از دور به ما تیراندازی می‌کردند.

در بین راه یک کارخانه شنی بود که چند تانک و تعدادی نفر در آنجا مستقر شده و همچنان مقاومت می‌کردند، جاده فرعی کارخانه را که باید از آن عبور می‌کردیم به وسیله تیربار تانک پوشش می‌دادند و هرکس می‌خواست از آن عبور کند زیر آتش می‌گرفتند، چند نفری از بچه‌ها همان‌جا شهید شدند. دو سه تا از بچه‌ها با اجازه سیدجمشید رفتند و با دور زدن اتاقکی که تانک در آن مخفی شده بود، دور زدند و از پشت سر هجوم آورده و تانک را منهدم کردند.

ما همچنان به راه خود ادامه می‌دادیم که ناگهان با تعداد زیادی تانک و نفربر که از سمت جبهه کرخه می‌آمدند مواجهه شدیم. ابتدا فکر کردیم نیروهای خودی هستند اما بعد گفتند هنوز دشمن در جبهه کرخه مقاومت می‌کند و خط شکسته نشده است. آن نیروها با دیدن ما که اتفاقاً زیاد هم نبودیم ما را محاصره کردند. هیچ نیروی کمکی برای ما نبود، سیدجمشید گفت همه بچه‌ها یک جا جمع بشوند تا با ایجاد یک خط آتش و با ندای تکبیر حلقه محاصره را بشکنیم.

در آن شرایط سخت گویا معجزه‌ای اتفاق افتاد و در یک لحظه ورق برگشت، نیروهایی که از نفربرها پیاده شده و ما را محاصره کرده بودند با انداختن سلاح خود و بالا بردن دست‌ها تسلیم شده و ادوات زرهی، تانک‌ها و نفربرها به سمت عقب فرار کردند. راه زیادی تا رسیدن به سه راهی فکه نبود و ما حدود یک ساعت بعد به مقصد رسیدیم و به نیروهایی که قبل از ما رسیده بودند ملحق شدیم و تقریبا مرحله اول عملیات به پایان رسید. خاکریزی را آنجا احداث کرده بودند که پشت آن مستقر شدیم.

لبخند اولین حالت چهره‌ها بود

بوسه و لبخند اولین حالت چهره‌ها بود، اما وقتی خبر شهادت دوستان بین ما رد و بدل می‌شد غم و غصه جای لبخند را در چهره‌ها می‌گرفت. خوشحال بودیم از این همه پیروزی و ناراحت بودیم از هجران دوستانی که شب قبل با آنها وداع کرده و حالا به آرزوی خود یعنی شهادت، رسیده بودند.

دو سه روزی پشت خاکریز سه راه قهوه‌خانه ماندیم. بچه‌ها با روحیه بالایی که در مرحله اول عملیات به دست آورده بودند، هر آن منتظر دستور بعدی بودند. از نظر ما هنوز کار به پایان نرسیده بود. ارتفاعات سایت و رادار، همان‌جایی که دزفول را دشمن با توپ و موشک می‌زد هنوز در دست دشمن بود.

روز چهارم فروردین دستور دادند تا از آنجا حرکت کنیم، آن هم پیاده! از صبح که راه افتادیم تا غروب که در شیار رودخانه رفاعیه رسیدیم حدود سی کیلومتر راه رفتیم. در بین راه، گاهی توقف و استراحت می‌کردیم. در یکی از همین توقف‌ها، سردار رئوفی در جمع گردان حاضر شدند و گفت: تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) که قرار بود سایت و رادار را بگیرد موفق نشده و آقای محسن رضایی این کار را به ما محول کرده است، اگر دوست دارید دزفول را از زیر توپ و موشک خارج کنید، بسم الله.

با این صحبت‌های سردار رئوفی انگیزه ما بیشتر شد و شوق و شوری در بچه‌ها پدید آمد و با تکبیر خود، قول فتح سایت و رادار را به فرمانده تیپ دادند. شب را در همان شیار رودخانه ماندیم که دست بر قضا بارش باران بهاری و راه افتادن سیل در رودخانه، اجازه خواب و استراحت را از ما گرفت.

صبح آتش روشن کردیم تا هم لباس‌هایمان خشک شود و هم کمی گرم شویم. بعد از ناهار گفتند آماده حرکت باشید، مجدد راه افتادیم بعد از حدود سه چهار کیلومتر به جایی رسیدیم که تعدادی نیروی ارتشی آنجا بود، قرار شد بچه‌های بسیجی را با نیروهای ارتش ادغام کنند. همه نیروها که تجمع کردند بعد از سخنرانی فرماندهان، ادغام صورت گرفت. قرار شد فرماندهان بسیجی و سپاهی باشند و فرماندهان ارتشی معاون آنها. ظاهراً علت این کار آشنایی بیشتر بچه های دزفول با منطقه بود که اطلاعات بهتری از وضعیت منطقه داشتند. با تاریک شدن هوا دستور حرکت صادر شد.

نیروها به ستون حرکت کردند، بعد از گذشت یکی دو ساعت گفتند بایستید. توقف و ایستادن تبدیل به نشستن شد، هوا سرد و کم کم مه‌آلود شد و شبنم شروع به نوازش صورت‌هایمان می‌کرد. برای اینکه کمی گرم شویم دو نفری پشت به پشت هم نشستیم تا از حرارت و گرمای یکدیگر کمی گرم شویم.

حدود پنج ساعت در آن سرما و یک جا نشستن، همه بدن‌ها خشک شده بود. دلیل ماندن و نشستن و توقف برای ما چند ماه بعد معلوم شد؛ اینکه هیچ شناسایی از منطقه صورت نگرفته بود و تا بچه‌های اطلاعات اهالی محل را به عنوان راهنما بیاورند باعث توقف و ایستادن نیروها بود.

غریبانه وارد دزفول شدیم

بالاخره ستون حرکت کرد و در میان تپه‌ماهورهای پیچ در پیچ به جلو می‌رفتیم، خبری از دشمن نداشتیم که کجا و چگونه استقرار دارد، اما ناگهان با شلیک‌های تیربار دشمن عملاً درگیری آغاز شد و طولی نکشید صدای تیربار خاموش شد. درگیری‌ها به شکل پراکنده بود جایی بیشتر و یک جا کمتر. با عبور از تپه‌ماهورها به نقطه‌ای صاف و هموار رسیدیم که مشرف بر جاده فکه بود. سپیده سر زده و ما در حال رفتن، نماز صبح خواندیم و خورشید اولین شعاع‌های آن روز خود را بر آهن‌پاره‌های برجا مانده از رادار تاباند و بین ما و رادار فقط یک جاده فاصله بود که در پایین‌تر از دو نقطه ایستادن ما و منطقه رادار قرار داشت.

بچه‌ها از سراشیب تپه پایین رفتند و کنار جاده رسیدیم. از سمت چپ یک جیپ عراقی آمد بچه‌ها کنار جاده کمین کردند و به محض رسیدن ماشین به سمتش شلیک کردند و متوقف شد. دو سه نفر سرنشین آن اسیر شدند. هنوز در حال تخلیه و بازرسی ماشین آنها بودیم که از سمت مخالف صدای یک جیپ و کمی بعد خودش رسید، بچه‌ها خواستند این را هم مثل ماشین قبلی بگیرند که ماشین ایستاد و آقای خضریان از آن پیاده شد. با دیدنش خوشحال شدیم و ما را به سمت سایت رادار هدایت کرد و جهت حرکت را گفت.

با روشن شدن صبح و رسیدن ما به رادار به اهداف این مرحله از عملیات رسیدیم و کم کم نیروهای گردان در آن نقطه رسیدند.

ظهر مشغول خوردن ناهار بودیم که ناگهان یک ستون زرهی به سمت ما آمد، هر کس با هر سلاحی دم دستش بود به مقابله با آنها ایستاد، اما قبل از هر درگیری نیروهای عراقی در حالی که دست‌های خود را برسر گذاشته، خود را تسلیم کردند. آنقدر اسرا زیاد بودند که نه وسیله‌ای برای بردنشان بود و نه کسی بود از آنها محافظت کند. همه را کنار هم نشاندند تا دو سه ساعت بعد تعدادی کمپرسی آمد و آنها را به عقب بردند. غروب آن روز ما را در تعدادی سنگر عراقی مستقر کردند و ظهر روز بعد با تعدادی کامیون به پادگان دوکوهه منتقل بعد از تحویل سلاح‌های خود، شبانه و غریبانه وارد دزفول شدیم.

انتهای پیام
captcha