کتاب «سیمای دزفول» تازه ترین اثر علمی ـ فرهنگی علامه کمالی دزفولی(ره) به زیور طبع آراسته شد. این کتاب در سی فصل، چهار مقدمه و بخش تصاویر به کوشش هوشنگ بوستان افروز و تصحیح و تحقیق سید مجتبی مجاهدیان(تقوی) و سید مهدی میرمسیب، در 616 صفحه قطع وزیری توسط انتشارات پیک سروش قم، در تیرماه 1401 به بازار نشر و فرهنگ ارسال شد.
متن زیر یادداشتی از سیدمجتبی مجاهدیان در معرفی این اثر است: بنده در دیباچهای که بر این کتاب نگاشتم، به اجمال این منبع ارزشمند را معرفی کردم؛ که اهم مطالب دیباچه در اینجا تقدیم میشود:
«سیمای دزفول»، تاریخ شفاهی دویستساله اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، مذهبی و اقتصادی دزفول است؛ روایت صریح و صادقانه پیرِ سپیدمویِ دیرینهروزِ روزگارِ ما، از میدانِ تاریخ و جغرافیایِ پرفراز و نشیبِ مَسقطالرّأسِ خود. این دایرةالمعارف فرهنگ و تاریخ منطقهای، از خامه توانای عالِم متضلّع، قرآنشناس بزرگ زمانه، آيتالله علامه سيدعلی کمالیدزفولی (1383 ـ 1290 ش) تراوش نموده است. استاد در این اثر پُربرگ و بار، در قامت تاریخنگارِ ادبیات عامه، برپا میایستد.
این پژوهشِ بیتکلف، حاصل یک عمر دیدهها، شنیدهها، گفتوگوها، کنکاشها، تجربههای متراکم، تأملات میدانی و مطالعات توأمانِ کتابخانهای نویسنده و نتیجه قریب یک قرن همنشینی استاد معمّر و مردمشناس دقیقالنظر، با اقوام و اقشار و اصناف و لایههای مختلف مردمان زادگاهش است؛ كه به صورت اوراقی ارزشمند، اما گاه پراكنده و بیسامان بهجای ماند. او به دزفول عشق میورزید و هماره ردِّ محبوب را در گذر تاریخ دنبال میکرد؛ و به فراست نیز میدانست زیر پوست شهر محبوبش چه گذشته، چه میگذرد و چرا؟
نقل قولهای مستقیم و بیواسطه نویسنده و یا بیان دقیق خاطرات دستِ اول او از رجالِ فرهنگ و ادب، دین و سیاست، اقتصاد و تجارت و یا از مردمانِ بسیار معمولی محلّات مختلف شهر، با لحاظ تمام جزئیات وقایع و بینیاز از مراجعه به دیگر اسناد یا مدارک، از جاذبههای این منبع معتبر است. او سنّتها، آیینها، باورها، رفتارها، رخدادها، سازهها، لطیفهها، مَثلها، مراسمها، مشاغل، تعلّقات، آداب و رسومِ... زندگی و زمانه مردم دزفول را با جزئیاتی گاه شگفت و به زبانی همهفهم، روایت میکند. این گنجینه تاریخی و فرهنگی، سیمای جامعه سنتیِ دزفول را در گذار به تجدد، به خوبی نشان میدهد.
«سیمای دزفول» اثری است که در آن طنز و تراژدی، در هم آمیختگی عجیبی با هم دارند. روایتهای صریح و گاه عریان علامه از ویژگیهای این کتاب است. برای مثال فصل «لطیفه و لطیفهپردازان» یا فصل «حمامها و مستراحها»، علاوه بر جسارت و شجاعت نویسنده در نقل ماوقع، نشان از تعهد او به تاریخ و فهم آیندگان دارد؛ چنانکه خود در ضرورت این کار مینویسد: «هزلیات [مندرج در فصل «لطیفه و لطیفهپردازان»] مستهجن هستند، اما گزارش و بیان آنها برای تکمیل مواد مردمشناسی، ضروری است. ضمناً بیشتر این مطالب از محفوظات استخراج میشود و در جایی ضبط نشده است». و از پرتو همین نگاه جسورانه است که از گمنامترین تا گمترین داستانها و لطیفهها و ضربالمثلها و تشبیهها و استعارههای ذهن و زبان و گویش زیبای مردم دزفول را در این کتاب فراهم آورده، ثبت و ضبط میکند.
جای جای فصول سیگانه این کتاب، اثرِ وسعت دید، ذهن و زبان روشن، بنان و بیان شیرین(با چاشنی طنز)، دقتِ در نقل و نظر، صداقت و صراحت در گفتار، انصاف در رأی، اعتدال در نقد، عدالت در قضاوت، تنوع اطلاعات، گستردگی معلومات و... را میتوان به روشنی دریافت؛ از جمله:
در فصلهای: «درویشی»، «محلهها در دوره خانسالاری» و «نظام ارباب و رعیتی»، نویسنده علیرغم برشماری بدعتها و مظالم هر یک از این اقشار، پس از داوری منصفانه، برخی از مزایای آنها را نیز برمیشمارد؛ عیبِ می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی. همچنین توصیفهای هنرمندانه و استنباطهای عالمانه استاد در این فصلها و نیز در فصل «مراسم مذهبی» مِثل نخل کلبعلیخان و عَلَمِ عباس، جالب توجه است.
در فصل «خوراکیهای محلی» با یک آشپز حرفهای و باتجربه در طبخ غذا و پخت شیرینی مواجهیم. البته از یاد نمیبرم که خود چندبار شاهد آشپزی استاد در دوران کهنسالی ایشان در مدرسه سید اسماعیل دزفول بودم؛ یاد باد آن روزگاران، یاد باد.
تفکرات مصلحانه و تحلیلهای جامعهشناسانه سیاسی استاد در فصل «وقایع» و «افکار آزادیخواهی و انتخابات» شایان تأمل و دقت است؛ همچنانکه تحلیلهای اقلیمی ـ جغرافیایی ایشان در فصل «آبیاری و کشاورزی» مثل تحلیل از حیات درخت کُنار/ سدر در زیستْ منطقه جنوب ایران و... دهها مورد دیگر.
این ویژگیهای «سیمای دزفول» است که ظهور یک اثر ماندگار را در تاریخ فرهنگ فولکلور این دیار، نوید میبخشد. بديهی است كه اگر استاد علامه خود به تدوين نهايی اين اثر در قالب كتاب دست میزد، به رفع نواقص و تكميل پارهای از مباحث آن اهتمام میورزيد.
فصلهای سی گانه کتاب «سیمای دزفول» عبارتاند از: فصل اول: دزفول در یک نگاه؛ فصل دوم: محلّههای دزفول در دوره خانسالاری؛ فصل سوم: نظام ارباب و رعیتی؛ فصل چهارم: وقایع؛ فصل پنجم: افکار آزادیخواهی و انتخابات؛ فصل ششم: مکتبخانههای قدیم و مدارس جدید؛ فصل هفتم: علما و خاندان علمی؛ فصل هشتم: اهل خير؛ فصل نهم: افراط و تفریطهای دینی؛ فصل دهم: عقاید خرافی و معالجات؛ فصل یازدهم: درویشی؛ فصل دوازدهم: القاب؛ فصل سیزدهم: لطیفهولطیفهپردازان؛ فصل چهاردهم: مراسم مذهبی؛ فصل پانزدهم: مراسم عروسی؛ فصل شانزدهم: مراسم عزا و اموات؛ فصل هفدهم: مهمانیها؛ فصل هیجدهم: زایمان و ختنهسوران؛ فصل نوزدهم: بقاع متبرکه؛ فصل بیستم: تفرجگاهها؛ فصل بیستویکم: بازیهای قدیم؛ فصل بیست و دوم: حمامها و مستراحها؛ فصل بیستوسوم: آبیاری و کشاورزی؛ فصل بیستوچهارم: خوراکیهای محلی؛ فصل بیستوپنجم: مشاغل و حرفهها؛ فصل بیستوششم: پوششها؛ فصل بیستوهفتم: گویشنامه؛ فصل بیستوهشتم: ضربالمثلها؛ فصل بیستونهم: اشعار محلی؛ فصل سیام: شوش در یک نگاه؛ دزفول در آینه تصویر.
در این مجال برشی از وقایع فصل چهارم کتاب، مربوط به سفر شیخ خزعل به شوش و دزفول، تقدیم میشود:
«... آن روز من خدمت عمویم مرحوم آقا سیدصدرالدین ظهیرالاسلامزاده، شاهد آن مجلس بودم. آقا سیدصدرالدین کاملاً مورد احترام شیخ بود؛ زیرا او مردی دانشمند بود. شیخ علاوه بر عربی که زبان مادریاش بود، فارسی را هم خوب تکلّم میکرد. در سخنان خود از آیات قرآن و اشعار عرب شاهد میآورد. ... پس از گذشت چند روز، شیخ خزعل از شوش به دزفول آمد؛ و در خانه سیدعبدالحسین قطبالسادات (معروف به آ بَرَه) از وابستگان خود در این شهر، منزل کرد. قطب برای تشریفات ورود شیخ، به بوریا چینها (حصیر بافان) دستور داد که بوریایی بزرگ و یکدست در همه حیاط خانهاش بچینند که تا دور باغچه و حوض و ورودی شوادان را بگیرد؛ به طوریکه همه آن یکدست و پیوسته باشد. مساحت حیاط تقریباً هزار و دویست (1200) مترمربع بود.
شیخ خزعل، روز ورود به دزفول به دیدار آیتالله العظمی حاج شیخ محمدرضا معزّی که قسمتی از خوزستان و لرستان و حاشیهای از عراق عرب مقلّدش بودند، رفت. گفتیم که پیش از این آیتالله خود به استقبال خزعل به شوش نرفته، بلکه پسرش را فرستاده بود. متن تحیت آیتالله به خزعل در بیت خود این بود: «امیدوارم اگر من از خیرالعلما نیستم، تو جزو خیرالامرا باشی». نکتهسنجی آیتالله که منّتی بر شیخ بود، از قول پیامبرخدا(ص) گرفته شده که فرموده است: «شَرُّ الْعُلَمَاءِ مَنْ جَالَسَ الْأُمَرَاءَ وَ خَیرُ الْأُمَرَاءِ مَنْ جَالَسَ الْعُلَمَاء»؛ بدترین عالمان کسی است که همنشین امیران باشد و بهترین امیران کسی است که همنشین عالمان باشد.
به این ترتیب شیخ خزعل در دزفول ابتدا به دیدن حاج شیخ محمدرضا رفت ولی آیتالله از او بازدیدی نکرد. فردای آن روز شیخ خزعل به بازدید علمایی رفت که در شوش از او استقبال کرده بودند. برای بازدید عمویم آقا سیدصدرالدین به منزل ما آمد. برای آنکه ماشین شیخ خزعل تا محل سرمیدان (در محله حیدرخانه) بیاید، سکوهای دو طرف کوچه مسیر را خراب و موقتاً تسطیح کردند تا کوچه پهنتر شود. ما بچّهها، کنار مسیر برای تماشا ایستاده بودیم. ماشین شیخ آهسته حرکت میکرد و جلوی آن چهارنفر از خانهای حیدرخانه با کلاههایی به شکل کاسههای تَه مُحدّب (گرد و کروی شکل) بر سر و کمرچین در بر و شلوارهای سیاه گشاد به پا و عباهای نازکی که دست راستشان را از آن بیرون آورده بر دوش چپ، به طرز یورتمه (لِقُ چال) با سرعتی ملایم برای اظهار چاکری و چاپلوسی، میدویدند.
در ایوان بزرگ خانه ما که فرش شده بود، تشکی انداخته و روی آن حوله سفیدی با چند متکا گذاشته بودیم؛ که شیخ روی آن نشست. وقتی جلو او چای گذاردند، قوطی گرد استیلی از جیب خود بیرون آورد و قرص سفید کوچکی از آن در چای انداخت و به عمویم گفت: «خداوند متعال هزارانهزار نخل خرما به من عطا کرده، اما فرموده از آنها نخور!». مرادش آن بود که مبتلا به مرض قند است. وی پس از بیست دقیقه توقف در منزل ما برخاست و برای بازدید به جای دیگری رفت. دو روز در دزفول ماند و داماد خود شیخ موسی، را به حکومت دزفول منصوب کرد و به شوش و سپس اهواز بازگشت.
...هفدهم ربیعالاول؛ سالروز ولادت پیامبر اکرم (ص)، مرسوم بود که از طرف وعاظ و ذاکران در مسجد جامع دزفول، مجلس جشنی منعقد میشد و شاگردان مدرسه را به آنجا میبردند که سرود بخوانند. به من که یکی از دانشآموزان بودم، لایحهای دادند که در آن مجلس بخوانم. شیخ موسی (حاکم دزفول)، جلوی ایوان بزرگ مسجد کنار قطب نشسته بود. بعد از آنکه لایحه را خواندم به من گفتند جلوی شیخ بیا و برای او هم بخوان. رفتم و جلوی او ایستادم و لایحه را خواندم. متوجه شدم که آقای قطب به شیخ اشارهای کرد؛ او هم دست در جیب جلیقهاش برد و یک لیره بیرون آورد و به من داد. از مسجد كه بیرون آمدم، بچههای همکلاسی مدرسهام مرا دنبال کرده و با جیغ و فریاد شاد میگفتند: «هَو هَو لَیرَه نَه بَوْرَده»؛ لیره را برده است. من هم تا خانه دویدم تا از دست آنها رها شوم.»
انتهای پیام