شهید «خدایی خراطنژاد» یکی از شهدای شهرستان دزفول و متولد سال 1339 است که در تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس و در منطقه دارخوین به شهادت رسید. ویژگیهای سادگی، نشاط، ایمان، دلسوزی و قناعت از او شخصیتی ساخته بود که همرزمانش او را فراموش نمیکنند. متن زیر روایتی زیبا و قابل تأمل درباره شهید خراطنژاد است که تقدیم مخاطبان میشود:
پدرش کارگر بود و خودش هم بنایی میکرد. خانوادهشان طعم تلخ فقر را چشیده و همه اهل تلاش کردن و زحمت کشیدن و نان حلال درآوردن بودند. «خدایی» یاد گرفته بود برای لقمه نانی که سر سفره میبرد، باید عرق بریزد. چرخ زندگیشان به سختی میچرخید. به درس و مدرسه علاقه داشت، اما به خاطر اوضاع مالی خانواده مجبور شده بود درس و مدرسه را رها کند و بچسبد به کار. آن هم کار سخت و طاقتفرسای بنایی و کارگری.
شوخ بود و اهل دل. خستگی کنار «خدایی» معنا نداشت. میگفت و میخندید و میخنداند. لبخند، بخشِ جداییناپذیر چهرهاش بود. کلکسیونی بود از تمام هنرها. از تسلط بر قرآن خواندن تا مداحی و گاهی هم خواندن آهنگها و سرودهای انقلابی.
تقلید صداهایش همه را به وجد میآورد و انواع آهنگها و سرودها را تقلید و اجرا میکرد و بمب روحیهای بود بین بچهها و همین کوه انرژی در دل شبها، چنان خاضعانه و خاشعانه و اشکریزان با محبوب میگفت و میگریست که انگار کسی روبروی او ایستاده است و دارد با او عاشقانه حرف میزند.
جنگ که شروع شد، دوندگیهای «خدایی» دو برابر و چند برابر شد. روزها مشغول کارهای طاقتفرسای بنایی بود و شبهایش را تا صبح در مسجد و بسیج میگذراند. عملیات هم که میشد، نفر اول بود که به خط میشد برای رفتن. او آرام و قرار نداشت. انگار راحتی و آسایش به او نیامده بود و شاید هم خودش ارادهای برای راحت بودن و آسوده بودن نداشت.
در عملیات فتحالمبین آن جوان رعنا و بلندقامتی که به شیوهای عجیب و پهلوانانه آرپیجی میزند، خدایی خراطنژاد است. قبضه آرپیجی هفت توی یک دستش، استوار و راست قامت ایستاده است و به سمت تانکها و خودروها شلیک میکند و در دست دیگرش موشک آرپیجی دوم را آماده نگه داشته است تا قبضهاش را دوباره مسلح کند. وسط دشت و بدون جانپناه و بدون ذرهای ترس از رگبارها و تیرها و ترکشها. پرتوان و مکرر شلیک میکند و خم به ابرو نمیآورد.
بسیجیها، ندیده و یا کمتر دیدهاند که کسی یک دستی آرپیجی بزند، اما آن قامت برافراشته و آن سرو سربلند نشانه میرود و یک دستی آرپیجی میزند. این از شاخصههای ناب و بینظیر خدایی است.
سید میگوید: صبح روز دهم اردیبهشت ماه، تازه آفتاب زده بود. بعد از آن شب سخت و نفسگیری که پشت سرگذاشته بودیم، آن طلوع چقدر دلچسب و زیبا جلوه میکرد. بیش از 10 کیلومتر در زمینهای صاف و بدون عارضه و جانپناه پیادهروی کرده بودیم.
میشد جاده اهواز خرمشهر را که حوالی ۱۸ در اشغال بعثیها بود ببینیم و چقدر خوشحالمان میکرد، تصویر نازک آن جاده که برایمان عطر خرمشهر را داشت. یک لحظه چشمم افتاد به «خدایی خراط». قبضه آرپیجی توی دستش بود و یک کوله پر از موشکهای آرپیجی با خود حمل می کرد. از دیدنش خوشحال شدم و رفتم سمتش.
یک لحظه نگاهم افتاد به پاهایش. خدایی، پابرهنه بود. آن پاهای تنومند برافراشته، همانند ستونهایی متحرک، رو به جلو هروله میکردند. نزدیکتر که شدم، دیدم بند پوتینهایش را به هم گره زده و انداخته است گردنش. در آن روزهای گرم و خاکهای رملی و تشنگی و آفتاب زدگی.
محکم کوبیدم روی شانهاش. خاک از لباسش برخاست. برگشت و نگاهش را در نگاهم گره زد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. خندیدم و گفتم: «پس چرا پابرهنه؟ پس چرا پوتینهاتو گذاشتی گردنت مؤمن؟ پاپتی وسط میدون میجنگی؟ پاپتی آرپیجی میزنی؟»
لحنش متین بود. بدون لبخند حرف نمیزد. اصلاً وقتی میخندید و آرام حرف میزد، آدم دوست داشت فقط خدایی را ببیند و فقط صدای آرام او را بشنود. اصلاً انگار طراوتی و حلاوتی در آن چهره و در آن لبخند و در آن طنین کلام بود که زمینی نبود. لابهلای آن لبخند طولانیاش گفت:
«آقا سید! این پوتینها رو تازه از تدارکات گرفتم. نو هستن. حیفه خراب بشن. باید سالم بمونن برای عملیات بعدی.»
وجودم گُر گرفت. هر چند من هم مثل او لبخند زدم و دوباره روی شانهاش زدم و دوباره هم از لباسش خاک برخاست، اما مانده بودم که جوانی که کل عمرش را با فقر و نداری گذرانده است، چگونه این قدر عجیب و غریب حواسش را به بیتالمال میدهد و حق قانونیاش از بیتالمال را که یک جفت پوتین ساده بیشتر نیست، استفاده نمیکند. حاضر بود پابرهنه در وسط آتش و خون و تیر و ترکش بجنگد، اما پوتینهای بیتالمال آسیب نبیند.
خدایی راه خودش را رفت و من هم به همراه دسته و گروهان خودم راهی شدم.
دسته شهید ناحی، یا همان دسته شهدا از گروهان فتح گردان بلال لشکر ۷ ولیعصر(عج) که خدایی هم از بچههای همان دسته بود، ظهر همان روز حوالی جاده اهواز خرمشهر، زمینگیر و محاصره میشوند و هدف گلولههای چهار لول ضد هوايی و انواع گلولههای توپ و تانك دشمن قرار میگیرند و تا آخرين گلوله میجنگند و در اوج پهلوانی همه ۱۸ نفرشان به شهادت میرسند.
پیکر پاک و مطهر شهدا در يكصد متری جاده اهواز خرمشهر، سه روز و دو شب در بیابان و زیر آفتاب سوزان خوزستان باقی میماند تا قصه همه جوره شبیه یاوران سرور و سالار شهيدان حضرت امام حسین(ع) شود. شناسایی پیکرهایی که سه روز زیر آفتاب مانده باشند، کار سادهای نیست، اما یک اتفاق همه را به هم میریزد.
پیکر خدایی را که شناسایی میکنند و عقب میآورند، میبینند «پوتینهای خدایی هنوز دور گردنش هستند» آن پوتینهای نوی بیتالمال سالم میماند برای عملیات بعدی، اما خدایی میرود به همان جایی که باید میرفت.
نویسنده: علی موجودی
تحقیق و پژوهش: رضا ساجدی
راویان: محمدرضا اکرامفر و سیدعلی محمدیزاد
انتهای پیام