به گزارش ایکنا از خراسان رضوی، «حجت»، «یعقوب»، «سلیمان» یا همان محمدرضا خاوری، چه فرقی میکند وقتی میدانیم به هر اسمی صدایت کنیم گوش به زنگ ایستادهای، اهل ایران باشی یا افغانستان فرقی نمیکند، وقتی حس تکلیف تمام مرزهای قومیتی را درهم میشکند، یک روز تو را در ارتفاعات شمال افغانستان راهی میکنند تا در برابر طالبان قد راست کنی و یک روز ارتفاعات «دیرالعدس»، «درعا»، «حلب» و «تل قرین»...، مطمئنم اگر سن و سالت اجازه میداد خاکریزهای کربلای پنج و والفجر هشت را نیز میدیدی.
آمنه رضایی، مادر محمدرضا خاوری، یکی از شهدای مدافع حرم، با بیان اینکه چهار فرزند دارم، اظهار کرد: یک فرزند دختر و سه پسر دارم و محمدرضا فرزند اولم بود که هشت آذر 1358 در مشهد به دنیا آمد.
وی با اشاره به اینکه در سن 25 سالگی با همسرش محمود خاوری ازدواج کرده است، گفت: همسرم در خانوادهای مذهبی بزرگ شد و کم و بیش قرآن را حفظ بود. در آن زمان وضعیت افغانستان به خاطر جنگ، بسیار سخت بود، به همین دلیل بعد از ازدواجمان قرار نبود در افغانستان بمانیم و میخواستیم به ایران مهاجرت کنیم.
این مادر شهید ادامه داد: با پسانداز اندکی که داشتیم، خود را به هرات رساندیم، آنجا که رسیدیم، پولهایمان تمام شد و مجبور شدیم 9 ماه بمانیم، با گلیمبافی و ریسندگی روزگار میگذراندیم.
رضایی در همین راستا اضافه کرد: در همین روزها بود که رضا را باردار شدم و حواسم خیلی به تغذیه و خوراکم بود و اگر روزها گرسنه میماندم از دست کسی غذا نمیگرفتم، چراکه لقمه حلال و حرام برایم مهم بود.
وی با بیان اینکه بهار سال 58 به مشهد آمدیم، عنوان کرد: محمدرضا، در روزهای سخت زندگیام به دنیا آمده بود، دو پسر دیگرم نیز بعد از او به دنیا آمدند و یک دختر که اسمش را زینب(س) گذاشتیم.
ویژگیهای اخلاقی رضا زبانزد همه بود
رضایی، صبر و آرامش را ویژگی بارز پسر شهیدش دانست و ادامه داد: محمدرضا از دیگر فرزندانم تفاوت بسیاری داشت چراکه پسر اول و ستون خانهام بود، جور دیگری دوستش داشتم.
موفقیت تحصیلی رضا برای معلمانش نیز چشمگیر بود
وی با اشاره به اینکه رضا در تحصیل نیز موفق بود، گفت: او خوب درس میخواند، یکبار نشد که معلمانش از رضا ناراضی باشند، هر بار که برای مطلع شدن از وضعیت تحصیلی او به مدرسه میرفتم، معلمش آنقدر از درس و رفتارش تعریف میکرد که دلم قنج میرفت.
رضا از ابتدای کودکی ولایتی بزرگ شد
رضایی با بیان اینکه محمدرضا از همان ابتدا ولایتی بزرگ شده بود، اظهار کرد: پسرم خودجوش در راهپیماییها شرکت میکرد. در سن 16 سالگی در کوچه بچهها را جمع میکرد و به آنها حرکات رزمی یاد میداد.
الگوبرداری رضا از شهیدان متوسلیان، همت و باکری
این مادر شهید با بیان اینکه رضا عکس شهیدان را در خانه جمع میکرد و کتابهایشان را نیز میخواند، ابراز کرد: او عاشق شهیدان احمد متوسلیان، همت و باکری بود و از آنان الگو میگرفت و همانند آنها رفتار میکرد.
وی با اشاره به اینکه به دلیل مشکلات اقامتی که برای اتباع افغانستانی در ایران به وجود آمد، مجبور به بازگشت به کشورمان شدیم، گفت: پسرم برای برگشتن به ایران بال بال میزد، رضا در افغانستان طاقت مدرسه رفتن نداشت، میگفت: «آنجا درسهای اهل سنت و وهابیت را تدریس میکنند و من هیچ علاقهای به آن ندارم».
این مادر شهید ادامه داد: در مدرسه آنقدر رضا را اذیت کردند که درس را رها کرد، یک مدتی مدام به من و پدرش اصرار میکرد تا به ایران برگردیم اما ما در ایران جایگاهی نداشتیم، کشور ما افغانستان بود و باید با تمام شرایط سخت آنجا را میپذیرفتیم.
وی با بیان اینکه رضا خیلی برای رفتن به ایران اصرار داشت، گفت: خیلی با من حرف میزد تا قانعام کند، همه حرفهایش حرف حساب بود، گاهی مقابل حرفهایش کم میآوردم. برای اینکه فکر رفتن به ایران را از سرش بیرون کنم، با او محکم برخورد کردم، به گونهای که ناراحت شد و من نیز طاقت ناراحتیاش را نداشتم اما باید کاری میکردم فکر ایران از سرش بیفتد.
رضایی عنوان کرد: فردای آن روزی که با هم بحث کردیم، هوا کم کم تاریک میشد، ولی هنوز رضا به خانه برنگشته بود، دلم شور میزد پدرش هم مثل من نگران بود.
این مادر شهید در ادامه عنوان کرد: از پدرش خواستم به دنبال رضا برود، میدانست جانم به او بند است، آنقدر اشک ریختم که دل محمود نرم شد و به دنبال رضا رفت و او را از لب مرز برگرداند.
وی گفت: بعد از آن ماجرا، خیال کردم فکر رفتن دیگر از سرش میافتد اما دیگر طاقت نداشت و دوباره بیخبر از ما راهی ایران شد. اینبار محمود نتواسنت پیدایش کند، اوضاع خانهمان حسابی به هم ریخته بود.
رضایی با اشاره به اینکه مشکلات اقتصادی از یک طرف و بیخبری از رضا پدرش را خیلی آزار میداد، عنوان کرد: پدرش مردی بود که ناراحتی خود را اصلا بروز نمیداد و تودار بود.
این مادر شهید با اشاره به اینکه بعد از دو سال یکی از همسایهها که از ایران برگشته بود، برایمان از رضا خبری آورد، ادامه داد: رضا به همسایه ما گفته بود، به پدر و مادرم خبر سلامتیام را بدهید، همچنین عکسی از خودش هم برایمان فرستاده بود.
وی با بیان اینکه وقتی از خبر سلامتی محمدرضا باخبر شدم برای رفتن به ایران پافشاری کردم، اظهار کرد: به محمود اصرار کردم تا به ایران برگردیم، دلم برای رضا پر میزد؛ بالاخره بعد از دو سال و نیم راضی به برگشت شد، به مشهد رفتیم و رضا را پیدا کردیم.
رضایی تصریح کرد: پسرم خیلی مرد شده و جزو سپاه محمد(ص) در ایران شده بود. این سپاه مربوط به افغانستانیهایی بود که با طالبان میجنگیدند، محمدرضا دائما به افغانستان میرفت و از طریق نامهنگاری و گاهی هم تلفن از حال او مطلع میشدیم. از دستش خیلی عصبانی بودم و به زینب خواهر کوچک محمدرضا گفتم، در نامههایی که برای او مینویسد، شکایتم را به او منتقل کند، اینکه چرا تو پیش ما نمیمانی، ما از افغانستان به ایران آمدیم و تو باز به آنجا برگشتی.
این مادر شهید با بیان اینکه محمدرضا در سپاه محمد(ص)، با ابوحامد آشنا شده بود و خیلی برایمان از خوبیهای او تعریف میکرد، افزود: پسرم با حضور نیروهای آمریکایی در افغانستان مخالف بود و به بهانه دلتنگی من، اوایل سال 81 به ایران برگشت، وقتی به ایران آمد با دوستان خود در سپاه محمد(ص) به بنایی و سنگکاری مشغول شد. آنجا هنوز کم و بیش با ابوحامد ارتباط داشت و همان روزها بود که جنگ سی و سه روزه لبنان شروع شده بود، با دوستانش خیلی تلاش کردند که به لبنان بروند، اما نشد.
رضایی با اشاره به اینکه کم کم جنگ سوریه علنی شد و شدت گرفت، ادامه داد: از رفتارهای محمدرضا فهمیدم دوباره هوایی شده، از تلفن زدنهایش معلوم بود خبرهایی است اما اینبار نگذاشتم برود، از بیخبری ودلنگرانی خسته شده بودم.
ثبت هیئت حضرت رقیه(س) در مشهد توسط رضا و دوستانش
این مادر شهید افزود: با دوستانش در سپاه محمد(ص)، هیئت متوسلین به حضرت رقیه(س) را تشکیل دادند و در مشهد به ثبت رساندند؛ معلوم بود که در غالب هیئت، کارهای فرهنگی و اعزام به سوریه را انجام میدهند.
وی با بیان اینکه رضا برای رفتن به سوریه هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد، گفت: یک روز برای رضایت گرفتن و اعزام به سوریه کنارم نشست، چشمهایش میخندید و رضای همیشگی نبود، پرانرژیتر و سرحالتر از همیشه حرف میزد، از سوریه و اوضاع ناجور آنجا گفت.
رضایی ادامه داد: محمدرضا گفت: «مامان باید به سوریه بروم»، هر چه خواستم متقاعدش کنم اما کوتاه نیامد، تمام کارهایش را برای رفتن به سوریه انجام داده بود.
اولین اعزام رضا به سوریه، 22 فروردین 92
این مادر شهید در ادامه گفتههای خود عنوان کرد: محمدرضا میدانست که از طریق سفارت نمیتواند به سوریه برود لذا از طریق پیگیریهایی که با یکی از دوستان ابوحامد انجام داده بود، 22 فروردین 92 به سوریه رفت.
وی گفت: روز اعزام رضا با زینب هماهنگ کردیم، به بهانهای صدایش کردیم به اتاق بیاید و خودمان بیرون آمدیم، در را رویش قفل کردیم، اول فکر کرد شوخی است اما دید قضیه جدی است و هیچ جوری کوتاه نمیآییم، مدام میخندید و باورش نمیشد در اتاق حبسش کردیم.
رضایی ادامه داد: رضا هر چه التماس کرد در را باز نکردم، آخر گفت: «حداقل تلفنم را بدهید تا به ابوحامد خبر بدهم»، گوشی را از زیر در به داخل اتاق فرستادم، محمدرضا زنگ زد و با خنده به ابوحامد گفت: «شما بروید من بعدا میآیم، چراکه مادرم راضی نیست و من را در اتاق زندانی کرده است».
این مادر شهید با بیان اینکه با این حرف رضا، دلم کمی آرام شد، ابراز کرد: با خودم عهد بستم که اجازه ندهم به سوریه برود، به همین خاطر کلید در را باز کردم، میخندید و بغلش کردم.
وی با اشاره به اینکه رضا طاقت نیاورد و یکماه بعد عازم سوریه شد، افزود: بعد از چند ماه، پایش تیر خورد و به مشهد برگشت.
رضایی با تأکید بر اینکه چهار عمل روی پای رضا انجام شد، ادامه داد: با همان پای مجروحش دوباره به سوریه برگشت، حدودا شش بار به سوریه رفت، محمدرضا را به امام رضا(ع) سپرده بودم، هر وقت میآمد دو هفتهای میماند، بار آخری که آمد، برایش به خواستگاری رفتیم و قرار بود بعد از محرم و صفر عقدشان کنیم.
این مادر شهید ادامه داد: یک هفتهای از آمدنش میگذشت که گفت: «باید به سوریه برگردم»، 18 فروردین 93 بود که در قالب کاروان زیارتی به سوریه رفت، کاروان برگشت و خبری از رضا نشد.
وی ابراز کرد: در عملیات «حندرات یک»، بسیاری از افراد تیپ فاطمیون به شهادت رسیدند، رضا میگفت: « من گفته بودم که عملیات با شکست روبهرو میشود ولی کسی حرفم را باور نکرد، به ایران برگشت و دیگر به سوریه نرفت».
رضایی با بیان اینکه بعد از عملیات «حندرات» ابوحامد دنبال رضا آمد، افزود: ابوحامد، رضا را راضی کرد و دوباره با هم به سوریه برگشتند؛ آن طور که رضا تعریف میکرد، عملیات «تل قرین» سخترین عملیات بود.
بهترین و سختترین لحظه زندگی رضا
این مادر شهید با اشاره به اینکه یکی از بهترین خاطرات رضا مربوط به عملیات «تله قرین» است، ادامه داد: محمدرضا به دلیل آنکه این عملیات کمترین تلفات را داشت خوشحال بود؛ از طرفی بدترین خاطرهاش نیز مربوط به بعدازظهرهمان عملیات است که ابوحامد دوست 17 سالهاش را از دست داد.
وی ادامه داد: بعد از شهادت ابوحامد برای اولین بار با رضا به خانه آنها رفتیم، کمی از خاطرات خود با ابوحامد را برای همسرش تعریف کرد، آنجا بود که برای اولین بار گریه رضا را دیدم.
رضایی ابراز کرد: رضا دوباره به سوریه برگشت و مدت زیادی بود که از او خبری نبود، گفته بود: «اگر با من کاری دارید، بعد از اذان صبح به ابوحامد زنگ بزنید».
این مادر شهید با بیان اینکه محمدرضا خواست تا قرار ازدواج را بهم بزنیم، ادامه داد: محرم سال 94 بود، خواهر و برادرش نمیگذاشتند برای روضه به خانه همسایه بروم، تلویزیون هم خراب شده بود و حوصلهام در خانه سر میرفت. هر روز به پسرم غر می زدم که این تلویزیون را درست کن اما طفره میرفت.
وی ادامه داد: دخترم نیز مدام در اتاق بود و با کسی حرف نمیزد، پسرم پیشنهاد کرد برای عاشورا در خانهمان روضه بگیریم، خیلی خوشحال شدم همه چیز را آماده کردم، در مجلس خیلی اشک ریختم، در حال خودم بود که مداح شروع کرد به صحبت در مورد سوریه و مدافعان حرم، دلم برای رضا پرکشید.
رضایی عنوان کرد: آنجا بود که اسم رضا را در میان حرفهای دیگران شنیدم، همه نگاهها به سمت من بود، هنوز نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، دستهایم میلرزید و باور شهادت رضا برایم غیر ممکن بود، بغض کردم و یاد امام رضا(ع) افتادم، باورم نمی شد.
مادر شهید افزود: پسرم رنگش مثل دیوار شده بود و با بغض فریاد زدم: «جواد اینها چی میگویند اما جواب نمی داد، چشمانش اشک شد و دوباره فریاد زدم: «جواد با توام، با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: « مامان درست است، رضا شهید شده»، دستم را به دیوار گرفتم، پشتم به لرزه افتاد و حال دلم دست خودم نبود.
رضایی با بیان اینکه چند روزی گذشت تا پیکر رضا را آوردند، ابراز کرد: هر کاری کردم، نگذاشتند ببینمش، فقط از روی کفن دست کشیدم به روی بدنش، همین باعث شد آرام شوم، حضرت زینب(س) را صدا زدم و به او گفتم: «این قربانی را از ما بپذیر».
تکتم اصیل
انتهای پیام