سلب قدرت تشخيص دليل بر جبر است؟
کد خبر: 4047289
تاریخ انتشار : ۱۹ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۸:۳۷
نکات تفسیری و سبک زندگی قرآن/ ۳

سلب قدرت تشخيص دليل بر جبر است؟

طبق برخی آیات قرآن، خداوند بر دلها و گوش‌هاى کافران مهر نهاده و بر چشم‌هایشان پرده افكنده است و آنها مجبورند در كفر باقى بمانند، آيا اين دلیل بر جبر نيست؟

سوره انفالدوره مجازی آموزش سبک زندگی و تفسیر قرآن کریم، همزمان با ماه رمضان توسط حجت‌الاسلام والمسلمین عبدالامیر سلطانی برای علاقه‌مندان آغاز شده است. این آموزش‌ها در ایکنای خوزستان بارگذاری می‌شود و نکات تفسیری و سبک زندگی آیات قرآن به ترتیب صفحات قرآن منتشر می‌شود. 

آنچه می‌خوانید نکات سبک زندگی و تفسیری صفحه سوم قرآن کریم است: 

سبک زندگی قرآنی

يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ (9)

خدعه با دين، خدعه با خود است

گرچه نفاق به مفهوم خاصش، صفت افراد بى‌‏ايمانى است كه ظاهراً در صف مسلمانانند، اما در باطن دل در گرو كفر دارند، ولى نفاق معنى وسيعى دارد كه هرگونه دوگانگى ظاهر و باطن، گفتار و عمل را شامل مى‌‏شود، هر چند در افراد مؤمن باشد كه ما از آن به عنوان«رگه‌‏هاى نفاق» نام مى‌‏بريم.

مثلاً در حديثى مى‏‌خوانيم:

«ثلاث من كن فيه كان منافقا و ان صام و صلى و زعم انه مسلم، من اذا ائتمن خان، و اذا حدث كذب و اذا وعد اخلف»: سه صفت است در هر كس باشد منافق است هر چند روزه بگيرد و نماز بخواند و خود را مسلمان بداند: كسى كه در امانت خيانت مى‌‏كند، و كسى كه به هنگام سخن گفتن دروغ مى‏‌گويد و كسى كه وعده مى‏‌دهد و خلف وعده مى‏‌كند.

مسلماً اين‌گونه افراد، منافق به معنى خاص نيستند، ولى رگه‌‏هايى از نفاق در وجود آنها هست، مخصوصاً درباره رياكاران از امام صادق(ع) مى‌‏خوانيم‏ که فرمودند: «الرياء شجرة لا تثمر الا الشرك الخفى، و اصلها النفاق»: ريا و ظاهرسازى، درخت (شوم و تلخى) است كه ميوه‌‏اى جز شرک خفى ندارد و اصل و ريشه آن نفاق است(1).

مراد از حيله و مكر منافقان با خدا، يا خدعه و نيرنگ  آنان با احكام خدا و دين الهى است كه آن را مورد تمسخر و بازيچه قرار مى‏‌دهند و يا به معناى فريبكارى نسبت به پيامبر خدا(ص) است. يعنى همان‌‏گونه كه اطاعت و بيعت با رسول ‏خدا(ص)، اطاعت و بيعت با خداست‏ و خدعه با رسول‏ خدا به منزله خدعه با خدا است كه روشن است اين‌گونه فريبكارى و نيرنگ‌بازى با دين، خدعه و نيرنگ نسبت به خود است. چنان‌كه اگر پزشك، دستور مصرفِ دارويى را بدهد و بيمار به دروغ بگويد كه آنها را مصرف كرده‌‏ام، به گمان خودش پزشک را فريب داده و در حقيقت خود را فريب داده است كه فريب پزشک، فريب خود است.

برخورد اسلام با منافق، همانند برخورد منافق با اسلام است. او در ظاهر اسلام مى‌‏آورد، اسلام نيز او را در ظاهر مسلمان مى‌‏شمارد. او در دل ايمان ندارد و كافر است، خداوند نيز در قيامت او را با كافران محشور مى‌‏كند.

قرآن، بازتاب كار نيك و بد انسان را براى خود او مى‌‏داند. چنانكه در اين آيه مى‌‏فرمايد:

خدعه با دين، خدعه با خود است نه خدا. و در جاى ديگر مى‌‏فرمايد: «إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها»(اسراء، 7) اگر نيكى كنيد، به خود نيكى كرده‌‏ايد و اگر بدى كنيد، به خود كرده‏‌ايد. يا در جاى ديگر مى‌‏فرمايد: «وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ»(فاطر، 43) نيرنگ بد، جز سازنده‌‏اش را فرا نگيرد(2).

تفسیر

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (6) خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (7)

سلب قدرت تشخيص

نخستين سؤالى كه در اينجا پيش مى‏‌آيد اين است كه اگر طبق آيه فوق خداوند بر دلها و گوش‌هاى کافران مهر نهاده و بر چشمهایشان پرده افكنده، آنها مجبورند در كفر باقى بمانند، آيا اين جبر نيست؟ شبيه اين آيه در موارد ديگرى از قرآن نيز به چشم مى‏‌خورد، با اين حال مجازات آنها چه معنى دارد؟

پاسخ اين سؤال را خود قرآن داده است و آن اينكه: اصرار و لجاجت آنها در برابر حق و ادامه به ظلم و بيدادگرى و كفر سبب مى‏‌شود كه پرده‌‏اى بر حس تشخيص آنها بيفتد، در سوره نساء آيه 155 مى‌‏خوانيم: «بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ»: خداوند به واسطه كفرشان، مهر بر دلهاشان نهاده و در سوره مؤمن آيه 35 مى‏‌خوانيم: «كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى‏ كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ» اين‌گونه خداوند مهر مى‏‌نهد بر هر قلب متكبر ستم‌كار. و در سوره جاثيه آيه 23 چنين آمده است: «أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى‏ عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى‏ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى‏ بَصَرِهِ غِشاوَةً»: آيا مشاهده كردى كسى را كه هواى نفس را خداى خود قرار داده؟ و لذا گمراه شده و خدا مهر بر گوش و قلبش نهاده و پرده بر چشمش افكنده است.

ملاحظه مى‌‏كنيد كه سلب حس تشخيص و از كار افتادن ابزار شناخت در آدمى در اين آيات معلول عللى شمرده شده است، كفر، تكبر، ستم، پيروى هوس‌هاى سركش لجاجت و سرسختى در برابر حق، در واقع اين حالت عكس‌العمل و بازتاب اعمال خود انسان است نه چيز ديگر.

اصولاً اين يك امر طبيعى است كه اگر انسان به كار خلاف و غلطى ادامه دهد تدريجا با آن انس مى‏‌گيرد، نخست يك «حالت» است، بعدا يك «عادت» مى‌‏شود، سپس مبدل به يك «ملكه» مى‌‏گردد و جزء بافت جان انسان مى‏‌شود، گاه كارش به جايى مى‏‌رسد كه بازگشت بر او ممكن نيست، اما چون خود آگاهانه اين راه را انتخاب كرده است مسئول تمام عواقب آن است، بى‌آنكه جبر لازم آيد، درست همانند كسى كه آگاهانه با وسيله‌‏اى چشم و گوش خود را كور و كر مى‏‌كند تا چيزى را نبيند و نشنود.

و اگر مى‌‏بينيم اينها به خدا نسبت داده شده است به خاطر آن است كه خداوند اين خاصيت را در اين‌گونه اعمال نهاده است.

عكس اين مطلب نيز در قوانين آفرينش كاملاً مشهود است، يعنى كسى كه پاكى و تقوا، درستى و راستى را پيشه كند، خداوند حس تشخيص او را قوی‌تر می‌سازد و درک و ديد و روشن‌‏بينى خاصى به او مى‌‏بخشد، چنان كه در سوره انفال آيه 29 مى‌‏خوانيم: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً»: اى مؤمنان اگر تقوا پيشه كنيد خداوند فرقان يعنى وسيله تشخيص حق از باطل را به شما عطا مى‏‌كند.

قلب در قرآن‏

چرا درک حقايق در قرآن به قلب نسبت داده شده است در حالى كه مى‌‏دانيم قلب مركز ادراكات نيست، بلكه تلمبه‌‏اى است براى گردش خون در بدن؟ در پاسخ چنين مى‌‏گویيم:

«قلب» در قرآن به معانى گوناگونى آمده است، از جمله:

1- به معنى عقل و درک چنان كه در آيه 37 سوره «ق» مى‌‏خوانيم «إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ‏» در اين مطالب تذكر و يادآورى است براى‏ آنان كه نيروى عقل و درک داشته باشند.

2- به معنى روح و جان، چنان كه در سوره «احزاب» آيه 10 آمده است: «وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ»: هنگامى كه چشم‌ها از وحشت فرو مانده و جانها به لب رسيده بود.

3- به معنى مركز عواطف، آيه 12 سوره «انفال» شاهد اين معنى است: «سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ»: همانا من ترس در دل کافران می‌افکنم.

در سوره «آل عمران» آيه 159 مى‌‏خوانيم: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ‏»: ... اگر سنگدل بودى از اطرافت پراكنده مى‌‏شدند.

توضيح اينكه: در وجود انسان دو مركز نيرومند به چشم مى‌‏خورد:

1- مركز ادراكات كه همان مغز و دستگاه اعصاب است و لذا هنگامى كه مطلب فكرى براى ما پيش مى‏‌آيد احساس مى‏‌كنيم با مغز خويش آن را مورد تجزيه و تحليل قرار مى‌‏دهيم. (اگر چه مغز و سلسله اعصاب در واقع وسيله و ابزارى هستند براى روح).

2- مركز عواطف كه عبارت است از همان قلب صنوبرى كه در بخش چپ سينه قرار دارد و مسائل عاطفى در مرحله اول روى همين مركز اثر مى‏‌گذارد، اولين جرقه از قلب شروع مى‏‌شود.

هنگامى كه با مصيبتى روبرو مى‌‏شويم فشار آن را روى همين قلب صنوبرى احساس مى‏‌كنيم و هم‌چنان وقتى كه به مطلب سرورانگيزى بر مى‌‏خوريم فرح و انبساط را در همين مركز احساس مى‏‌كنيم (دقت كنيد).

درست است كه مركز اصلى «ادراكات» و «عواطف» همگى روان و روح آدمى است ولى تظاهرات و عكس‌العمل‌‏هاى جسمى آنها متفاوت است. عكس‌العمل‏ درک و فهم، نخستين بار در دستگاه مغز آشكار مى‌‏شود، ولى عكس‌العمل مسائل عاطفى از قبيل محبت، عداوت، ترس، آرامش، شادى و غم در قلب انسان ظاهر مى‌شود، به طورى كه بهنگام ايجاد اين امور به روشنى اثر آنها را در قلب خود احساس مى‌‏كنيم.

نتيجه اينكه اگر در قرآن مسائل عاطفى به قلب (همين عضو مخصوص) و مسائل عقلى به قلب (به معنى عقل يا مغز) نسبت داده شده، دليل آن همان است كه گفته شد، و سخنى به گزاف نرفته است. از همه اينها گذشته قلب به معنى عضو مخصوص نقش مهمى در حيات و بقاى انسان دارد، به طورى كه يك لحظه توقف آن با نابودى همراه است. بنا بر اين چه مانعى دارد كه فعاليت‌‏هاى فكرى و عاطفى به آن نسبت داده شود(3).

منابع: 

1. مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج1، ص100.

2. قرائتى، محسن، تفسير نور، ج1، ص57.

3. مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج1، ص83.

انتهای پیام
مطالب مرتبط
captcha